باز میآيد و من باز غرقهی رويا و رگبارِ گريهاش خواهم کرد
چندان که ماه از ميلِ برهنگی
گيسو گشوده از پيچهی پُر پشتِ ابر به در آيد و
من از طعمِ تنفسِ ملکوت
بر اقليمِ علاقه خدايی کنم.
چندان که ماه از ميلِ برهنگی
گيسو گشوده از پيچهی پُر پشتِ ابر به در آيد و
من از طعمِ تنفسِ ملکوت
بر اقليمِ علاقه خدايی کنم.
***********************************************
(7)
همین چند روز پیش دوستی گفت: این جور نوشتن مثل مردن می مونه. از اون جمله هایی که یادم نمیره. دست آخر هم مردم و زنده شدم تا این قسمت رو نوشتم. دارم به این نتیجه میرسم که چقدر این دنیای مجازی خوبه. پر از آدم هایی که می فهمند...مردمان می فهمند...مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند.
بهترین بهار زندگی من هم تموم شد. بهار 85. قرار شده بود تابستون رو با بیتا سر کنم.بیتا ساکن یکی از روستاهای غرب بود. زنگ زدم خونه و گفتم بعد تحویل خوابگاه می رم خونه ی دوستم. مامان عصبانی شد. گفت اول بیا خونه. مامان تو نگاه اول از بیتا خوشش نیومده بود. نمی دونم اصلا تا به حال شده از کسی تو همون نگاه اول خوشش بیاد. حتما نه. خیلی ها به خوشبختی من نبودند. بعضی ها تا آخر عمر هم تجربه نمی کنند. خونه که رفتم یکی دو هفته سوال پیچ شدم که" این دوستت کیه؟ کجایی هست؟ ازکجا پیداش شد؟ تو که تا یه هفته پیش باهاش بودی، حالا صبر کن یه ماه بگذره بعد برو ببینش. اصلا چرا تو بری اون بیاد." خدا اون روز رو نیاره که مامان از یکی خوشش نیاد. شروع کرده بود به مسخره کردن. از اسمش گرفته تا قیافش و از همه مهم تر این که بیتا ساکن روستا بود. هر یه جمله ی تحقیر آمیز رو که می گفت همه ی وجودم آتیش می گرفت. هیچ چیز نمی گفتم. حس می کردم می خواست عکس العمل من رو ببینه. من هم نمی خواستم حساس بشه. حرف آخر مامان این شد که اصلا باید بیاد تا من بشناسمش. بیتا پیش تر به من گفته بود اواخر تیر ماه فصل برداشت و فروش محصول هست و تمام کار های خونه به دوش اون. نمی تونستم ازش بخوام بیاد. سعی کردم واسه مامان توضیح بدم. بعد از یه مدت جر و بحث قبول کرد اما به شرط این که خودشون من رو برسونند. یه روز صبح زود از خونه بیرون زدیم. مامان اصرار داشت خودش رانندگی کنه. بابا کنارش خواب بود. من هم پشت سرشون به این فکر می کردم که اگه خواهرای بیتا به زیبایی خودش باشند، کار من ساخته هست. حدود ظهر بود که رسیدیم. مامان از همون جا شروع کرد به ایراد گرفتن. از جاده. از آب و هوا. دم در خونه وقتی همه برای استقبال صف کشیده بودند، مامان عصبانی بود که حالا من کجا پارک کنم. خونه ی بزرگی بود با حیاتی سرسبز و پر از گل و درخت. فامیل های نزدیک برای استقبال اومده بودند. نمی دونم بیتا به کی رفته بود. هیچ کس ذره ای از زیبایی اون رو نداشت. چند دقیقه ی اول به سکوت گذشت. اگه یه نفر می گفت بریم سر اصل مطلب چیزی از یه مجلس خواستگاری کم نداشت. بعد یه مدت بابا باهاشون حسابی صمیمی شده بود. می گفتن و می خندیدن. مامان همچنان عصبانی بود. گوشیش رو گرفته بود دستش، دور تا دور خونه راه می رفت و غرغر می کرد که چرا هیچ جا آنتن نمیده. من که از رفتارش حسابی خجالت زده شده بودم، لحظه شماری می کردم که هرچه زود تر برگردند. قبل از رفتن مامان خط و نشون کشید که یه هفته دیگه بر می گردی. و تاکید کرد باید با بیتا برگدم. بعد رفتنشون انگار خونه از حالت حکومت نظامی در اومده باشه. بیتا شد همون دوست راحت و صمیمی قبلی. با همه ی اعضای خانواده جور شده بودم. مثل یکی از خودشون شده بودم. مهمون نبودم. هر روز بیشتر عاشق اون روستا می شدم. دوست داشتم همه جاش رو ببینم. نه این که از هر روستایی خوشم بیاد. اون جا فرق می کرد. به چشم من بیتا اون جا به دنیا اومده بود، یه عمر زندگی کرده بود، نفس کشیده بود و بزرگ شده بود. اون جا برام مقدس بود.
