۹ فروردین ۱۳۸۹

(( گاهی یک کلمه است، گاهی یک لحظه و گاهی یک نگاه که می تواند زندگی ات را زیر و رو کند.))
***********************************************
(2)
به زندگی پدر و مادرم که نگاه می کنم میبینم چیزی خاصی توش نیست که من لیاقتش رو نداشته باشم. من هم به اندازه ی اون ها و حتی بیشتر، در مورد زندگی مشترک می دونم. به هر زوج دگرجنس گرایی که نزدیک شدم نکات نادرستی از زندگی مشترکشون رو دیدم که رعایت کردن اون ها برای من مهم و به طرز عجیبی ساده بود، نکاتی که بی توجهی به اون ها زندگی مشترکشون رو تلخ و تا حدی نابود کرده بود، و من در عجبم که چرا این قدر ساده از کنار این حق طبیعی خودشون می گذرند. همون طور که یک نا بینا ارزش بینایی رامی دونه و یک آدم فلج قدر نعمت پاهای سالم رو می دونه من که حق زندگی مشترک با فرد مورد علاقه ی خودم رو ندارم قدر لحظات زندگی مشترک رو خوب می دونم.
دو سال از عقد اجباری و ظاهرا اختیاری من می گذره. دو سال هست که از شوهرم و خانواده اش به هر بهانه ای فرار می کنم اما با رسیدن روزهای نوروز و تعطیل شدن زمین و زمان، با نگاه ملامت آمیز خانواده ی خودم مواجه می شم که غیر مستقیم می گن: "برو" و من به ناچار راهی شهر اون ها می شم. سخته که شب سال نو کنار خانواده ی خودم نباشم. سخت تر این هست که این جا باشم و از همه سخت تر این که کنار کسی که باید باشم نیستم.
پاییز 84 بود و من همون دختر بد اخلاق و غیر اجتماعی. ترم هفت کارشناسی بودم و تصمیم گرفته بودم برای کنکور ارشد آماده بشم. دخترهای هم کلاسیم دو دسته می شدند. یک دسته کشته مرده ی الاف موندن تو دانشکده و آویزون شدن از این پسر و اون پسر و یک دسته هم خواهرای بسیجی بودند که همون دختر سمج و مذهبی که یک بار با کنجکاوی های بی جا اعصاب من رو بهم ریخته بود عضوشون بود. رغبت نزدیک شدن به هیچ دو گروه رو نداشتم. هیچ چیز خاصی در رفتار و کردار و حتی صحبت هاشون برای من جذاب نبود. از اجتماع به دور و از هر جمعی گریزون بودم. این موضوع فقط به خاطر اختلاف سلیقه ی من با اون ها نبود...هنوز هم ترجیح میدم در جمعی نباشم که مجبور باشم نقش بازی کنم. تو محیط خوابگاه هم چشم می دوختم به کف راهرو و تا خود اتاق مطالعه کم تر به اطراف نگاه می کردم. نیمه های شب که حال و حوصله ی درس و فرمول نداشتم و اتاق مطالعه خالی بود به کتاب های بچه های دیگه سرک می کشیدم. کتاب های رشته ی ادبیات رو ورق می زدم و اگه شعری می دیدم که برام جالب و جدید بود حفظش می کردم. کتاب جامعه شناسی آنتونی گیدنز و روان شناسی هیلگارد رو بار اول همون شب ها دیدم و از متن روانشون لذت می بردم. بیشتر از شیوه ی نگارش این کتاب ها مطالبشون در مورد همجنسگرایی برای من جالب بود. بعضی مطالب رو چندین بار می خوندم و گاهی چنان ذوق زده می شدم که دلم می خواست همه رو از خواب بیدار کنم و بهشون بگم ببینید این جا چی نوشته؟ خلاصه این جوری تا دو ساعتی بعد نیمه شب وقت می گذروندم و بعد که همه ی خوابگاه رو سکوتی لذت بخش پر می کرد، کمی تو محوطه ی سر سبز قدم می زدم و آزادانه به اطراف نگاه می کردم، و در نهایت بر میگشتم اتاق. با هم اتاقی هام مشکلی نداشتم جز این که همون اندک اعتقادات مذهبی رو که اون ها داشتند، من نداشتم. به غیر از یکیشون بقیه گاهی با نیش و کنایه کوچک ترین مشکل یا ناراحتی من رو به نماز نخوندن و اعتقاد نداشتن ربط می دادن و من هم در کمال با انصافی! کوچک ترین بد اخلاقی شون رو به مسلمان بودنشون ربط می دادم.
