۱۸ فروردین ۱۳۸۹

من غرقِ گريه‌ات می‌کنم از هِق‌هِقِ بوسه‌ها،
می‌خواهی چه کنی؟

***********************************************
(4)
چند دقیقه ای هیچی نگفت. خوب می دونست چی کار باید بکنه. هیچی نگفت و گذاشت تلافی اون همه سکوت رو بکنم. ساکت که شدم عین بچه های مودب کنارش نشستم. زل زدم به نقطه ای دور تو صفحات کتاب هاش. یه جور خاص که این بار می گم. می دونست که اومدم بگم.
_ فکر نمی کردم تو هم گریه کنی.
_ چرا؟
_بهت نمیاد.
چیزی نداشتم بگم. آخرین باري که این حرف رو شنیدم از ذهنم گذشت.
_هنوزم نمی خوای چیزی بگی؟ چقدر لجبازی.
_لجبازی نیست. نمی تونم. اون طوری نیست که تو فکرش رو می کنی.
_موضوع همون آقایی هست که می بینیش؟ تو که می گی علاقه ای بهش نداری. حتما خالی می بندی... بدجور عاشقشی...
_اصلا بهش فکر هم نمی کنم.
_پس موضوع یکی دیگه هست.
با سر تایید کردم.
_اون هم بهت علاقه داره؟
_نمی دونم.
_هم کلاسیته؟
_نه.
_هم رشته ای؟
_نه.
_تو همین دانشگاست؟
_آره.
_ حتما متاهله؟ از استاد هاست؟
_نه. این چه فکرایی که تو می کنی. دانشجو هست.
_من می شناسمش؟
_شاید.
_شاید...یعنی از بچه های دانشکده ی ما هست؟
_نه.
_تهرانیه؟
_نه.
_پس ساکن خوابگاست.
_آره.
اسم همه خوبگاه های پسرونه رو ردیف کرد.
_تو کدوم یکیه؟
زل زدم به کف زمین و گفتم:
_تو هیچ کدوم.
_پس مایه داره، خونه گرفته. بار اول کجا دیدیش؟
_تو خوابگاه.
بیست سوالی هاش یک لحظه قطع شد. برای اولین بار سوالی متفاوت به ذهنش رسید.
_تو خوابگاه دیدیش...تو دانشكده ي ما كه نيست شاید هم من بشناسمش...نکنه دختره؟
با علامت سر تایید کردم.
_واقعا دختره؟
_فکر کن نشنیدی. خودم یه جوری باهاش کنار میام.
_یعنی این همه که می نوشتی فقط برای یه دختر بود؟ نمی تونم درک کنم.
_گفتم فایده نداره گفتنش.
_چرا نداره. بگو کیه؟ چه شکلیه؟ اسمش چیه؟ اتاقش کجاست؟ می خوام ببینمش.
_که چی بری بهش بگی؟ اون وقت چی فکر می کنه؟ ببین من اصلا اعتماد به نفس ندارم. اون قدر هم مغرورم که دوست ندارم پا پیش بذارم.
_من میدونم چه جوری بگم. کاری می کنم فردا شب همین موقع خیلی راحت بشینید گل بگید گل بشنوید.
از تصورش کنار من اون هم خیلی راحت هیجان زده شدم. هیجانی که تو صدام پیدا بود.
_واقعا؟
همه تو اتاق مطالعه زل زدند به ما. سری تکون دادم و از نگاه های عصبانی شون عذر خواهی کردم.
_چیه؟ ذوق زده شدی. فقط یه شرط داره. هیچ چیز به غیر از دوستی تو کار نباشه. خودت که می دونی که اگه بخوای به بیشتر از اون حتی فکر کنی گناهه...
دست پیش گرفتم و حرفش رو قطع کردم:
_آره بابا. خودم می دونم. فقط دوستی. پاشو برو بخواب. امشب کلی وقتت رو گرفتم.
کتاب هاش رو جمع کرد.از پله ها که بالا می رفتیم، نصیحتم کرد:
_می دونی این ها احساسات دوره ی نوجوانی هست. تو انگار هنوز بزرگ نشدی. منم عاشق معلم هام میشدم. خواهرم که معلمه می گه روزی نیست که از چند تا از دانش آموزاش نامه ی عاشقانه نگیره. واسه تو هم پیش اومده نه؟
یاد همه معلم های جوون و سبزه رویی افتادم که بهشون دل بسته بودم. معلم ها که جای خود داشت، هم کلاسی ها هم بودند. آخریش هم بر خلاف قبلی ها سفید بود. اما ترجیح دادم انکار کنم:
_نه. واسه من تا حالا پیش نیومده.
_به هر حال من برات جورش می کنم. یکم که باهاش حرف بزنی عادی میشه.
_یه جوری نگی فکر کنه من خیلی مشتاقم.
_کاملا واضحه نیستی. کدوم اتاقه؟
اتاقش رو نشونش دادم. اسمش رو گفتم و مشخصات ظاهریش رو.
_من بچه های این اتاق رو کم و بیش دیدم. اما اون کسی که تو می گی رو تا حالا ندیدم. شاید هم تا به حال متوجه ی اون نشدم.
خوشحال شدم. اصلا دوست ندارم کسی که مورد توجه من هست رو دیگران زیر نظر بگیرند.
_چه طور متوجه نشدی. از اون بهتر اصلا تو این ساختمون نیست.
_واقعا عاشقی!
اون شب تا صبح به سختی گذشت. فرداش صبح زود رفتم اتاق مطالعه. خوردن و خوابیدن سرم نمیشد. یه ماهی میشد که سه شب می خوابیدم هفت صبح بیدار می شدم. یه نگاهم به کتاب یه نگاهم به در. تا خود غروب حتی از دوستم خبری نشد. رفتم سراغی ازش بگیرم که هم اتاقیش رودیدم.
_این دختره کجاست؟ چرا نمیاد درس بخونه؟
_تو رختخوابه. حالش خوب نیست. چیزیش نیست. ماهی یه باره دیگه.
رفتم پیشش.
_چقدر ضعیفی تو دختر. یعنی تا این حد.
