۲۷ فروردین ۱۳۸۹

باز می‌آيد و من باز غرقه‌ی رويا و رگبارِ گريه‌اش خواهم کرد
چندان که ماه از ميلِ برهنگی
گيسو گشوده از پيچه‌ی پُر پشتِ ابر به در آيد و
من از طعمِ تنفسِ ملکوت
بر اقليمِ علاقه خدايی کنم.

***********************************************
(7)
همین چند روز پیش دوستی گفت: این جور نوشتن مثل مردن می مونه. از اون جمله هایی که یادم نمیره. دست آخر هم مردم و زنده شدم تا این قسمت رو نوشتم. دارم به این نتیجه میرسم که چقدر این دنیای مجازی خوبه. پر از آدم هایی که می فهمند...مردمان می فهمند...مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند.
بهترین بهار زندگی من هم تموم شد. بهار 85. قرار شده بود تابستون رو با بیتا سر کنم.بیتا ساکن یکی از روستاهای غرب بود. زنگ زدم خونه و گفتم بعد تحویل خوابگاه می رم خونه ی دوستم. مامان عصبانی شد. گفت اول بیا خونه. مامان تو نگاه اول از بیتا خوشش نیومده بود. نمی دونم اصلا تا به حال شده از کسی تو همون نگاه اول خوشش بیاد. حتما نه. خیلی ها به خوشبختی من نبودند. بعضی ها تا آخر عمر هم تجربه نمی کنند. خونه که رفتم یکی دو هفته سوال پیچ شدم که" این دوستت کیه؟ کجایی هست؟ ازکجا پیداش شد؟ تو که تا یه هفته پیش باهاش بودی، حالا صبر کن یه ماه بگذره بعد برو ببینش. اصلا چرا تو بری اون بیاد." خدا اون روز رو نیاره که مامان از یکی خوشش نیاد. شروع کرده بود به مسخره کردن. از اسمش گرفته تا قیافش و از همه مهم تر این که بیتا ساکن روستا بود. هر یه جمله ی تحقیر آمیز رو که می گفت همه ی وجودم آتیش می گرفت. هیچ چیز نمی گفتم. حس می کردم می خواست عکس العمل من رو ببینه. من هم نمی خواستم حساس بشه. حرف آخر مامان این شد که اصلا باید بیاد تا من بشناسمش. بیتا پیش تر به من گفته بود اواخر تیر ماه فصل برداشت و فروش محصول هست و تمام کار های خونه به دوش اون. نمی تونستم ازش بخوام بیاد. سعی کردم واسه مامان توضیح بدم. بعد از یه مدت جر و بحث قبول کرد اما به شرط این که خودشون من رو برسونند. یه روز صبح زود از خونه بیرون زدیم. مامان اصرار داشت خودش رانندگی کنه. بابا کنارش خواب بود. من هم پشت سرشون به این فکر می کردم که اگه خواهرای بیتا به زیبایی خودش باشند، کار من ساخته هست. حدود ظهر بود که رسیدیم. مامان از همون جا شروع کرد به ایراد گرفتن. از جاده. از آب و هوا. دم در خونه وقتی همه برای استقبال صف کشیده بودند، مامان عصبانی بود که حالا من کجا پارک کنم. خونه ی بزرگی بود با حیاتی سرسبز و پر از گل و درخت. فامیل های نزدیک برای استقبال اومده بودند. نمی دونم بیتا به کی رفته بود. هیچ کس ذره ای از زیبایی اون رو نداشت. چند دقیقه ی اول به سکوت گذشت. اگه یه نفر می گفت بریم سر اصل مطلب چیزی از یه مجلس خواستگاری کم نداشت. بعد یه مدت بابا باهاشون حسابی صمیمی شده بود. می گفتن و می خندیدن. مامان همچنان عصبانی بود. گوشیش رو گرفته بود دستش، دور تا دور خونه راه می رفت و غرغر می کرد که چرا هیچ جا آنتن نمیده. من که از رفتارش حسابی خجالت زده شده بودم، لحظه شماری می کردم که هرچه زود تر برگردند. قبل از رفتن مامان خط و نشون کشید که یه هفته دیگه بر می گردی. و تاکید کرد باید با بیتا برگدم. بعد رفتنشون انگار خونه از حالت حکومت نظامی در اومده باشه. بیتا شد همون دوست راحت و صمیمی قبلی. با همه ی اعضای خانواده جور شده بودم. مثل یکی از خودشون شده بودم. مهمون نبودم. هر روز بیشتر عاشق اون روستا می شدم. دوست داشتم همه جاش رو ببینم. نه این که از هر روستایی خوشم بیاد. اون جا فرق می کرد. به چشم من بیتا اون جا به دنیا اومده بود، یه عمر زندگی کرده بود، نفس کشیده بود و بزرگ شده بود. اون جا برام مقدس بود.
