وب نوشته هاي سارا
درست همان جا که دیگر راهی نیست آغاز می شود
۲۳ آبان ۱۳۹۰
۱۸ مهر ۱۳۹۰
برای بیتا
۶ شهریور ۱۳۹۰
قناریهای غمگين در نم باران، نام ديگری دارند.
**********************************************
دلت که بگیره نمی تونی سیگارت رو با خیال راحت روشن کنی. دیروز پچ پچ بوده که پشت ساختمون چند تا ته سیگار دیدن. فکر کردم سر یا دست بریده ای دیدن که این همه شوکه شدن. املت درست کردم. بعد یه روز گرسنگی املت سوخته هم می چسبه. هر لقمه رو که می خورم صورت یه بچه سیاه سوخته میاد جلو چشمم که باباش امروز غروب دم پارک پای یه تلفن عمومی شماره ی خونه رو گرفته بود و گوشی رو داده بود دستش. اون ور تر بساط دست فروشیشون پهن بود. معلوم بود خونه ی اون ها به اندازه ی یک کشور دیگه تو همسایگی شرق ما دور هست. باید خیلی خوشبخت بود که تو اون غروب بارونی و قشنگ یک بهونه ی شادی داشت. خونه ی من هم نزدیک شده. خیلی. چند رو ز دیگه می بینمشون و خوشحالم که مثل قبل با من خوب هستند. باید خیلی خوشبخت باشی اگر شاد بودنت در گرو حضور هیچ غریبه ای نباشه.
۲ شهریور ۱۳۹۰
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمهای اين نيمه را تمام نکرد!
**********************************************
داستان زندگی من یک سری اشتباهات پی در پی هست. بیتا که غزل خداحافظی رو خوند و گفت نه بابا این که زندگی نمیشه، گفتم غصه خوردن فایده نداره و باید برم جلو. چه جلو رفتنی. یک اشتباه محض که جای گفتن هم نداره. در هر لحظه ی اون رابطه حس می کردم در اشتباهم نه به خاطر اینکه به مانند رلبطه ی قبلیم نمی شد که عمرا هیچ رابطه ای برای من باز هم به مانند اون برسه، فقط به این خاطر که از جنس اشتباه بود و به روی خودم نمیاوردم. زده بودم به در منطقی شدن که مثل همه ی آدم های اطرافم باشم با منطق قوی حالا این نشد نفر بعدی و هی سعی می کردم این نفر بعدی رو تحمل تر کنم و به خودم بگم درست میشه بزرگ میشه. نمی تونستم بگم نه. این جزو توانایی های من نبوده از اول خلقت. وگرنه بار یک ازدواج ناخواسته رو به خودم و خانوادم تحمیل نمی کردم. تا این که خودش گفت بی میل شده و می خواد رابطه رو تمام کنه. به روی خودم نیاوردم چقدر راحت شدم و در جا قبول کردم. پایان اون رابطه شد نقطه ی شروع درگیری ها ی من با خانواده. گفتم می برمشون دکتر و راضی می شن. هر بار که می رفتیم دکتر می گفتن مریض تویی با ما چی کار دارن. ضربه ی بزرگی بود براشون وقتی دستشون اومد که چیزی قابل تغییری در من نیست. مامان با چشمای پر اشک بیتا رو ناسزا می گفت. غصه ی اون ها داغون کننده بود ولی کاری نمی تونستم بکنم. غصه ی اون ها داغون کننده بود، مسئولش من بودم و هیچ کس نبود غم من از داغون کردن اون ها رو درک کنه. هفت هشت ماهی طول کشید تا خانواده ها به جداشدن رضایت دادند، گرچه من همون مریض موندم ولی باز هم یک قدم به جلو بود. مامان تا مدت ها غم داشت. بابا غمش رو پنهان می کرد. این برام بدتر بود. شش ماهی گذشت تا همین اواخر که همه چیز عادی شد. گرچه هنوز باید در بعضی جمع ها وانمود کنم که متاهلم ولی مامان خیلی بهتر شده و داره می شه همون آدم شاد سابق. چند شب پیش ایمیلی از بیتا داشتم. می گفت نمی خوای من رو برای افطار دعوت کنی؟ مگه می شد دلم نخواد بهترین لحظه های زندگیم باز برام تکرار بشه؟ عاشق سکوت لحظه های افطار و سحرمون بودم. نظم و سادگی سفره و خوشحالی و آرامش نگاهش.ولی بعد از اون همه مدت. بعد از یک سالی که نپرسید از من کجایی و چه کردی و چه طور با اون اوضاع ساختی و کنار اومدی؟ بعد از نگاه های پر اشک مامان و بغض دار بابا که همه ی غصشون رو ناشی از پیداشدن بیتا تو زندگی من می دیدن؟ زیاد فکر نکردم. فقط چند خط جواب دادم که نه.
*********************************************
من بسيار گريستهام
برای سادگیهای همسايه، برای حماقتهای بسيارم.
