۲۹ تیر ۱۳۸۹

من که چيزی از چراغِ اين کوچه نخواسته‌ام،
من خودم روشنم از رويای آدمی، از عشق!
من دارم با شما حرف می‌زنم...
******************************************
باید جوابی بنویسم در رابطه با نظری در پست قبلی که پرسیده بود دین، فرهنگ، جامعه یا خود آدم ها؟ ریشه ی این همه انكار در کجاست؟ به نظر من ریشه در حماقت نوع آدم داره که به قول اینشتین در بی انتها بودن جهان شک هست ولی در بی نهایت بودن حماقت آدمی خیر. چند روز قبل کسی جریان آزمایشی رو برام تعریف می کرد. شاید شنیده باشید جریان میمون ها و موزی بالای دیوار رو. هربار که یکی از میمون ها برای برداشتن موز از دیوار بالا می رفت، بقیه میمون ها با بارش آب سرد مواجه می شدند. پس از مدتی هربار که میمونی قصد بالا رفتن از دیوار رو می کرد، سایرین کتکش میزدند. نتیجه این که علی رغم وسوسه کسی جرات بالا رفتن از دیوار رو نداشت. قسمت بعدی جایگزین کردن یکی از میمون ها با یک تازه وارد بود که اون هم در نتیجه ی کتک خوردن، جرات بالا رفتن از دیوار رو از دست داد. بلایی که نمی دونست چرا سرش میاد ولی یاد گرفت با تازه وارد های بعدی هم همونطور رفتار کنه. در نهایت جمعی از میمون های جدید وجود داشت که هیچ وقت آب سرد سرشون ریخته نشده بود ولی فکر بالارفتن از دیوار به سرشون نمی زد و آماده ی پریدن به اون نگون بختی بودند که هوس خوردن موز رو داشت.
حالا داستان ما آدم هاست که "بدجوری دچارِِ همين طبقِ معمول‌های بی‌تفاوتيم!" باید خوشحال باشیم که همچنان خواهر و برادر رو برای ادامه ی نسل نوع بشر به عقد هم درنمیارند. با این که هیچ نگرانی از تکثیر نسل نوع بشر نیست، با این که هیچ کس از جماعت همجنس خواه قرار نیست به مثابه ی قومی در گذشته ی دور تاریخ در کمین یک رابطه ی اجباری، فرد دیگه رو مورد تجاوز قرار بده، همچنان محکومیم به هزار انگی که صحت ندارند و تسلیم هستیم در برابر مردمی که بی هیچ میلی برای گفتگو صرفا و صرفا محکوممون می کنند... هی آدميانِ بی گفت و گو، آدميان عجيب!
فکر می کنم گفته باشم ریشه ی همه ی درگیری ها در کجاست. ریشه صرفا در مذهب نیست. چنان که من در غیر مذهبی ترین و احیانا مذهب ستیز ترین خانواده درگیر این ماجرا هستم اون هم با کسی که اعتقاد به اخلاق نسبی و استفاده از منطق حرف اول و آخرش بوده. در برابر همه ی حرف هایی که ملتمسانه برای روشن کردنش می زنم تنها جوابی که میشنوم این هست که "نمی تونم قبول کنم...تا بوده چنین بوده. اگر هم از دسته ی آخر میمون ها بپرسند چرا میمونی رو که از دیوار بالا میره کتک می زنند، خواهند گفت "نمی دونیم، این اتفاقی است که همیشه اطرافمون رخ داده." من چه کنم که هیچ کس رو جرات سرک کشیدن به اون طرف دیوار بایدها و نباید های موهوم نیست. کسی که خواب هست رو میشه بیدار کرد اما با کسی که خودش رو به خواب زده چه باید کرد؟ مخصوصا حالا که چه غبار غفلتی گرفته اين خواب ناتمام! من چقدر خسته‌ام از اين خوابِ طولانیِ بی‌انتها! به قول معروف قرآن « خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و بر چشم‌هایشان پرده افکنده شده .» چه فرقي مي كنه اگه ساعت ها براشون حرف بزنم؟
من از گوشزدِ اين همه زندگی
فقط يک روزنه مهتابِ ساده‌ام بس بود
تا تمام کلماتِ خسته را
دوباره از ترسِ کوچه‌ی پُرگو
به خانه بياورم.
