۲ تیر ۱۳۸۹

بعد از تقریبا یک ماه برگشتن به خونه، بعد کلی سرگردونی ناخواسته و نمی دونم چه طور پیش اومده بین شمال و جنوب این خاک...نمیشه گفت حس خوبیه...اما تجربه خوبی بود...جدا از همه ی آدم ها و اتفاق ها و همه ی جاهای جدیدی که دیدم و باید یک روز ازشون بگم و جدا از همه ی راست هایی که گفتم و دروغ هایی که شنیدم و دروغ هایی که گفتم و حقیقت هایی که فهمیدم... خانه هنوز همان خانه و شهر همان شهر ساکت بی گفتگو!
*********************************************
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دليلِ راه جسته بودم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رويا

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا
ديگر چيزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقايان
چرا می‌پرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديده‌ايد
شما کيستيد
از کجا آمده‌ايد
کی از راه رسيده‌ايد
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنيد؟

آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته نديديد
بگو رهايم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به ياد خواهم آورد
می‌خواهم به جايی دور خيره شوم
می‌خواهم سيگاری بگيرانم
می‌خواهم يک‌لحظه به اين لحظه بينديشم ...!

آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