_هیچ وقت این طور نمیشد. داشتم میومدم پایین سرم گیج رفت افتادم تو راهرو. خواهرم اومد پیشم. تازه رفته. تو خواب و بیداری حرفهای دیشب تو میومد تو ذهنم. اون دختره رو هم می دیدم...انگار تو دربارش حرف میزدی...همه چیز یه حالت غمگین داشت. سارا دلم برات میسوزه. باور کن فردا همه چیز رو درست می کنم.
فرداش دوستم با خوشحالی اومد اتاق مطالعه که پیداش کردم. دربارش از دوستاش پرسیدم. بهشون گفتم دوستم واسه برادرش می خواد. خندید ... یکیشون اصرار داشت خودش رو به تو معرفی کنم... نمی دونم تو توش چی دیدی؟ یه آدم عادی هست مثل بقیه.
یه صندلی گذاشت میز مجاور من و نشست. سر ظهر رفتیم قدمی زدیم، چای خوردیم و بر گشتیم. هنوز سرجامون نرسیده بودیم که متوجه ی کسی شدم همون اطراف که ما درس می خوندیم. کسی که چه عرض کنم. فقط انگشتانی بود که لای موهای سیاه لخت فرو رفته بود و صورتش پشت میز گم میشد. حس کردم قلبم تیری کشید و بعد با تمام توان شروع کرد به زدن. دست دوستم رو کشیدم و به طرف میزمون اشاره کردم.
_خودشه؟
_آره.
_از کجا می دونی تو که نمی بینیش.
رفتیم سر جامون نشستیم.
دوستم برگشت پشت سرش رو نگاه کرد.
_آره خودشه. برو باهاش حرف بزن.
_چی بگم؟
_چی می گن این جور موقع ها. اسمش رو بپرس. بگو اهل کجایی. چی می خونی. خیلی عادی. بگو می خوام باهاتون دوست بشم.
_نمی تونم. دست و پام می لرزه. صدام که بد تر. من می رم اتاق. این جا نفسم بالا نمیاد.
_اگه نری باهاش حرف بزنی من می رم.
_چی می خوای بگی؟
_هر چی دلم خواست. میری یا من برم.
_باشه. میرم. صبر کن. چند لحظه.
لحظه ها گذشت و من نرفتم. گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. نمی دونستم چی کار کنم. جمله ها تو ذهنم مرتب نمی شد. چه برسه روبروش. به دوستم گفتم می رم بیرون یکم قدم بزنم آروم بشم. برگشتم باهاش حرف میزنم. به آرامش دوستم حسودیم میشد. حس می کردم دست گذاشتم رو کسی که همه ی عالم می خوانش و من این وسط عددی نیستم.
از اتاق مطالعه رفتم بیرون. پشت در ایستادم. یک هو خنک شدم. نفس عمیقی کشیدم. انگار یه دقیقه بیشتر اون تو می موندم خفه می شدم. صدای اذان ظهر بلند شد و من انگشتانم رو در هم فرو کردم و عاجزانه با خدا حرف زدم. نه مثل دفعه ی قبل با شک و تردید. با اطمینان از این که خدایی هست و اون این راه رو برام انتخاب کرده. من سعی کردم نبینمش ولی نشد. پس حالا کمکم می کرد که برم طرفش.
تصمیم خودم رو گرفتم و رفتم تو. می خواستم حرف بزنم. حالا هر طور شده. داخل که شدم دوست رو دیدم که کنارش نشسته و حرف می زنند. چند قدمی رفتم طرفشون که بلند شدند و با لبخندی انگار از هم خداحافظی کردند. دیدم که داره میاد طرفم با کتابی تو دستش. به من که رسید سرعتش رو زیاد کرد و خیلی سریع رد شد و رفت بیرون. خواستم برم دنبالش که دوستم دستم رو گرفت. صدام رو بلند کردم:
_داره میره.
_صبر کن بذار بره.
تقلا می کردم که دستم رو ول کنه. کم مونده بود اشکم در بیاد داد می زدم:
_داره میره. ولم کن. نذار بره.
_یه لحظه گوش کن. من باهاش حرف زدم. امتحان داره. دیرش شده. گفت برگشت میاد همین جا باهات حرف بزنه.
_واقعا؟
_باور کن. قول داد برگشت بیاد پیشت.
چنان ذوق زده شدم که محکم در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. همه تو اتاق مطالعه زل زده بودند به ما. باز هم از همه شون عذر خواهی کردم. اگه یه بار دیگه تکرار میشد بعد اون سر و صدای دیشب هردومون رو بیرون می کردند. دوستم می خندید. می گفت: تو که سال نو و قدیم سرت نمیشد تو این چهار سال ندیدم یه روبوسی ساده با دوستات بکنی ببین چه طور بغلم کردی...تو رو خدا یه بار دیگه...و مي خنديد. خیلی جدی گفتم اصلا فکرش رو هم نکن.
از اون لحظه به بعد لحظه شماری می کردم. غروب که شد به دوستم اشاره کردم پس چی شد؟
_به من گفت میاد.
_بهش چی گفتی؟
_چی کار داری؟ یه چیزی گفتم دیگه.
حس می کردم خیلی بد شده و این که نیومده یه جواب بد هست.
چند ساعتی گذشت. کتاب هام رو ورق می زدم. اما آروم و قرار نداشتم. هنوز هم اون صفحات رو كه می دیدم و نمی تونستم بخونم تو ذهنم هست. متوجه ی اشاره ی دوستم شدم.
_سارا...پشت سرت...
نگاهم به پشت سرم خیره موند و خیلی آروم صندلیم رو کنار کشیدم و بلند شدم. دستی به طرفم دراز بود:
_سلام ساراجان من بیتا هستم.
قلبم تیری کشید و تا نوک انگشت های پام داغ شد. فکر کردم همه دارند مارو نگاه می کنند. نمی دونستم چی کار کنم. نمیخواستم متوجه ی لرزش دستم بشه. چاره ای نداشتم. من هم دستش رو فشردم: بهتره بریم بیرون حرف بزنیم.