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر صبح تا ظهر بین درخت های میوه گشتن خوبه، چقدر آب تنی کردن تو یه حوض بزرگ پر از ماهی زیر آفتاب داغ ظهر تابستون حال میده. هیچ چیز بهتر از این نیست که عصر تابستون زیر سایه ی یه درخت بزرگ گردو بشینی و ورق بازی کنی، غروب هاش منتظر باشی که دونه دونه ستاره ها پیدا بشن و دست آخر شب هاش با بچه های شاد و پر انرژی اون قدر فوتبال بازی کنی که بیهوش بیفتی تو رختخواب. اگه تماس های مداوم مامان نبود شمار روزها از دستم خارج می شد. بعد از یه هفته دست بردار نبود که برگرد. یه هفته رو به زحمت به ده روز رسوندم و بالاخره با بیتا راهی شهر ما شدیم. راه برگشت پر از خاطره بود. کوپه ی خالی، راه سرسبز با تونل های طولانی، اما نه طولانی تر از شیطنت ها و بوسیدن های بیتا. همه ی خوشی ها درست تا لحظه ی رسیدن به خونه ادامه داشت.
خونه ی ما با یه حیات کوچیک و باغچه ی ناچیز برای خودم مثل زندون بود. چه برسه برای بیتا. از بچه هم خبری نبود. خودم بودم و مامان که برای مهمونش کم نمی ذاشت. مدام آشپزی می کرد و سفره های رنگی می چید و همه ی رفتارمون رو زیر نظر داشت. کلا یه جورایی حکومت نظامی بود. یه وقتایی که حس می کردم دیگه نمی تونه زیر نگاه مامان تحمل کنه، می رفتیم زیر زمین خونه. اون جا یه واحد مجزا مخصوص خودم بود که کسی به غیر از من کاری باهاش نداشت.
یه روز بعد از ظهر مشغول مطالعه روزنامه و حل جدول بودیم که دیدم بیتا خوابش گرفته. به حساب خواب نیمروزی فقط یه زیر انداز و یه بالش براش آوردم. پشتش رو کرد به من و خوابید. از کارش دل گیر شدم و پرسیدم:
_حالا چرا روت رو بر گردوندی؟
_ممکنه مامانت بیاد پایین.
_این جا هیچ کس به غیر از من نمیاد.
همون طور که پشتش به من بود بغلش کردم و مست عطر تنش خوابم برد. بعد از ظهر اون روز مامان عصبانی بود و حرف نمی زد. هر چه اصرار کردم، چیزی نمی گفت. تا شب همون طور گذشت. آخر شب بود که تصمیم گرفت حرفش رو بزنه. من تو زیر زمین داشتم جای خواب رو آماده می کردم. مثل همیشه دو تا تشک چسبیده به هم و دو تا بالش و دو تا پتو که عملا از یکیشون استفاده می شد. مامان از تو حیات منو صدا زد. رفتم پیشش. دیدم خیلی جدی و عصبانی هست و مستقیم رفت سر اصل حرفش و شروع کرد به رفتارهای من گیر دادن. دوست نداشتم بیتا صداش رو بشنوه. یه لحظه رفتم زیر زمین و ضبط رو روشن کردم و صدا رو هم تا جایی که می شد بالا بردم. وقتی برگشتم حیات مامان بلند تر حرف می زد. اول از موضوعات بی ربط شروع کرد.
_چرا تو ماشین کنار من نمیشینی.
_خوب مامان جان شما حواستون به رانندگیتون هست. کنار شما بشینم که چی. ترجیح میدم پیش دوستم بشینم.
_فقط اون نیست. تمام مدت دستش تو دستته. خودم از تو آینه دیدم سرش رو شونه ی تو میذاره. چه معنی داره اصلا چرا از یه لیوان آب میخورید. اون روز تو خوابگاه قبل رفتن برای کنکور دیدم بغلت کرد. خجالت نکشیدی. همه نگاه می کردن.
_مامان تو خوابگاه خیلی ها همدیگه رو بغل می کنن. رو بوسی می کنن.