اما نمیدانم،
مرا کدام گريه به رويای روزگار خواهد سپرد؟
۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
*******************************************************
از وقتی که مطالب این جا خواسته یا نا خواسته به چشم افردی رسید که آشنایی با من تو دنیای بیرون دارند، هر بار که دلم به نوشتن رو آورد، دستم به نوشتن نمی رفت. هفت ماه گذشته پر از لحظه هایی بود که تا ابد از ذهن من پاک نمیشه. شاید اوجش اون لحظه ای بود که از پله های دادگاه خانوداده بیرون می اومدیم. هوای گرفته و سرد بهمن ماه بود. حکم دادگاه مثل یه برگه کاغذ عادی دستم بود. بی هیچ حسی. به طرف ماشین که می رفتیم نگاهی بهش انداختم. سمت دیگه ی خیابون بود و چشماش پر اشک. دیگه نگاش نکردم. نمی خواستم دل سوزی به سراغم بیاد و تا چند ساعته مونده به محضر نظرم عوض شه. تحمل تلخی اون لحظه از همه ی کج رفتاری های خانواده به خاطر جدایی، سخت تر بوده. و بعد اون حس بی خبری. که نمی دونم چه طور هست و چه می کنه. هرچه هست خانواده ی خودش کمکی براش بودند که این شکست رو تحمل کنه. وقتی رابطه ی من با بیتا به آخرش نزدیک می شد و وقتی تمام شد، خودم بودم و خودم.
نمی فهمم چرا وارد زندگی کسی شدم که به دنیای اون تعلقی نداشتم. چرا دختری وارد زندگی من شد که به دنیای من تعلقی نداشت. چرا دل من از آن کسی شد که خودش از آن من نمی شد؟ بار آخر که برای دیدنم اومد خیلی ساکت بود. مثل یک غریبه ی مودب. همیشه مودب بود. خیلی ملایم و متین. انگار آرامشی در عمق وجودش باشه و همه ی حرکاتش وقار خاصی داشت. مثل همون غریبه ها که یک زمانی دوست بودند از زندگیش پرسیدم. دیر یا زود ازدواج می کرد، همون سبک زندگی دلخواهش که می تونست به راحتی اسم زوج روی خودش و اون مرد بگذاره. من بعد طلاق و اون در آستانه ی ازدواج. هر دو به تبریک احتیاج داشتیم.
نمی دونم چند سال از زندگی من باقی مونده. مسلما بیشتر از تعداد سال هایی که تا امروز زندگی کردم نیست. عجیب هوای رفتن از این مملکت رودارم. انگار همبستگی کمی با این مردم دارم. تو تظاهرات بیست و پنج بهمن که یک صدا با مردم فریاد می زدم و فرار می کردم حس می کردم با اون ها نیستم. اون کسی که کنار ما افتاد و ذره ذره جون داد، انگار از من نبود. و حالا بعد ماجرای طلاق، وقتی هر چند ماه یک بار به خانوادم سر می زنم، از سکوت اون ها هم حس می کنم، از اون ها هم نیستم. هیچ چیز مثل قبل نمیشه. مثل اون صبح های جمعه که نون تازه می گرفتم، سفره ی صبحانه رو با وسواس زیادی می چیدم و عطر چای که بلند می شد، آروم و آروم بیدارش می کردم. یا مثل قدیم تر ها که هر روز غروب سر و صدای بازی فوتبال ما حیاط خونه روپر می کرد و هیچ مردی وارد زندگی من نشده بود که به خاطر نخواستنش روابطم با خانوادم به تیرگی امروز بکشه.
*******************************************************
۲ آبان ۱۳۸۹
خلاصه ی همه ی حرف های گفته و نگفته ی من باز هم از دعای زنیست در راه که تنها می رفت:
مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان،
که با دلِ پُر آمديم و
با دستِ خالی از خيالِ اين خانه
خواهيم رفت.
۳ مهر ۱۳۸۹
تو فکرش رو هم نمی کردی. چنان نفست بند اومده بود که ترسیدم. آره عزیزم. ای کاش برگردی. می دونم دوست داری. قول می دم که باز یک جوری ببوسمت که بوسه از شدت حسادت حالیش نشود چه بر فهم علاقه رفته است!
۲۶ شهریور ۱۳۸۹
بوسيدنِ آدمیست
هنوز هم رسولِ سادگان منم
رفيق شما
که اهل هوای علاقهايد!
*******************************************
سلام، کار پروژه ها که سبک شد، رفتم برای ثبت نام و بعد یک مسافرت به شمال. این شد که دیر کردم. مهر هم نزدیک هست و کمی استرس دارم. این طور که پیداست ترم سنگینی در راه هست. باز هم خواهم نوشت. کسی چه می داند، شاید ماجرای جدیدی در راه باشد.