از نظر من این نوع خاص از گرایش جنسی به خودی خودش ریشه ای معلوم و واضح نداره که به خیال بعضی اون رو پیدا و تصحیح کرد اما دلایل مبارزه و موضع گیری هایی به این سختی ریشه ای واضح در جهل آدمی داره. جهلی که در زمانی و مکانی دور عده ای رو به زنده به گور کردن دخترها وا می داشت. جهلی که امروز در ذهن مادرم حکومت می کنه و باعث میشه التماس های من رو که در این رابطه عذاب می کشم نبینه و همچنان برای لبخند زدن به دو خانواده دستور صادر کنه که یک بار دیگه امتحان کن...دلت رو راضی کن و باهاش بخواب! از خودم می پرسم چه حس مادرانه ای در وجودش هست که به راحتی عذاب من رو در رابطه ای ناخواسته ندیده می گیره؟ بر خلاف دوست داشتنشون وادارم به رابطه ای می کنند که از نظر من حکم تجاوز رو داره. برخلاف دوست داشتنم فقط تا چند ماه دیگه کنارشون سر می کنم.
از شما چه پنهان
کليدِ اين خانه را شبی،
من ... شبی از شب‌های چکمه و تسليم
در سردابی دور و بی‌نشان جا خواهم نهاد!
اينجا من غريبم، می‌فهميد!
ديگر هيچ کنجی از اين خانه سرپناهی نخواهد شد.
این جا هم رویاهام رو به نابودی هستند و هم خودم. شاید غیبت و سکوت خونه براشون گویا تر از کلمات من باشه.
******************************************
پس کبوترانِ آن همه آبیِ بی‌انتها
کجا رفتند که گُنبدِ شکسته‌ی مسجدِ شما
اين همه خاموش و بی‌اذان ...؟!






۲۷ تیر ۱۳۸۹

من چه كرده ام كه بايد از اندوه اين همه چه كنم بميرم
**********************************
طلاق گرفتن از این آدم رویای شیرینی هست که فکر نکنم حالا حالاها به خواب هم ببینم. برنامه ی من پیشرفتن با دروغ سرد مزاجی بود که ناخواسته همه چیز لو رفت و حقیقت این گرایش تو خانواده روشن شد. سختی این وضع هم پیچیده تر از اون وضعی شد که فکر می کردم. حالا پدر و مادر من هم یک شبه با موضوع طلاق مواجه شدند و هم گرایش جنسی جدید و غریب و نا متعارف. مامان گریه می کنه و میگه دارم سکته می کنم و خون دماغ میشم. نمی دونم چقدر حقیقت داره بعضی حرف هاش اما دل من هم از سنگ نیست. به امین به چشم مقصر اصلی نگاه می کنم. هم به خاطر اصرار چندید سالش برای خواستگاری اومدن و هم به خاطر فاش کردن گرایشات من برخلاف هماهنگی قبلی بین خودمون و دکترها.
حالا با وضعیت بغرنجی روبرو هستم. گریه های مامان که حتی خواب به چشمم نمیاره و تهدیدهای بابا که مانع از سرگرفتن درسم از مهر خواهد شد. تهدید هایی که شده کابوس خواب های لحظه ای من. نمی دونم گاهی خوابم یا بیدار. چون هر دو به یک اندازه ترسناک و وحشت آور هست. به راحتی به این جا نرسیدم. درس خوندن تو این مرحله و تو دانشگاهی که این سال و اون سال یک نفر به زحمت دانشجو می گیره چیزی نیست که ازش بگذرم و حالا که بهش رسیدم اجازه نمی دم هیچ تهدیدی علیه من وجود داشته باشه. مخصوصا این که با تکیه به همین می تونم زندگیم رو تامین کنم.