***********************************************
همگان به جست‌ وجوی خانه می‌گردند،
من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم
بی‌انتها برای رفتن
بی‌واژه برای سرودن ...
دلم می‌خواهد دوستت داشته باشم
يک ديوارهايی اين وسط‌ها کشيده‌اند
بی‌انصافی می‌کنند به خدا!
ترا به خدا بگذاريد
هر کسی هرچه دلش می‌خواست
لااقل به خواب ببيند!






۱۶ فروردین ۱۳۸۹

سیاهی چسبناک شب
هنوز هم هر از گاهی مجله ی ماها رو می خونم...حتی يه سري مطالب تكراري رو. بعد از ماها چراغ و حالا ندا. اما خداییش هیچ کدوم به پای ماها نمی رسه. تو شماره ی 12 مطلبی از حمید پرنیان هست در مورد کتابی به نام سیاهی چسبناک شب. باورم نمیشد چنین کتابی مجوز چاپ گرفته باشه. یه کم تو اینترنت گشتم و نقد هایی در مورد این اثر خوندم. واقعا چقدر پیچیده نقد می کنند کتابی رو که به این راحتی حرف زده. از خونه زدم بیرون و تو اولین کتاب فروشی پیداش کردم. راستی این سانسور کننده ها چقدر احمقند. همیشه دلم می خواست کتابی بخونم که تم غیر قابل درک دگرجنس گرایی توش خود نمایی نکنه. حالا به لطف ظرافت بیان نویسنده و حماقت سانسور کننده ها چنین کتابی خیلی آزاد در دست هست.
.
.
.
گاهی یک کلمه است،
گاهی یک لحظه،
که می تواند زندگیت را زیر و رو کند.
کلمه را نگویی و لحظه را از دست بدهی، عمری حسرت به جا می ماند.
کدام یک از ما تجربه اش را نکرده ایم و تجربه اش را نداشته ایم؟
کلمه ای را که باید می گفتیم نگفتیم و عكس العملي را که باید نشان می دادیم ندادیم
سیاهی چسبناک شب از این لحظه ها و از این حسرت ها می گوید.