با خودم گفتم " رفتن يکی، آمدنِ ديگری شايد! " و دل رو به دریا زدم. رفتن در راهی که از همان ابتدا اشتباه بودنش مشخص بود. شاید انتقام سال های پیش رو می گرفتم و از مواجه شدن تنهایی با اردیبهشتی دیگر می ترسیدم. می ترسیدم خاطرات سال پیش امانم ندهند. از همه ی این سال ها ی اخیر، نیمه ی اسفند به طرف بهار هشتاد و نه و شش ماه بعد، وقت خالی من و سهم من از فرصت کاری دیگر بود. ولی انگار فراغت داشتن سهم بعضی ها نیست. اگر از آن بعضی ها من هم باشم، همان بهتر که قسمت نشود، که مدام در حال اشتباه کردن هستم. شاید قدم اشتباه برداشتن بهتر از اصلا قدمی برنداشتن باشد. آن هم در مورد اشتباهات ناچیز مثل رابطه ای که به سرعت تمام شد و هیچ تاوانی هم بابتش ندادم. مدام می گویم تجربه شد از این نظر که به سختی اعتماد کنم در دنیای آدم هایی مثل من که تنها دلیل پایبندیشان اول علاقه است و بعد انسانیت. این دو در بین اکثریتی که امثال من جزوشان نیست به کمک همه ی قوانین رسمی دیگر که مانع فسخ پیمانی هستند، دلیلی بر حفظ یک تعهد نمی شود، چه برسد در بین اقلیت ما! نگران و دل تنگ رابطه ای که به یک ماه نکشید نیستم. نا امیدم که با همه ی این حرف ها و راه هایی که رفتم هنوز هم خاطرات سال های پیش دست بردار نیستند. بی جهت نیست که مدام تکرار می کنم " انسان نمی تواند ذاتا به بیشتر از یک نفر دل ببندد." اگر بهار امسال بهانه جویی کردم که تلخی اردیبهشت و خرداد سال پیش در همین ایام امسال به چشمم نیاید، با خودم فکر نکردم که بقیه ی ماه ها رو چه کنم.
صبح یکی از روزهای اردیبهشت سال گذشته قراری برای کوهنوردی داشتیم و من برای بار اول هیچ حوصله ی شرکت و همراهی با دوستانش رو نداشتم. دفعات پیشین بی هیچ تعارفی در همه ی تمرینات و جمع هایشان همراه می شدم و حاصلش کبودی های از آرنج تا مچ بود که حاصل ساعت ها ساعد زدن برای دستان بی قوتی بود که جز مسئله حل کردن عادت دیگری نداشتند. به اصرار بقیه همراه شدیم. جمع خوبی بود. جایی که احساس راحتی می کردم. اما بیتا همچنان دور بود و دورتر می شد. مدتی بود که حرف ها و کنایه های طرافیان بیش از حد آزارش می داد. اوایل می گفت برای فرار از این حرف ها و کم کردنشان از من دوری می کرد. -شاید اشتباه من بود که از هموسکشوال ها و حق و حقوقشان گفتم، چون که آشفته شد و گفت " نه! من و تو فرق می کنیم." دروغی که مدت ها به خودش می گفت تا به ترس درونش غلبه کنه. به مرور زمان که حقیقت برایش روشن می شد مدام تکرار می کرد" نه! من این نیستم." شاید هم آن نبود، اما هرچه بود عاشق بود و هست. هنوز هم که گاهی فرصت دیدنش را دارم در لحظه هایی که فقط از آن خودمون هست، دستی به دور شانه هایم حلقه می کنه و دستی دور کمرم و بعد از سکوتی طولانی که نفس های آرامش رو حس می کنم، می گه " خودم هم می دونم نمی تونم کسی رو به اندازه ی تو دوست داشته باشم." جملاتش برام خوشایند هست و عطری که از موها و بناگوشش حس می کنم ، می گم " و هرگز کسی رو مثل من به حال خودش رها نمی کنی." فقط می گه "خودت می دونی که این زندگی نمیشه، تا بوده همین بوده." من خوب می دونم که این زندگی میشه ولی وقتی این زندگی رو نمی خواد چه کنم؟ همون طور که من اون زندگی رو که داشتم نخواستم و رهایش کردم.- نزدیک های ظهر که ابرهای تیره همه جا رو می گرفت بچه ها خوشحال بودند، چرا که بارون همیشه خبری خوبی برای عاشق هاهست. خسته و نا امید بودم. از حرف های گفته شده و نگفته شده. از سکوتی که بین ما بود و من از ترس بقیه بهش اجازه ی رشد دادم تا اون جا که به واقعیت نزدیک شد. آسمون گرفته تر می شد و حال و هوای من هم. به بچه ها گفتم من بر می گردم و از جمعشون جدا شدم. بیتا هم به دنبال مهمانش جمع رو ترک کرد. همه ی ارتفاعاتی که رفته بودیم رو بدون کلمه ای حرف پائین اومدیم. وقتی حرف نمی زد دنیای من ساکت بود. داخل شهر که رسیدیم بارون مثل سیلی از آسمون می بارید. اون ساکت بود و هوا تاریک. رسیدیم. دوش گرفت و خوابید و من هم خسته کنارش دراز کشیدم. آسمون سبک تر نمیشد و تاریکی عصر با سیاهی شب یکی شد و من منتظرش موندم تا ازش عذر خواهی کنم. بیدار شد، مثل همیشه چشمانش یعد یک خواب سنگین، خسته و زیباتر به نظر می رسید. عذر خواهی کردم که جمع رو ترک کردم. اون هم در جواب فقط شماتت کرد که آداب رفتار در جمع رو نمی دونم. بیراه نمی گفت. من آدم تنها و گوشه گیری بودم که به عشق اون وارد جمع و آشنایی با دیگران شدم. اون روزها شروع قطع رابطه ی جدی ما بود و هرچه موند فقط در حد دوستی بود و گاه کم تر که تا امروز برام مونده.