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر صبح تا ظهر بین درخت های میوه گشتن خوبه، چقدر آب تنی کردن تو یه حوض بزرگ پر از ماهی زیر آفتاب داغ ظهر تابستون حال میده. هیچ چیز بهتر از این نیست که عصر تابستون زیر سایه ی یه درخت بزرگ گردو بشینی و ورق بازی کنی، غروب هاش منتظر باشی که دونه دونه ستاره ها پیدا بشن و دست آخر شب هاش با بچه های شاد و پر انرژی اون قدر فوتبال بازی کنی که بیهوش بیفتی تو رختخواب. اگه تماس های مداوم مامان نبود شمار روزها از دستم خارج می شد. بعد از یه هفته دست بردار نبود که برگرد. یه هفته رو به زحمت به ده روز رسوندم و بالاخره با بیتا راهی شهر ما شدیم. راه برگشت پر از خاطره بود. کوپه ی خالی، راه سرسبز با تونل های طولانی، اما نه طولانی تر از شیطنت ها و بوسیدن های بیتا. همه ی خوشی ها درست تا لحظه ی رسیدن به خونه ادامه داشت.
خونه ی ما با یه حیات کوچیک و باغچه ی ناچیز برای خودم مثل زندون بود. چه برسه برای بیتا. از بچه هم خبری نبود. خودم بودم و مامان که برای مهمونش کم نمی ذاشت. مدام آشپزی می کرد و سفره های رنگی می چید و همه ی رفتارمون رو زیر نظر داشت. کلا یه جورایی حکومت نظامی بود. یه وقتایی که حس می کردم دیگه نمی تونه زیر نگاه مامان تحمل کنه، می رفتیم زیر زمین خونه. اون جا یه واحد مجزا مخصوص خودم بود که کسی به غیر از من کاری باهاش نداشت.
یه روز بعد از ظهر مشغول مطالعه روزنامه و حل جدول بودیم که دیدم بیتا خوابش گرفته. به حساب خواب نیمروزی فقط یه زیر انداز و یه بالش براش آوردم. پشتش رو کرد به من و خوابید. از کارش دل گیر شدم و پرسیدم:
_حالا چرا روت رو بر گردوندی؟
_ممکنه مامانت بیاد پایین.
_این جا هیچ کس به غیر از من نمیاد.
همون طور که پشتش به من بود بغلش کردم و مست عطر تنش خوابم برد. بعد از ظهر اون روز مامان عصبانی بود و حرف نمی زد. هر چه اصرار کردم، چیزی نمی گفت. تا شب همون طور گذشت. آخر شب بود که تصمیم گرفت حرفش رو بزنه. من تو زیر زمین داشتم جای خواب رو آماده می کردم. مثل همیشه دو تا تشک چسبیده به هم و دو تا بالش و دو تا پتو که عملا از یکیشون استفاده می شد. مامان از تو حیات منو صدا زد. رفتم پیشش. دیدم خیلی جدی و عصبانی هست و مستقیم رفت سر اصل حرفش و شروع کرد به رفتارهای من گیر دادن. دوست نداشتم بیتا صداش رو بشنوه. یه لحظه رفتم زیر زمین و ضبط رو روشن کردم و صدا رو هم تا جایی که می شد بالا بردم. وقتی برگشتم حیات مامان بلند تر حرف می زد. اول از موضوعات بی ربط شروع کرد.
_چرا تو ماشین کنار من نمیشینی.
_خوب مامان جان شما حواستون به رانندگیتون هست. کنار شما بشینم که چی. ترجیح میدم پیش دوستم بشینم.
_فقط اون نیست. تمام مدت دستش تو دستته. خودم از تو آینه دیدم سرش رو شونه ی تو میذاره. چه معنی داره اصلا چرا از یه لیوان آب میخورید. اون روز تو خوابگاه قبل رفتن برای کنکور دیدم بغلت کرد. خجالت نکشیدی. همه نگاه می کردن.