فعلا باید عقب بکشم. با این که تو جایگاهی هستم که اگه بگم نه به همون رویای شیرین آزادی می رسم. اما چه جور آزادی وقتی باید بزرگترین دست آورد زندگیم رو قربانیش کنم. بابا تو مرحله ی شک هست و یک روز میگه با موضوع گرایشت مشکلی ندارم و حرف هات منطقی و جدید هست و هرچه بیشتر فکر می کنم برام بیشتر قابل درک میشه و زمان بده. یک روز هم عصبانی میشه و میگه این ها همه سفسطه هست و زاده ی فکر تو و اینترنت گشتن ها و تهران رفتن ها و اگه بخوای این طور ادامه بدی فکر مهر سر کلاس رفتن رو از سرت بیرون کن.
وضعیت بازی شطرنجی هست که یک شاه تک هستم در برابر یک ردیف کامل پیاده و سواره. هر قدم که بر میدارم تهدیدم و تهدید. قرار نبود بازی رو شروع کنم. می دونستم توش گیر می کنم. اما حالا که شروع شده امیدی برای بردن دارم مگر این که طوری بازی بدم که یک سال طول بکشه . یک سال زمانی هست که امیدوارم جاپای من رو طوری محکم کنه که از وابستگی های مادی به خانواده جدا بشم و بعضی ها رو هم از مرحله ی شک به یقین برسونه و البته اعصاب بعضی دیگه رو برای ادامه دادن ضعیف کنه.
به زبان رشته ی خودم ضربه وقتی شدیدتر هست که در زمان کوتاه تری اعمال بشه. نیرو همون نیرو هست اما هر چه در زمان طولانی تری اعمال بشه خفیف تر حس میشه. تو این زمان طولانی قراره نقش نزدیک به واقعیت یک سرد مزاج در حال درمان رو بازی کنم. اگه درمان شد که چه بهتر اگه هم نه به طور قطع از طرف خانواده ی مقابل طرد میشم که صد البته بهتر از طرد شدن از طرف خانواده ی خودم هست. شاید یک جور تقلب باشه که از دکترها بخوام وارونه جلوه دادن ماجرا رو قبول کنند اما چاره ی دیگه ای جز تقلب به ذهنم نمی رسه.
یه سریال می دیدم که در مورد خاطرات روزانه ی یه دختر روسپی بود. برام جالب بود که چه طور کارش رو از زندگی شخصیش جدا می کرد. خوب که فکر می کنم می بینم وضع من از اون بهتره. من که مجبور نیستم هر روز سال رو با دو نفر متفاوت سر کنم تا زندگیم بگذره. فقط مجبورم از سر اکراه ماهی دو یا سه بار با یکی رابطه داشته باشم و همین کافی هست که زندگی یک عمر من رو تامین کنه و من هم در عوض هرچه درآمد داشته باشم رو صرف مسافرت و خوش گذرونی می کنم. الیته این یه دیدگاه هست که به خاطرش مجبور میشم قید زندگی مشترک با یه شریک همجنس رو بزنم وبه رابطه های حین مسافرت ها بسنده کنم. به نظر بد نمی یاد وقتی می بینم آدم وفادار و پایه برای زندگی تو این جمع نیست. پس چرا من خانواده رو تا این حد زجر بدم؟ برای کسی که وجود نداره؟
به هر حال اون فقط یه ایده بود که گاهی به ذهنم میاد ولی استراتژی من مبارزه ی طولانی مدت هست طوری که حریف رو خسته بکنه. چاره ای ندارم وقتی زور من کمتر و موقعیت من ضعیف تر از اون هست که یک شبه شکستش بدم. هرچه طولانی تر بشه واکنش های خانواده ی من کمتر میشه و اگه طوری پیش ببرم که خودش واسه جدایی جلو بیاد تقریبا ایرادی به من وارد نمیشه. ای کاش می شد واقعا یه کم از آینده به چشم من بیاد. نه واسه دو دقیقه و هفده ثانیه، صرفا همون هفده ثانیه! تا شاید ببینم اصلا آینده ای تو شش سال دیگه هست که براش بجنگم یا نه.