۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
**********************************************


ده دوازده روز گذشته خيلي سخت گذشت. دلم مونده بود اينجا كه بنويسم و به بقيه سر بزنم. هر فرصتي كه پيدا مي شد سراغي از نوشته هاي دوستان مي گرفتم ولي بلافاصله بالاي سرم بود، با قيافه اي در هم رفته كه باز سراغ اين ها رفتي؟
از این زندگی هیچ نمی خواستم که اون هم نصیبم نشد. همون نان و آب و علاقه ی عریان! همه ی شهر زیر پام بود و قرص ماه بالای سرم که برای بار آخر ازش پرسیدم. گفت:" تا الان هر کاری کردم به خاطر تو بوده." نفهمیدم منظورش چه کاری بوده. ولی خیلی کارها رو به خاطر دل خودش کرد. از سر نیاز خودش یا هر چیز دیگه. به هر حال حرف آخرش بود: "من نمی تونم خلاف عرف جامعه زندگی کنم، نمی تونم تو رو قبول کنم." تا چشم کار می کرد نقاط̦ روشن بود که به تدریج تار و محو می شدند. سرم رو بالا گرفتم که اشکهام زمین نریزند. بعد این همه سال از پسشون بر میام. من سهمی از اَبر و آينه دارم وآسمانی بلند که هرگز بی‌اجازه‌ی ديدگانِ من بارانی نخواهد شد! ای کاش عشق بعضی حداقل به ناچیزی احساس من بود که وقتی کسی بهش گفت: برو!، می رفت. البته خواهد رفت. دیگه چیزی نمونده. ولي قسمت من فرق مي كنه. من نمي تونم بگذارم و برم. فعلا دستِ تنها هست و وابسته. بايد بمونم دور شدنش رو تماشا كنم وبه قول خودش خوشبخت شدنش رو. روز بعد تو دانشگاه جلسه ی مصاحبه و تعهد گرفتن بود که این چهار سال شوخی نیست. سنگین تر از اونی هست که فکر کنی و بیشتر از اون چه که تا به حال وقت برده وقت می بره. دانشجوهای سال بالاتر می گفتند: "نمی ارزه تو این کشور بخونی، اگه می تونی برو." برم؟ كجا؟ چرا؟ من هیچ وقت نخواهم رفت. این جا متعلق به من هست و هر بلايي سرم بيارند جا نمي زنم. چهار یا پنج سال به صورت بيگاري خوندن كه چیزی نیست، وقتی به كساني فكر مي كنم كه سالگرد مرگشون به يك سال نكشيده. اساتید می گفتند: "خانوم هاي متاهل به درد اين دوره نمي خورند." اين متاهل بودن هم شده فحش ِ دوبله. حالا كي مي تونه بهشون بفهمونه اين يكي فقط به استناد صفحه آخر سه جلدش متاهل هست. اولش كمي ترسيدم. من هم دلم مي خواست زندگي كنم. اون هم تو بهترين سال هاي زندگيم. اما وقتي بيتا يك "نه" محكم گذاشت كف دستم ديگه جايي براي شك كردن نموند. دل رو زدم به دریا و قبول کردم. انگار دوران خوشي و جواني يك هو سپري شد و حالا من موندم و دنیای مجرد ریاضیات تا انتها. قسمت خوبی هست. یادمه ده دوازده سال پیش با این مفاهیم زندگي می کردم. نمی دونم چه طور شد که ازشون فاصله گرفتم. درگیری ها و نیاز های زندگی هست که ما رو از رفتن پی اون چه که باید بریم دور می کنه. چقدر زود راه گم می کنیم و دنیا با چه لطفی بارها و بارها یاد آوری مي کنه.