_مامان تو خوابگاه خیلی ها همدیگه رو بغل می کنن. رو بوسی می کنن.
_اونا اشتباه می کنن. اصلا هم عادی نیست. همین امروز بعد از ظهر، قصد سرک کشیدن و فضولی کردن نداشتم، یه لحظه اومدم بهتون سر بزنم، یه جوری عاشقانه بغلش کرده بودی که انگار...
حرفش رو نیمه کاره گذاشت. من هم جوابی نداشتم بدم. سکوت بود و سکوت. صدای ضبط از زیر زمین نمیومد. بعد از مبلغی نصیحت که آدم حدود دوستی رو رعایت می کنه گذاشت و رفت.
وقتی رفتم زیر زمین بیتا تشک ها رو از هم فاصله داده بود و با فاصله ی زیادی از من دراز کشیده بود. می خواست چیزی بگه اما گریه امونش نمی داد. به زحمت گفت: مامانت حق داره. من اصلا حواسم نبود. نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. دیگه بسه.
لحظه به لحظه بیشتر از مامان متنفر میشدم. همه ی آرزو هام رو ویران کرده بود و زیر آواری که درست کرده بود غرورم کاملا له شده بود. منت بیتا رو می کردم که حرف های مامان رو ندیده بگیره و با من اون طور رفتار نکنه. اما اصلا کارگر نبود. سر آخر سرم رو کنار بالشش رو زمین گذاشتم و گفتم: پس من همین جا می خوابم. اون جا بود که دیگه دلش به رحم اومد. سرم رو بلند کرد و بالشش رو زیر سرم کشید. اشک هام رو پاک کرد و جا شون رو بوسید. غرورم شکسته بود اما ترسم دوبرابر شده بود. بیتا صورتم رو می بوسید و من هیچ کاری نمی کردم. تا این که شروع کرد به بوسیدن لب هام، باز جرات پیدا کردم. مثل قبل نبود. بوسه های ساده و طولانی مدت نبود. بوسه هایی بود که هر لحظه عمیق تر و شدیدتر می شدند. حس کردم خون تو تمام رگهام به سرعت جریان گرفته. داغ شده بودم. تا به حال بیتا رو اون طور گرم و بوسه هاش رو اون طور عمیق حس نکرده بودم. برای اولین بار قدمی به جلو برداشتم. خیلی آروم از رو لباسش دستی به سرشونه و سینه هاش کشیدم. کم مونده بود نفسش بند بیاد. نگران نبودم ناراحت بشه. کاملا واضح بود می خواد. خوب می دونست من هم می خوام. حتی تا یه ساعت پیش از اون هیچ نظری نداشتم بین دو تا دختر تو رختخواب چی ممکنه پیش بیاد. خیلی ها تا امروز از من همین رو پرسیدن. تجربه ی اون شب من میگه وقتی دو نفر همدیگر رو با تمام وجود بخوان خودشون می فهمند چی کار باید بکنند.
صبح روز بعد بیتا به طرز عجیبی تو نظرم زیباتر بود. از خواب که بیدار شد گفت :
_مامانت از همین می ترسید.
_زیادم ترسناک نیست که؟ بنده خدا اومد درست کنه، خراب تر شد. شاید هم می خواست خراب کنه، حالا طوری درست شده که عمرا خراب بشه.
بیتا تصمیم گرفت همون روز بره. منم اگه به جای اون بودم چنان خونه ای رو تحمل نمی کردم. خیلی سخت بود. انگار روز اول بعد از ازدواج جدا بشی. از ترس مامان یه خداحافظی و روبوسی ساده هم نداشتیم. تو ایستگاه راه آهن تو گوشش گفتم: تازه پیدات کردم. خندید و گفت منم همین طور. اون روز غمگین ترین پنج شنبه ی زندگی من بود. وسایلش رو دادم دستش و سوار قطار شد. مامان راضی بود. حتی باهاش دست ندادم. صوت قطار که بلند شد، حضور مامان هم دیگه کارگر نبود. بی اختیار اشکام می ریخت. تا جایی که می تونستم قطار رو دنبال کردم. آخرین واگن که از کنارم رد شد، از مامان خیلی دور شده بودم. همون جا نشستم با صدای بلند زدم زیر گریه.