فکر می کردم شروع یک رابطه ی جدید فرصتی برای عدم مرور خاطرات باشه. این طور نشد. شاید امکانش بود اگر دقت بیشتری می کردم، اما انگار رابطه ی طولانی مدت و شاید هم ابدی در دنیای ما یک ایده آل دست نیافتنی هست. بعد قطع اون رابطه یک ماه تقریبا سرگرم مسافرت به شهرهای مختلف شدم و حال و هوایش هم از سر پرید. تابستون به نیمه رسیده بود که متوجه شدم باید کارهای ترم جدید رو زودتر شروع کنم. راضی بودم چون همه ی اون گذشته و جر و بحث هایی که بین من و خانواده سر عدم رابطه ی من با شوهرم در گرفته بود رو به فراموشی می رفت. اما بعد از یک سال و سه ماه از قطع رابطه با بیتا و سرکردن با انواع درگیری ها و سرگرمی ها، هر بار که به هوای بارانی و لحظات افطار و دعای سحر می رسیدم متوجه ی تنهایی سرد و سختی می شم ...هنوز هم دلم تنگ هست! یا به قول شاعر هنوز هم باد پُر از غصهی چيزهایی درگذشته است. همه چیز می گذره و فراموش میشه اما این یکی نه. گاهی فکر می کنم این لحظات سخت تاوانی هست برای من که به اشتباه وارد زندگی مردی شدم و بعد مدتی بی پرده گفتم اشتباه کردم و برخلاف همه ی التماس هایش تنها رهایش کردم. من هم دلی رو شکستم و واقعا چاره ای نداشتم، با این که قابل مقایسه نیست و احساسی که بیتا به من داشت و داره با احساس من نسبت به اون شخص قابل مقایسه نیست، باز هم هیچ اعتراضی ندارم. به فرض این هم درست باشد و انصاف، اما این روز ها دل من از مطلب دیگه ای گرفته.
باز هم من چيزی برای گفتن دارم، اما خستهام و بیباورم کردهاند. به راستی همونطور که دوستی برایم نوشت: خسته
خودخواه
بی شکیب
از این جهان
فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند.
بعد ماه رمضان مرتب برای جشن های عروسی دوستانم دعوت می شدم و نمی رفتم و می گفتم دل خوش سیری چند! تا نوبت رسید به برادر خودم که دعوتی غیر قابل رد بود. بعد یک ماه سخت و سنگین با پروژه های زودهنگام فرصت خوبی برای تفریح و سرخوشی بود تا شروع ترم جدید. هوای لطیف شمال در اواخر شهریور و راه سر سبزش واقعا خوشایند بود. تا این که پا به تالار شیک و پر زرق و برق گذاشتم، در بین جمعیتی که شادی زوج جدید رو با فریادهای بلند و موزیک های بی وقفه جشن می گرفتند احساس تنهایی داشتم. تبریکی گفتم و مدتی جمعیت سرخوش رو تماشا کردم و بیرون زدم، شب و سکوت بود و هوای مرطوب. فکر کردم عجیب هست که بعضی تا این حد تایید شوند و بعضی تا آن حد تحقیر. نفس عمل فرقی نمی کند، شروع یک زندگی با همه ی سختی هاست، منتها به ما که می رسد نه تاییدی هست و نه حمایتی. خیلی زمانه در حق ما لطف کند در خفا امنیت داشته باشیم، وگرنه کسی از شادی ما شاد نخواهد شد، دعای خیر پدر و مادری بدرقه ی راه ما نخواهد بود. سخت هست شروع یک زندگی با همه ی این نداشتن ها و حفظ کردنش بدون هیچ مانع و بهانه ای مثل فرزند و قانون. می گویم و از سر نا امیدی باور نمی کنم که شروع یک زندگی با عاملی که صرفا عشق و علاقه هست و حفظ آن بر همان اساس، ایده آلی دست نیافتنی ست. راستش را بخواهید فعلا ما خاموشيم و پيش از رسيدن به روياهامان میميريم. حتی اگر از این زندگی هیچ نمی خواهیم مگر همان نان و آب و علاقه ی عریان که یا با یاد کسی سر خواهد شد یا با حضورش...اگر اکثریت بپذیرند که همین سهم کوچک ما از زندگی باشد.
*******************************************
پيش از رسيدن به روياهامان میميريم ولی بعد از ما...
خوابهای خوش آدمی
به تعبير تازه ای می رسند...
قسم میخورم
ما از اين رودِ گِلآلود عبور خواهيم کرد
ما از اين کرانهی ترسْخورده خواهيم گذشت
همه چيز، همه چيز، همه چيز درست خواهد شد
ما مُصلحانِ محبتيم
سراسرِ آفرينش از آوازهای ما پر آينهاست!
ديگر دردی نخواهد ماند
دروغی نخواهد ماند...