واما اون آقا... تا وقتی که به من فقط به دید یک دوست نگاه می کرد برام محترم بود، اما وقتی موضوع رو به خانواده ی من ربط داد، حرمت خودش رو شکست. وقتی مخالفت من رو دید بر خلاف میل من سعی کرد از طریق مادرم رضایتم رو به دست بیاره. مثل امروز که صداش عصبیم می کنه، اون روزا هم با صدای زنگ تلفن فرار می کردم و اگه دیر می شد و یکی از هم اتاقی هام گوشی رو بر می داشت با ایما و اشاره و کلی شکلک عجیب تقاضا می کردم که به طرف بفهمونند که من نیستم. اوایل آشناییم این طور نبود. اون اوایل خودش هم این طور سمج نبود و نمی دونستم کار ممکنه تا این جا پیش بره. یکی از همون شب ها خواب دیدم باهاش ازدواج کردم، تو خوابم تا صبح گریه می کردم که این اتفاق چه طور افتاد... من که نمی خواستم...کاری که هر از گاهی الان تو بیداری می کنم.. مادرم که از موضوع خبر دار شد، اصرار می کرد که با خانوادش آشنا بشه. از نظر اون من چندان دختر خواستنی و زیبایی نبودم که لیاقت خواستگاری با اون موقعیت عالی رو داشته باشم. پدرم یه جورایی طرف من رو می گرفت و می گفت تا وقتی درس بخونم، آزادم و هزینه ی درس و زندگی من رو تقبل میکنه. همیشه تحصیلات براش مهم بود. اون سال رو از خانوادم فرصت گرفتم که برای کنکور بخونم، اون ها هم قبول کردند و از طرف فرصت گرفتند. قبولی برای من معادل فرار از یک سرنوشت فاجعه آمیز بود. هر وقت بحث هایی در مورد ازدواج و زندگی آینده بین من و مادرم پیش می اومد ، رابطه ی ما به هم می خورد و چند روزی رابطه ی من و مادرم شکر آب می شد. هنوز هم همین طوره.انگار پسرهای هم جنسگرا با پدرشون مشکل دارند و دختر های هم جنسگرا با مادرشون. این جور مواقع مادرم صرفا برای تمام شدن بحث می گه تو هم تا بری سر خونه و زندگی خودت منو دق میدی. میدونه این حرف ساکتم می کنه. من نمی خوام باعث ناراحتیش بشم، از طرفی هم می خوام زندگی خودم رو داشته باشم و ازش لذت ببرم. با این حرف هاش تا حدی گیج می شم. نمی تونم تصمیم بگیرم وقتی نمی دونم مرز خودخواهی یه آدم تا کجاست. انگار من دقیقا روی مرزم. یک قدم این طرف بگذارم بیش از حد فداکار بودم و یک قدم اون طرف بگذارم بیش از حد خودخواه.
..........
اواخر آذر ماه سال 84 بود و یک شب مثل همه ی شب های پاییزی بیست و یک سال گذشته ی من که ... بیتا وارد زندگی من شد...فلاکس چای و چند تایی کتاب دستم بود و راهی اتاق مطالعه بودم. نگاهم مثل همیشه به کف راهرو بود و فکرم فقط پیش درس هام. چند قدمی از اتاق دور نشده بودم که صدای داد و فریاد هم اتاقی هام تو راهرو پیچید: "سارا صبر کن تلفن داری"... می دونستم باز هم خودشه... خیلی عصبانی شدم...با خودم فکر کردم که این ها چه قدر احمقند وقتی هستم، بهشون میگم بگید نیست حالا که نیستم این داد و فریاد چه جور مسخره بازی هست. فقط برای یک لحظه نگاهم رو از زمین بلند کردم که برگردم ... که بالاخره اتفاقی اقتاد...اتفاقی که همه ی اون سال ها ازش فرار کردم. لحظه ای که به نظرم خیلی ها تا به امروز اونقدر خوشبخت نبودند که درکش کنند... در چند قدمی من ایستاده بود و چشم در چشم من... نمی دونستم کی بود یا اسمش چی بود ولی تا به حال هیچ نگاهی برای من اون جذبه و آرامش رو نداشت...نمی دونم دقیقا چه حسی بود و لی می دونم یک طوری سبک و لذت بخش بود...مثل خواب سبکی که یک لحظه به سراغ آدم میاد...اون لحظه نمی فهمیدم این کسی که بهش زل زدم یا به من زل زده چه شکلی هست...فقط یک نگاه بود...عمیق و زیبا...انگار کار داشت...انگار صدام کرد...و نرفت...همون طور نگاه می کرد همون طور که نفهمیدم چه قدر طول کشید...راستی چقدر طول می کشه که آدم گرفتار کسی بشه؟ دقیقا همون قدر گذشت که یکهو به خودم اومدم و سرم رو به سرعت و زحمت برگردوندم...طوری که انگار نگاهم رو از نگاهش بکنم...و رفتم اتاق پای تلفن...هیچ به خاطر ندارم اونجا چی گفتم و چی شنیدم...و فورا خودم رو به اتاق مطالعه رسوندم...با تمرکزی که به زحمت سعی می کردم داشنه باشم شروع کردم به خوندن...می خوندم اما انگار یه چیزی کم بود...مثل قبل نبود که وقتی می خوندم هیچ چیز رو نمی دیدم و نمی شنیدم...بدون این که دست خودم باشه فکرم رو اون نگاه پر می کرد. احساس خوبی بود که حتی از فکر کردن بهش سرخوش می شدم...گاهی سعی می کردم منطقی باشم و فکر کنم که چی بود و چی شد. ولی فکر منطقی کردن، فقط بهانه بود که برای خودم جور می کردم تا باز در افکار اون لحظه شناور باشم و لذت ببرم. اون شب رو با هر زحمتی بود درس خوندم با بازدهی که نصف شب های قبل بود...تصمیم گرفتم که دوباره ببینمش، شاید همه چیز تمام شه و فکرم آزاد که آدم خاصی نیست...اما نمی دونستم این کسی که می خواستم ببینمش کی هست، چه شکلی هست حتی لباسی که به تن داشت تو ذهنم نبود. خوب که فکر می کردم می دیدم که دقیقا نمی دونستم چشم هاش چه رنگی بود. اما یه چیزی ته دلم می گفت که اگه باز اون نگاه رو ببینم می شناسمش...
***********************************************
باشد، که زندگی
زندگی ‌ست.
امروز در دست من و
دوش در دست تو و
فردا ... مالِ ديگری ‌ست،
تنها به ياد آر که روياها نمی‌ميرند.