***********************************************

تو هی زلال‌تر از باران،
نازک‌تر از نسيم،
دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را!
رو به آن نيمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوته‌ی بابونه ... همان کنارِ ايستگاهِ پنج‌شنبه،
همانجا، نزديک به همان ميلِ هميشه‌ی رفتن!
اگر می‌آمدی، می‌دانستی
چرا هميشه، رفتن به سوی حريمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!








۲۴ فروردین ۱۳۸۹


حالا همه می‌دانند که من و تو يک‌طوری غريب
يک طوری ساده و دور
وابسته‌ی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ايم

***********************************************

(6)

سه ماه بعد کنکور یعنی بهار پیش رو بهترین روز های زندگیم بودند. درس های ترم آخر سبک بودند و وقت آزاد زیاد. روز هام با بیتا شب میشد. دو هفته مونده به آخر سال بیتا با دانشگاه راهی اردوی مشهد بود و من هم شک نکردم که باید برم. گرچه هیچ شوق و کششی برای زیارت نداشتم اما با علاقه ی زیادی من هم همراه شدم. به خونه اطلاع دادم که راهی مشهد هستم. گفتند اونجا چرا؟ اگه می خوای خوش بگذرونی جا زیاد هست. درکشون می کردم. مثل خودم بودند. اما درکم نمی کردند که مقصود چیز دیگه ای بود و کعبه و بت خانه بهانه. من اون سفر رو به خاطر بیتا می رفتم و خودش هم خوب می دونست. انتظار داشتم بیش تر از سایر دوستاش به من توجه کنه. تو جمع اون ها احساس غریبی داشتم. همه آشنا بودند و شر. کوپه های شش نفره که تو هرکدوم غوغایی بود. انگار یه مهد کودک پر از بچه بود تا یه قطار دانشجو. بیتا از بقیه نجیب تر بود. اما شیطنت های خودش رو داشت. دلم که می گرفت می رفتم تو راهرو و از پنجره های بلند نیمه باز به ماه کامل نگاه می کردم که انگار از روی تپه های تاریک کویری دنبالمون می کرد. بیتا که متوجه ی غیبت من میشد میومد بیرون چند دقیقه ای کنارم می ایستاد و گاهی لبخند می زد. اما دوستاش مهلت نمی دادند. به خیال خودم به من به چشم وصله ی نا جور و غریبه ای که معلوم نیست از کجا پیداش شده نگاه می کردند. وقت خواب که شد فهمیدیم از جای خواب خبری نیست. صندلی ها تخت نمی شدند و باید تا صبح همون طور می نشستیم. بچه ها که از شیطنت و بالا و پایین پریدن و احیانا فوتبال و والیبال بازی کردن تو کوپه خسته شده بودند هرکدوم یه مدلی چمباتمه زدند و خوابشون برد. یکی رو میز وسط. بعضی ها رو هم. مسئولای اردو که اصلا جایی نداشتند، تو راهرو راه می رفتند و گاهي یه گوشه چرت می زدند. من موندم کنار بیتا که از شدت خواب خم و راست میشد. تا جایی که اون یکی بقل دستیمون اجازه میداد خودم رو به طرفش کشیدم تا جا برای بیتا باز شه. تو عالم خواب و بیداری تعارفی کرد و سرش رو گذاشت رو پام و تا خود صبح راحت خوابید. شاید اون شب تو قطار کسی به راحتی اون نخوابید و کسی به خوش وقتی من نبود.
نزدیکای صبح بود که رسیدیم. یه مهمانسرا نزدیک حرم برامون گرفتند. تو فلکه ی زد یا آب. محله ی قشنگی نبود اما مهمانسرای به نسبت شیکی بود.بچه ها ذوق زده بودند و به دنبال اتاق و تخت مورد علاقه شون طبقات رو بالا پایین می رفتند. حس می کردم یه جورایی گم شدم و دلم برای خونه تنگ شده بود. طبقات رو آهسته و بی هدف بالا میرفتم که بیتا صدام کرد:
_سارا بیا این تو ببین خوبه؟ این دو تا تخت؟
_اون دو تا؟ بد نیست؟
_نه بابا. این دو تا. مگه نمی خوای با هم باشیم.
_زیاد هم برام مهم نیست.
خیلی برام مهم بود کنارش باشم و یک لحظه هم دور نشه. اما فکر کردم بیش از حد خودم رو مشتاق نشون دادم و باید کمی سنگین تر رفتار می کردم. واضح بود که ناراحت شده. از حرف خودم پشیمون شدم.
تو اون چند روزی که مشهد بودیم جای تفریحی و دیدنی نصیبمون نشد. به غیر از یکی دو تا بازار. بچه ها هم کم تر اعتراض می کردند. غذا که به موقع بود. گردش تو شهر هم آزاد. بیتا صبح و ظهر می رفت حرم. من هم دنبالش. گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم. گاهی هم شب ها می رفتیم که هنوز نیمه شب رو رد نکرده خوابمون می گرفت. بیتا هم اصولا خوش خواب بود و فورا برمی گشتیم. یك بار هم شب جمعه رفتیم هوا سرد بود و حرم خلوت. صدای دعای کمیل بلند بود. داخل یکی از صحن ها نشستیم. بیتا کنارم بود اما صورتش رو نمی دیدم. چادر رو تا جلوی صورتش پایین کشیده بود و آهسته گریه می کرد. نمی فهمیدم چرا. معنی دعا رو دیگه حفظ شده بودم و هیچ چیز̦ به اون صورت غمگینی توش نمی دیدم. بعد ها فهمیدم که آدم ها به حال خودشون زار می زنند نه به متن دعا. بعد از اون سال بارها و بارها زیارت حرم نصیبم شد اما هیچ کدوم به پای اون لحظات که بیتا کنارم بود نمی رسید. همین امسال هم رفتم و طبق معمول وقتی همه سعی می کردند یه طوری به ضریح نزدیک بشند چشم من تو جمعیت اطراف به دنبال نگاه بغض آلود دختری بود که چند سال پیش در چند قدمی من...ساکت ایستاده بود و در آرامش خودش محو تماشای ضریح بود و فقط خدا می دونست تو دلش چی می گذره که چشم های زیباش اون طور برافروخته بود. خدا می دونه و صاحب اون بارگاه که من هنوز هم به عشق همون دختر پا به حرم میگذارم و به عشق همون دست های زیبا که زمانی در ورودیش رو لمس می کرد دست به درش می کشم و داخل میشم.
آه اگر بميرم اين لحظه
چه کبوترانی که ديگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!