فقط ماه میتابد و ...
سکوتِ عشق، تماشا
اشاره
همين چيزها که حالا باورتان نمیشود.
۲۵ مرداد ۱۳۸۹
تا فرصت سلامی دیگر، خانه نشین می شوم.
**************************************
فکر نمی کردم حالا حالاها فرصتی برای نوشتن پیدا بشه. نیازش که پیش بیاد، از هر کاری واجب تره. نمی دونم با این وضع که پیش میره، کی دوباره قلمی برای دل خودم به دست بگیرم. وقتی نظر حمید رو از عید و دلتنگی هاش خوندم، باز یاد بعضی شب ها و بعضی جاها افتادم.
آره خیلی عجیبه. شب عید. شادی همه. دلتنگی تو. همه رو شاد کنی و ته دلت هیچ سهمی از شادی ناب اون ها نداشته باشی. و کسی چه می دونه در سرخوش ترین دقایق دیگران، تو کجا هستی، وقتی در کنارشون هم که باشی، حضور نداری. فکرش رو هم نمی کردم. همه ی اون جاهایی که روزگاری مست لحظات، گذشت زمان رو حس نمی کردم حالا به قول تو از غم روزگار باید سیگاری گیراند. اون موقع هیچ نبودم و همه چیز داشتم. حالا به سرعت زیادی، این همیشه نا موازنه داره عکس میشه.
یه شب همون جاها که گفتم، همه بودند. اون هم بود. کسی چه می دونست بین ما چی می گذشت. هنوز هیچ کس نمی دونست. انگار عیدی بود. شاید هم از همون شب نشینی های سرخوشانه ی بی دلیل. دیگه چیزی یادم نمیاد جز این که نوای دل نشینی پخش می شد که تا به امروز هر وقت به گوشم میاد، به سرعت به اون شب می رم. مثل امشب. هر کس سرگرم چیزی بود که این جمله به گوشم رسید. "غمت در نهان خانه ی دل نشیند..." مثل جاذبه که بی اختیار آدمی رو که جایی برای چنگ زدن نداره می کشه، به شنیدن این تک خط نگاهم کشیده شد به طرفش. مثل همون بار اول که گفتم،چشم هاش پیش تر به راه بود. ولی این بار انگار معذبش کردم. از چی معذب شد نمی دونم. از جمع شاید. از حرکتی که دست خودم نبود و انتظارش رو نداشت شاید. فقط می دونم حرفم رو زده بودم که به سرعت نگاهش رو برگردوند. حرف من در همون یک جمله در همون یک نگاه بود. می دونستم شنیده. از لبخندی که به زحمت پشت لرزش لبهاش پنهان می کرد و نگاهی که به هر نا کجایی می دوخت الا به سمت من.
گاهی نیاز به نوشتن از هر کار دیگه ای واجب تر هست. شايد به قول الما به بلوغ يك حس كمك كنه. امشب که این کار رو می کنم همون دو ساعت خواب تا سحر و بعد سحر حرام میشه. چاره اي نيست. نظر دوستم حمید هواییم کرد. باز خوبه که ما بین این همه پروژه و غیره عاملی هست که به یاد بیارم، چه دورانی داشتم و بنویسم از اون ها. وگرنه می ترسم. از همون گذر عمر كه الهه گفت. مي ترسم از اين كه یک روز بعد چهار سال سربلند کنم و در آینه به نسبت موهای سیاه و سفید که نگاه می کنم، چیزی از اون همه خاطره به یاد نیارم. خاطراتی که هرچند در ظاهر پیش پا افتاده و ناچیز، اما دلم رو برخلاف ظاهرم جوان نگه خواهد داشت و نتیجه ی یاد نکردنشون پیر شدن این دل سریعتر از ظاهر هست. اون وقت چه فایده که اگر به خودم هم بگم:
من خودم هستم بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
۲۰ مرداد ۱۳۸۹
هنوز خواب میبينم
ابری میآيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه میکند.
********************************************
نه وقتی هست برای نوشتن و نه حوصله ای برای جر و بحث های داخل خانواده. دو هفته پیش، بالاخره کسی پیدا شد که ناخواسته من رو از وضع بدی که گرفتارش بودم نجات داد. شب نیمه ی شعبان تماس گرفت. خیلی مودب خود̦ ناشناسش رو معرفی کرد. پرسید چه می کنم. و من فکر کردم که چه می کنم. جر و بحث با اطرافیان. گفتم هیچ. استقبال کرد. گفت کلی کار نیمه تمام داریم و بهتر هست دو ماه زود تر شروع کنیم. فردای عید راهی تهران شدم. حرف های همه تو ذهنم بود. بعضی حرف ها تازه یادم میومد. این که بابا مرتب می گفت بدون شوهرت برای ما مفهومی نداری و از وقتی که رفته بود، بی مفهومی رو تجربه می کردم. حرف های مامان که جای خود داشت. هر روز، بیتایی که وجود نداشت رو به باد ناسازا می گرفت. برای یکی مثل امین، همیشه کسی هست که بنشینه و براش از شکستی که تو زندگی خورده ناله کنه. برای امثال ما چه کسی فریادرس هست؟ بیتا آدم بدی نبود. از ترس حرف بقیه احساسی رو که داشت زیر پا گذاشت. یک سال اول بعد از رفتن اون، جراتی نبود که آشکارا زبان به ناله بازکنم. هر وقت کسی متوجه ی ناراحتی من می شد، می گفتم این همه درس...این همه آزمون...به هیچ کدوم نمی رسم. گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريههای بیوقفهام پنهان کنم !