ناشكرنيستم... يه دوره اي تو زندگيم خيلي خوشبخت بودم. سهم من از اون دوران پاره ای خاطرات هست که تا انتهای خرداد 88 بیشتر ادامه نداره. آخرین روزهایی بود که باهام شب کرديم. روزهای شاد قسمتی از سبزها بودن كه با پاهای خسته زیر آفتاب داغ می رفتیم... و روزهای تلخ بعد اعلام نتایج که خیابون ها رو تو سکوت طی می کردیم و هر روز خبر از دست دادن يكي از هم كلاسي ها رو مي شنديم. ... به اون دوران هم به چشم روزهای اشتباه زندگیش نگاه می کنه. این طور نیست که یکهو عوض شده باشه...قضیه ی همون جمله ی معروف هست: درست وقتی که فکرش رو نمی کنی اتفاق میفته! از اولین روز آشنایی تا اولین شبی که با هم بودیم، یعنی شش ماه تمام در نگرانی جا زدنش سپری کردم. بعد از جا نزدنش بعد اون شب و شب های دیگه مطمئن شدم که می مونه. ای کاش هیچ اجبار و قانوني وجود نداشت که به خاطر اون از احساس من و حتي احساس خودش فرار کنه. ای کاش آدمش بود که بایسته و بجنگه. هنوز هم امیدوارم برگرده...بشه همون آدم سابق...سفره های ساده و رنگی افطار بچینیم و شب های یلدا رو مثل قبل با شعر و ترانه و سیب سرخ سر کنیم. بارها و بارها سعي كردم براش همه چيز رو توضيح بدم اما در انتها سر همون نقطه ي اول بوديم. مي گفت : "هرچه تو گفتي درست اما من نمي تونم و نمي خوام خلاف عرف و حرف مردم زندگي كنم." باورم نميشه كه بيتا هم جزو اون دسته از آدم هايي باشه كه جراتِ اقرار به يک ذره علاقه‌ی برهنه به آدمی ندارند! هر بار كه تصميم مي گيرم بيش از حد اصرار كنم، شب هاي اول اردوي مشهد به ذهنم مياد كه مثل همه ي تازه وارد ها، غرق در عظمت لوستر ها و ديوار هاي تا انتها براق بودم و با ديدن جمعيت ملتمس به دلم افتاد كه من هم چيزي بخوام. اون جا بود كه از ته دل خواستم كه تا وقتي كه شادش مي كنم باهاش بمونم. دعايي كه مثل همه ي دعاها مستجاب شد و ديدن ِ حقيقتِ برآورده شدنش جرات مي خواد. امروز كه مي بينم عاجزانه به من مي گه زندگي پنهاني و دروغين راضيش نمي كنه برخلاف ميلم ناچارم قبولش كنم. قبولش مي كنم، باشد كه قبولم كنند. چهار پنج سال آينده اون قدر فشرده و غرق در كتاب و دفتر خواهد گذشت كه در طول روز فرصتي براي زاري و دل تنگي نمي مونه، بعد از اون آزادم كه به هر نقطه اي از اين كشور كه مي خوام برم. اما با دل پر و دست خالي. مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان، که با دلِ پُر آمديم و با دستِ خالی از خيالِ اين خانه خواهيم رفت. نمي دونم با شب هايي كه تنهايي انگار ناخن به شيشه ي روحم مي كشه چه كنم؟ و با يك عده آدمي كه مدام مي آيند و فانوس شكسته ي مرا به كوچه مي برند و خيلي عاقلانه نصيحت مي كنند: "ديدي آخر عاقبت نداشت؟"
مهم نيست، اين چند سال هم سپري ميشه...با دلگرمي ها و اميدواري هاي همه ي دوستاني كه اين چند ده روز تنهام نگذاشتند و اميدوارم كردند...شايد همون طور كه يكي از بهترين هاشون گفت: " اين چند سال رو تنها نخواهي بود." و به اميد اين كه:
آن سوتر از اين ديوارها
خانه‌های بی‌پرده و آرامی باشد
با دريچه‌هايی رو به حيرتِ باد
که روزی لبريزِ رويای بوسه باز خواهند شد.