دوران مشهد هم تموم شد و برای من مثل ماه عسل شیرین بود. تعطیلات عید به سختی گذشت و هر روز براش می نوشتم. بعد عید همه ی نوشته هام حتی اون هایی رو که دوستم تو اتاق مطالعه از رو میزم جمع کرده بود بهش دادم. اولش سخت بود. نوشته های من بی پرده بود و به طرز واضحی عاشقانه. نمی دونستم عکس العملش چی می تونه باشه. از اون به بعد دل بسته ی نوشته هام شد. هر بار که نوشته ای بهش می دادم، انگار بهترین هدیه رو گرفته بود. با هم اتاقیش به خاطر من اختلاف پیدا کرده بود که همه ی حرفت شده سارا و معلوم نیست صبح تا شب کجایی. ازش انتطار توجه داشت. نه این که رقیب من باشه. آدمی بود که همیشه یه گوش شنوا می خواست تا مدت ها درد و دل کنه و اون گوش شنوا و ساکتش همیشه بیتا بوده که به لطف حضور من از دست رفته بود. ناراحتیش تا جايی رسید که گفت نمی تونه اون وضع رو تحمل کنه و گذاشت و رفت. اون شب بیتا با بغض و گریه برای من تعریف کرد که نمی خواست اون طور بشه و نمی تونه تنها بمونه. در نهایت تردید پیشنهاد دادم که اگه بخواد می تونم اون شب رو پیشش بمونم. طوری جواب داد که انگار پیشنهاد من یه جور خالی بندی باشه یا تعارف الکی. خلاصه این که اولین شب رو باهاش سر کردم. هنوز هم می ترسیدم ذهنیتش نسبت به من عوض بشه و همه چیز تموم شه. جرات هم نداشتم بپرسم تو تا کجا با من هستی؟ انگار خودش هم جرات نداشت از خودش بپرسه من تا کجا قراره پیش برم. دو تا بالش کنارهم یه تشک و یه پتو جای خوابی بود که اون در نظر گرفته بود. سعی کردم تا جایی که می تونم ازش فاصله بگیرم. رفتم زیر پتو و خودم رو کنار کشیدم و زل زدم به جای خالیش. برق رو خاموش کرد. اومد کنارم و پتو رو کنار زد. یه جایی بین نگاه کردن و باور کردن درگیر بودم که یک آن دستش رو دور شونه ام و پشت سرم حس کردم. مثل همون بار اول که سلام کرد و دستش انتظار دست من رو می کشید. دور از ادب بود که جوابی ندم. من هم دستم رو دور بدنش حلقه کردم. حداکثر کاری بود که به خودم اجازش رو می دادم. منتظر بودم که ببینم بعد چه می کنه. که هیچ نکرد و هیچ نگفت. فقط سرش رو گذاشت رو بالشم و خوابید. شب های بعد بدون این که تعارفی کنه می دونستم باید برم. انگار خدا بدن هامون رو طوری شکل داده بود که دقیقا تو آغوش هم جا بگیریم. آروم و بی دغدغه. هم اتاقی هام فهمیده بودند که جدیدا شب هاش هم با بیتا می گذره. شب هایی که تا مدت ها فقط به همون آغوش های ساده و حرف های ناتمام می گذشت.