چهار ساعت توی راه آخرین لحظاتی بود که حرف ها و اتفاقات روزهای گذشته آزارم می داد. مثل همه ی هشت سال گذشته، وقتی با طلوع خورشید وارد شهر می شدم، فکر می کردم که جایی زشت تر از این شهر نیست. به سرعت خودم رو به دانشکده ی سابقم رسوندم. به دنبال اسم استاد جدید، با هیجان همه ی اتاق های دانشکده رو رد می کردم. تا این که پشت در یکی از اتاق ها خشکم زد. پشت در اتاقی که سال ها پیش برای رفع اشکال منتظر می موندم، حالا نوشته های یادگاری دانشجوها، درخواست فاتحه و عکس های مظلوم خودش، خودنمایی می کرد. مظلوم به معنی واقعی. مظلوم همون طور که خیلی ها به نمی دونم چه جرمی در این یک سال از بین رفتند. خبر تازه ای نبود. ولی انگار همون صبحی شد که رسانه های لعنتی̦ داخلی خبر ترور دانشمند هسته ای رو تکرار می کردند و من از سر ناباوری به خودم می گفتم این امکان نداره، اون اصلا استاد هسته ای نبوده و به مرور زمان راز این تناقض خبری دستم اومد و باورم شد منظور همون سبزترین و بهترین استاد دانشکده بوده و البته به جرم همه ی دعوت هایی که بی پرده برای همه ی راهپیمایی های سکوت داشت.
نبين اين همه آرام میآيند و
سر به زير به خانه برمیگردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...! ما لابهلای همين سکوت، پدرِ اين پُرگويانِ دروغگو را در آوردهايم.
بالاخره پیداش کردم. استاد پر انرژی و خوش برخوردی بود. به سرعت از همه ی کارهایی که در دست انجام داشت می گفت و کاری که من قرار بود من انجام بدم. موضوع جدیدی بود. کتاب پشت سر کتاب میاورد. سرآخر هم تاکید کرد که زبان برنامه نویسیم رو تغییر بدم. همه ی این ها در حداکثر دو هفته. این طور شد که از اون لحظه به بعد تا به امروز حساب شب ها و روزها از دستم رفت و هم چنین سرزنش ها و کنایه های اطرافیان. امشب هم که می نویسم از سرخوشی پنجمین ماه رمضان من و اولین کدی هست که به این زبان جدید نوشتم. از امشب تا یک ماه با خاطره ی همه ی سحرها و افطارهایی سر می کنم که روزگاری با عزیزترین فردم داشتم. و بعد، عید فطر که بی شک تا ابد سرشار از لحظات اولین عید فطر من خواهد بود...اون شب ما طبق معمول شب های قبل در سکوت، شهر رو تماشا می کردیم...بالای اتوبان چمران...شهر̦ تا انتها روشن...شهر̦ فقط در شب زیبا، که انگار عید اعلام شد و آسمون شهر مثل خیابون های زیر پامون نور باران شد. بهترین عید من همون شب بود که نور باران آسمان رو در چشم های اون تماشا می کردم...فکر می کنم هیچ وقت قدر اون لحظات رو ندونستم. عشق حالتی هست که وقتی دچارش هستیم، متوجه نیستیم. حالا که این شب ها رو تنها می گذرونم و گاهی ...هر ازگاهی که سر از دنیای سنگین کتاب ها بر می دارم و رو به اون برج نورانی می ایستم، تازه می فهمم که چه شب هایی داشتم.
این روزها و شب ها به ندرت وقتی برای نوشتن پیدا میشه. اوضاعی که سال ها ادامه خواهد داشت. این هم جنبه ی دیگری از زندگی هست. شاید هم راهی دیگر.
********************************************
بسان رهنوردانی که در افسانهها گويند،
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپويند،
ما هم راه خود را میکنيم آغاز.
۴ مرداد ۱۳۸۹
نمی دونم بیشتر سرخوش اومدنش هستیم یا رویای تمام شدن بی انصافی ها. برای من آسون و قابل قبوله هزار دلیل بر عدم وجودش. اما باور نا امیدی از رهایی از همه ی این بی انصافی های بزرگ تر از توان من، سخت تر خواهد بود.
تا کی تحملِ اين همه؟!
و او با من به زبانی شگفت سخن گفت:
همهی زخمها
شفا میيابند.
همهی آرزوها
برآورده میشوند
همهی روياها
به راه خواهند آمد.
برای شنيدنِ آوازِ آينه نبايد عجله کرد،
بالاخره میآيد
کسی که با زورقِ آوازهاش
دريا را با خود خواهد آورد.