_اونا اشتباه می کنن. اصلا هم عادی نیست. همین امروز بعد از ظهر، قصد سرک کشیدن و فضولی کردن نداشتم، یه لحظه اومدم بهتون سر بزنم، یه جوری عاشقانه بغلش کرده بودی که انگار...
حرفش رو نیمه کاره گذاشت. من هم جوابی نداشتم بدم. سکوت بود و سکوت. صدای ضبط از زیر زمین نمیومد. بعد از مبلغی نصیحت که آدم حدود دوستی رو رعایت می کنه گذاشت و رفت.
وقتی رفتم زیر زمین بیتا تشک ها رو از هم فاصله داده بود و با فاصله ی زیادی از من دراز کشیده بود. می خواست چیزی بگه اما گریه امونش نمی داد. به زحمت گفت: مامانت حق داره. من اصلا حواسم نبود. نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. دیگه بسه.
لحظه به لحظه بیشتر از مامان متنفر میشدم. همه ی آرزو هام رو ویران کرده بود و زیر آواری که درست کرده بود غرورم کاملا له شده بود. منت بیتا رو می کردم که حرف های مامان رو ندیده بگیره و با من اون طور رفتار نکنه. اما اصلا کارگر نبود. سر آخر سرم رو کنار بالشش رو زمین گذاشتم و گفتم: پس من همین جا می خوابم. اون جا بود که دیگه دلش به رحم اومد. سرم رو بلند کرد و بالشش رو زیر سرم کشید. اشک هام رو پاک کرد و جا شون رو بوسید. غرورم شکسته بود اما ترسم دوبرابر شده بود. بیتا صورتم رو می بوسید و من هیچ کاری نمی کردم. تا این که شروع کرد به بوسیدن لب هام، باز جرات پیدا کردم. مثل قبل نبود. بوسه های ساده و طولانی مدت نبود. بوسه هایی بود که هر لحظه عمیق تر و شدیدتر می شدند. حس کردم خون تو تمام رگهام به سرعت جریان گرفته. داغ شده بودم. تا به حال بیتا رو اون طور گرم و بوسه هاش رو اون طور عمیق حس نکرده بودم. برای اولین بار قدمی به جلو برداشتم. خیلی آروم از رو لباسش دستی به سرشونه و سینه هاش کشیدم. کم مونده بود نفسش بند بیاد. نگران نبودم ناراحت بشه. کاملا واضح بود می خواد. خوب می دونست من هم می خوام. حتی تا یه ساعت پیش از اون هیچ نظری نداشتم بین دو تا دختر تو رختخواب چی ممکنه پیش بیاد. خیلی ها تا امروز از من همین رو پرسیدن. تجربه ی اون شب من میگه وقتی دو نفر همدیگر رو با تمام وجود بخوان خودشون می فهمند چی کار باید بکنند.
صبح روز بعد بیتا به طرز عجیبی تو نظرم زیباتر بود. از خواب که بیدار شد گفت :
_مامانت از همین می ترسید.
_زیادم ترسناک نیست که؟ بنده خدا اومد درست کنه، خراب تر شد. شاید هم می خواست خراب کنه، حالا طوری درست شده که عمرا خراب بشه.
بیتا تصمیم گرفت همون روز بره. منم اگه به جای اون بودم چنان خونه ای رو تحمل نمی کردم. خیلی سخت بود. انگار روز اول بعد از ازدواج جدا بشی. از ترس مامان یه خداحافظی و روبوسی ساده هم نداشتیم. تو ایستگاه راه آهن تو گوشش گفتم: تازه پیدات کردم. خندید و گفت منم همین طور. اون روز غمگین ترین پنج شنبه ی زندگی من بود. وسایلش رو دادم دستش و سوار قطار شد. مامان راضی بود. حتی باهاش دست ندادم. صوت قطار که بلند شد، حضور مامان هم دیگه کارگر نبود. بی اختیار اشکام می ریخت. تا جایی که می تونستم قطار رو دنبال کردم. آخرین واگن که از کنارم رد شد، از مامان خیلی دور شده بودم. همون جا نشستم با صدای بلند زدم زیر گریه.
***********************************************
تو هی زلالتر از باران،
نازکتر از نسيم،
دلِ بیقرارِ من، ریرا!
رو به آن نيمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوتهی بابونه ... همان کنارِ ايستگاهِ پنجشنبه،
همانجا، نزديک به همان ميلِ هميشهی رفتن!
اگر میآمدی، میدانستی
چرا هميشه، رفتن به سوی حريمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!