اواخر اردیبهشت بود که نتایج اولیه ی کنکور اعلام شد. از بعضی اتاق ها صدای شادی و پایکوبی بلند بود و از بعضی دیگه شیون و زاری. رتبه ی من اون قدر خوب نبود که تو بهترین دانشگاه بتونم ادامه بدم. با بیتا هم نمی تونستم بمونم. باید به یکی دیگه از دانشگاه های تهران نقل مکان می کردم. به هر حال بعد اون همه سربه هوایی اون نتیجه از سرم هم زیادی بود. قسمت فاجعه ماجرای کسی بود که به خاطر نتیجه ی کنکورش تا مرز خودکشی رفت. بچه ها از دستش کلافه شده بودند و نمی دونشتند چه کنند. تا چند روز بعد اعلام نتایج هم حالش بهتر نشد. انگار که خبر مرگ کسی رو بهش داده باشند. تصمیم گرفتم ببرمش پیش یه روانشناس. گرچه بعد از آخرین باری که پیش یکیشون رفته بودم دیگه اعتقادی بهشون نداشتم. هر روز می بردمش و حالش کم کم بهتر می شد. ولی انگار درد های آدم از بین نمیرن. فقط جایگزین میشن. حالش که خوب شد هر روز با یه شاخه گل و چند تا نامه دم در اتاقم بود. از اون کارش حالم بد می شد. اگه با هیچ کس هم نبودم به اون حتی نمی تونستم فکر کنم. خودش هم خوب می دونست با بیتا هستم. همه ی خوابگاه می دونست. روزی نبود که یکی جلومون سبز نشه که: شما چه طور آشنا شدید و تا این حد صمیمی؟ نه هم اتاقی بودید نه هم کلاسی؟
روزهای بهار هم به سرعت می گذشت. شمارش معکوس پایان سال تحصیلی شروع شده بود.سالی که نمی خواستم تموم شه. چون نمی دونستم تابستون رو چه طور سر کنم. یه شب بیتا پرسید : تابستون رو چی کار کنیم؟ با خودم گفتم پس تو هم بهش فکر می کنی و تو جوابش: نمی دونم. تو میگی چی کار کنیم. گفت: با من بیا. دوست داشت خانوادش رو ببینم. خودم هم به شدت هوای دیدن پدر و مادرش رو داشتم. انگار پدر و مادر خودم باشند... یکی از همون شب ها که طبق معمول کنار هم دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم بی مقدمه صورتم رو بوسید. یادم نمیاد چرا. نفهمیدم چرا. کلا هوش از سرم پریده بود و از اون شب فقط همین رو به یاد دارم که دوباره صدای قلبم گوشم رو پر کرده بود تا جایی که می ترسیدم به گوش خودش هم برسه... ای کاش رسیده بود... ای کاش شنیده بود. ساکت شدم و فقط نگاهش کردم. دیده نمی شد. نور زیادی به اتاق راه نداشت. باز هم صورتم رو بوسید. نمی دونستم چی کار کنم. بس که اعتماد به نفسم کم و غرورم زیاد بود. با خودم گفتم اگه باز هم ببوسه من هم می بوسمش. باز هم بوسید اما نه صورتم رو. نمی دونم اشتباه کرد یا از عمد بود ولی من فکرش رو هم نمی کردم و قصد داشتم مثل دو دفعه ي قبل خودش فقط صورتش رو ببوسم. از اتفاقی که افتاد جا خوردم. اون رو نمی دونم. حتما انتظارش رو داشت که باز جلو اومد. یادمه اون شب اون قدر بوسیدمش که فکم خسته شده بود و نمی دونم کی خوابمون برد. نزدیک صبح بیدار شدم. سرم گیج می رفت. رفتم یه لیوان آب بخورم. وقتی برگشتم سر جام بیتا بیدار شد. انگار کاری رو نیمه تمام گذاشته بود و باز شروع کرد به بوسیدن. صبح روز بعد نمی دونستم چه طور رفتار کنم. خودش طوری رفتار می کرد که انگار چیزی نشده. چیزی هم نشده بود. فقط من نمي تونستم تو چشماش نگاه كنم.