۲۹ تیر ۱۳۸۹
من خودم روشنم از رويای آدمی، از عشق!
من دارم با شما حرف میزنم...
******************************************
باید جوابی بنویسم در رابطه با نظری در پست قبلی که پرسیده بود دین، فرهنگ، جامعه یا خود آدم ها؟ ریشه ی این همه انكار در کجاست؟ به نظر من ریشه در حماقت نوع آدم داره که به قول اینشتین در بی انتها بودن جهان شک هست ولی در بی نهایت بودن حماقت آدمی خیر. چند روز قبل کسی جریان آزمایشی رو برام تعریف می کرد. شاید شنیده باشید جریان میمون ها و موزی بالای دیوار رو. هربار که یکی از میمون ها برای برداشتن موز از دیوار بالا می رفت، بقیه میمون ها با بارش آب سرد مواجه می شدند. پس از مدتی هربار که میمونی قصد بالا رفتن از دیوار رو می کرد، سایرین کتکش میزدند. نتیجه این که علی رغم وسوسه کسی جرات بالا رفتن از دیوار رو نداشت. قسمت بعدی جایگزین کردن یکی از میمون ها با یک تازه وارد بود که اون هم در نتیجه ی کتک خوردن، جرات بالا رفتن از دیوار رو از دست داد. بلایی که نمی دونست چرا سرش میاد ولی یاد گرفت با تازه وارد های بعدی هم همونطور رفتار کنه. در نهایت جمعی از میمون های جدید وجود داشت که هیچ وقت آب سرد سرشون ریخته نشده بود ولی فکر بالارفتن از دیوار به سرشون نمی زد و آماده ی پریدن به اون نگون بختی بودند که هوس خوردن موز رو داشت.
حالا داستان ما آدم هاست که "بدجوری دچارِِ همين طبقِ معمولهای بیتفاوتيم!" باید خوشحال باشیم که همچنان خواهر و برادر رو برای ادامه ی نسل نوع بشر به عقد هم درنمیارند. با این که هیچ نگرانی از تکثیر نسل نوع بشر نیست، با این که هیچ کس از جماعت همجنس خواه قرار نیست به مثابه ی قومی در گذشته ی دور تاریخ در کمین یک رابطه ی اجباری، فرد دیگه رو مورد تجاوز قرار بده، همچنان محکومیم به هزار انگی که صحت ندارند و تسلیم هستیم در برابر مردمی که بی هیچ میلی برای گفتگو صرفا و صرفا محکوممون می کنند... هی آدميانِ بی گفت و گو، آدميان عجيب!
فکر می کنم گفته باشم ریشه ی همه ی درگیری ها در کجاست. ریشه صرفا در مذهب نیست. چنان که من در غیر مذهبی ترین و احیانا مذهب ستیز ترین خانواده درگیر این ماجرا هستم اون هم با کسی که اعتقاد به اخلاق نسبی و استفاده از منطق حرف اول و آخرش بوده. در برابر همه ی حرف هایی که ملتمسانه برای روشن کردنش می زنم تنها جوابی که میشنوم این هست که "نمی تونم قبول کنم...تا بوده چنین بوده. اگر هم از دسته ی آخر میمون ها بپرسند چرا میمونی رو که از دیوار بالا میره کتک می زنند، خواهند گفت "نمی دونیم، این اتفاقی است که همیشه اطرافمون رخ داده." من چه کنم که هیچ کس رو جرات سرک کشیدن به اون طرف دیوار بایدها و نباید های موهوم نیست. کسی که خواب هست رو میشه بیدار کرد اما با کسی که خودش رو به خواب زده چه باید کرد؟ مخصوصا حالا که چه غبار غفلتی گرفته اين خواب ناتمام! من چقدر خستهام از اين خوابِ طولانیِ بیانتها! به قول معروف قرآن « خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و بر چشمهایشان پرده افکنده شده .» چه فرقي مي كنه اگه ساعت ها براشون حرف بزنم؟
من از گوشزدِ اين همه زندگی
از نظر من این نوع خاص از گرایش جنسی به خودی خودش ریشه ای معلوم و واضح نداره که به خیال بعضی اون رو پیدا و تصحیح کرد اما دلایل مبارزه و موضع گیری هایی به این سختی ریشه ای واضح در جهل آدمی داره. جهلی که در زمانی و مکانی دور عده ای رو به زنده به گور کردن دخترها وا می داشت. جهلی که امروز در ذهن مادرم حکومت می کنه و باعث میشه التماس های من رو که در این رابطه عذاب می کشم نبینه و همچنان برای لبخند زدن به دو خانواده دستور صادر کنه که یک بار دیگه امتحان کن...دلت رو راضی کن و باهاش بخواب! از خودم می پرسم چه حس مادرانه ای در وجودش هست که به راحتی عذاب من رو در رابطه ای ناخواسته ندیده می گیره؟ بر خلاف دوست داشتنشون وادارم به رابطه ای می کنند که از نظر من حکم تجاوز رو داره. برخلاف دوست داشتنم فقط تا چند ماه دیگه کنارشون سر می کنم.