***********************************************

حالا حوالی همين روزهای مثلِ هم
برای من از نشانی مه‌آلودِ دخترِي بنويس
که روزی از سمتِ سرشارترين بوسه‌ها خواهد آمد
دستم را خواهد گرفت
ومرا با زورقِ پريانِ پردهْ‌پوش
به خوابِ بی‌پايانِ گُلِ سرخ و پروانه خواهد برد.
پس کی اين لبِ تشنه
ترانه‌ای خواهد شنيد
از اين دلِ تنگ





۲۲ فروردین ۱۳۸۹

حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست...!

***********************************************
(5)

تو یک ماه گذشته هیچ وقت نتونستم باهاش حرف بزنم. بارها تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم، اما هر بار که نزدیکم می شد نمی تونستم نگاه و حضورش رو تحمل کنم. "تحمل حضور را نداشتم و از سنگینی بودن با کسی که بودن با او دشوار بود به آسودگی می گریختم. می گریختم تا آزاد و راحت به او بیاندیشم." اما این بار با پای خودش اومده بود و من چاره ای جز موندن نداشتم. موندم اما آروم و بی دقدقه. از رفتار خودم و فرار كردن هام خجالت زده بودم و همین که بیرون رفتیم عذر خواهی کردم. گفت دلیلی برای عذر خواهی نمی بینه و اصلا متوجه ی چیزی نشده. لحن حرفش طوری بود که نتونستم باور کنم.
بیتا یه کتاب معارف تو دستش بود. چند پله ای بالا رفتیم و به پاگرد پله ها که رسیدیم. تکیه داد به میله محافظ و من به دیوار روبروش. شروع کرد از خودش گفتن. خودش که نه. از رشته و گذشته خودش. من محو چشمان زیبا و صدای دل نشینش بودم. بیشتر می گفت کم تر می پرسید و من دوست داشتم فقط بگه. هیچ وقت اون طور از نزدیک ندیده بودمش و نشنیده بودمش. نمی خوام توصیفش کنم. تنها کلمه ای که به نظرم می رسید و می رسه اینه که بگم زیبا بود. وقتی از من پرسید که چرا همیشه اتاق مطالعه هستم، گفتم کنکور دارم. تعجب کرد از این که دو سال از من بزرگتره ولی دو سال عقب تر. من هیچ وقت عقب ندیدمش. بعد ها گفت بارها بعد امتحان تا دم در اتاق من اومده و منصرف شده. می گفت نمی دونست چی بگه و خجالت می کشید. تعجب کرده بود وقتی دوستم گفته بود کسی می خواد باهات دوست بشه. بهش گفتم تو که دور و برت همیشه شلوغه، چه تعجبی؟ می گفت: اون ها بچه های تیم هستند و فقط موقع سرخوشی ها پیداشون میشه. اون شب یک ساعت و نیم حرف زد. برای من مثل یک ربع بود که دوستم از اتاق مطالعه بیرون اومد:
_شما هنوز دارید حرف می زنید ؟
_یه ربع که بیشتر نشده.
_یه ربع؟ یک ساعت و نیم.
به ساعتم نگاه کردم. بیشتر از یک ساعت بود که اون جا ایستاده بودیم.
_عاشقی دیگه.