از شما چه پنهان
این جا هم رویاهام رو به نابودی هستند و هم خودم. شاید غیبت و سکوت خونه براشون گویا تر از کلمات من باشه.
پس کبوترانِ آن همه آبیِ بیانتها
۲۷ تیر ۱۳۸۹
حالا با وضعیت بغرنجی روبرو هستم. گریه های مامان که حتی خواب به چشمم نمیاره و تهدیدهای بابا که مانع از سرگرفتن درسم از مهر خواهد شد. تهدید هایی که شده کابوس خواب های لحظه ای من. نمی دونم گاهی خوابم یا بیدار. چون هر دو به یک اندازه ترسناک و وحشت آور هست. به راحتی به این جا نرسیدم. درس خوندن تو این مرحله و تو دانشگاهی که این سال و اون سال یک نفر به زحمت دانشجو می گیره چیزی نیست که ازش بگذرم و حالا که بهش رسیدم اجازه نمی دم هیچ تهدیدی علیه من وجود داشته باشه. مخصوصا این که با تکیه به همین می تونم زندگیم رو تامین کنم.
فعلا باید عقب بکشم. با این که تو جایگاهی هستم که اگه بگم نه به همون رویای شیرین آزادی می رسم. اما چه جور آزادی وقتی باید بزرگترین دست آورد زندگیم رو قربانیش کنم. بابا تو مرحله ی شک هست و یک روز میگه با موضوع گرایشت مشکلی ندارم و حرف هات منطقی و جدید هست و هرچه بیشتر فکر می کنم برام بیشتر قابل درک میشه و زمان بده. یک روز هم عصبانی میشه و میگه این ها همه سفسطه هست و زاده ی فکر تو و اینترنت گشتن ها و تهران رفتن ها و اگه بخوای این طور ادامه بدی فکر مهر سر کلاس رفتن رو از سرت بیرون کن.
وضعیت بازی شطرنجی هست که یک شاه تک هستم در برابر یک ردیف کامل پیاده و سواره. هر قدم که بر میدارم تهدیدم و تهدید. قرار نبود بازی رو شروع کنم. می دونستم توش گیر می کنم. اما حالا که شروع شده امیدی برای بردن دارم مگر این که طوری بازی بدم که یک سال طول بکشه . یک سال زمانی هست که امیدوارم جاپای من رو طوری محکم کنه که از وابستگی های مادی به خانواده جدا بشم و بعضی ها رو هم از مرحله ی شک به یقین برسونه و البته اعصاب بعضی دیگه رو برای ادامه دادن ضعیف کنه.
به زبان رشته ی خودم ضربه وقتی شدیدتر هست که در زمان کوتاه تری اعمال بشه. نیرو همون نیرو هست اما هر چه در زمان طولانی تری اعمال بشه خفیف تر حس میشه. تو این زمان طولانی قراره نقش نزدیک به واقعیت یک سرد مزاج در حال درمان رو بازی کنم. اگه درمان شد که چه بهتر اگه هم نه به طور قطع از طرف خانواده ی مقابل طرد میشم که صد البته بهتر از طرد شدن از طرف خانواده ی خودم هست. شاید یک جور تقلب باشه که از دکترها بخوام وارونه جلوه دادن ماجرا رو قبول کنند اما چاره ی دیگه ای جز تقلب به ذهنم نمی رسه.
یه سریال می دیدم که در مورد خاطرات روزانه ی یه دختر روسپی بود. برام جالب بود که چه طور کارش رو از زندگی شخصیش جدا می کرد. خوب که فکر می کنم می بینم وضع من از اون بهتره. من که مجبور نیستم هر روز سال رو با دو نفر متفاوت سر کنم تا زندگیم بگذره. فقط مجبورم از سر اکراه ماهی دو یا سه بار با یکی رابطه داشته باشم و همین کافی هست که زندگی یک عمر من رو تامین کنه و من هم در عوض هرچه درآمد داشته باشم رو صرف مسافرت و خوش گذرونی می کنم. الیته این یه دیدگاه هست که به خاطرش مجبور میشم قید زندگی مشترک با یه شریک همجنس رو بزنم وبه رابطه های حین مسافرت ها بسنده کنم. به نظر بد نمی یاد وقتی می بینم آدم وفادار و پایه برای زندگی تو این جمع نیست. پس چرا من خانواده رو تا این حد زجر بدم؟ برای کسی که وجود نداره؟
به هر حال اون فقط یه ایده بود که گاهی به ذهنم میاد ولی استراتژی من مبارزه ی طولانی مدت هست طوری که حریف رو خسته بکنه. چاره ای ندارم وقتی زور من کمتر و موقعیت من ضعیف تر از اون هست که یک شبه شکستش بدم. هرچه طولانی تر بشه واکنش های خانواده ی من کمتر میشه و اگه طوری پیش ببرم که خودش واسه جدایی جلو بیاد تقریبا ایرادی به من وارد نمیشه. ای کاش می شد واقعا یه کم از آینده به چشم من بیاد. نه واسه دو دقیقه و هفده ثانیه، صرفا همون هفده ثانیه! تا شاید ببینم اصلا آینده ای تو شش سال دیگه هست که براش بجنگم یا نه.