این تیکه ای بود که به شوخی مینداخت و هر بار که جلو بیتا این حرف رو میزد حسابی خجالت می کشیدم.عاشقش بودم اما نمی خواستم بدونه. بیتا کلی عذر خواهی کرد که مانع درس خوندن من شده و دست داد که بره ولی انگار حرف تازه ای به ذهنش رسید. انگار دلش نمی خواست بره و خوشحال بود. یک ربعی دستش تو دستم بود ولی من آروم بودم، یادم نمیاد چی می گفت شاید تعارف های عادی ولی من فقط نگاهش می کردم. اون واقعا زیبا بود ولی انگار هیچ کس نمی دید. بعد ها اون صحنه برای بچه هایی که به اتاق مطالعه رفت و آمد می کردند عادی شده بود. بیتا به دیدنم میومد اما می دونست نباید زیاد وقتم رو بگیره. دلم می خواست یک ماه و نیم باقی مونده به کنکور تو یه چشم به هم زدن تموم شه و من همه ی وقت دنیا رو برای بودن باهاش داشته باشم. می دونستم که خودش هم همین رو می خواد. گاهی به دیدنم میومد. آروم و بی صدا. به فاصله ی چند صندلی از من می نشست و بدون این که چیزی به من بگه می رفت. از این کارش دل گیر می شدم. من برای دیدنش لحظه شماری می کردم. مثل خودش. اما انگار فقط به خودش حق میداد. بعد ها همه جا می دیدمش و می فهمیدم مثل یک ماه پیش من حالا اون انتظار میکشید. هم اتاقی هاش شاکی بودند که یهو میری و مدت ها بر نمی گردی. باورش برام سخت بود. غریبه ای که تا همین یک هفته پیش فقط آرزوی یک لحظه دیدنش رو داشتم حالا دوستی بود که انتطارم رو می کشید. حس می کردم خدا در حق من بیشتر از اون چه ازش خواستم لطف کرده بود. اولین شب جمعه بعد از آشنایی بود که از بیتا خواستم با هم بریم دعای کمیل. خوشحال شد. گفت خیلی وقته نرفته. اون شب جمعه ده روزی از تولدش می گذشت و نزدیک عید غدیر بود. براش یه کتاب گرفته بودم، دو تا کارت پستال. و یه شمع که مدت ها بود در نهایت وسواس ازش نگه داری می کردم. خوشحال بودم با هم تنها هستیم که آخرین لحظات فهمیدم یکی از دوستاش هم اضافه شد. یکی از همون ها که فکر می کرد ماجرای خواستگاری برای برادرم واقعیت داره و تقریبا هر وقت می خواستم با بیتا تنها باشم پیداش میشد. برام سنگین بود که خودم پیش قدم رفتن به مسجد باشم. من آدمی بودم که همیشه کتاب های مادی گرایانه جلوی چشمم بود و با تمام قدرت و همت همه رو می خوندم. نقیض همه ی برهان های علیت، نظم و ترتیب و خلاصه هر برهانی که خدا رو اثبات می کرد تو آستین داشتم و تمام دوران دبیرستان سر هر کلاس معارف ساز مخالف رو زده بودم و خوشحال از این که کسی از پس جواب من بر نمیومد. از نظر من همه ی آدم های مذهبی سادگانی بودنند که به چیزی که نمی شناختند ایمان داشتند، غافل از این که من هم به کسی که حس نمی کردم و نمی شناختم کافر بودم. اون شب واقعا چشم تماشا داشت.
از اون لحظات به یاد موندنی زیاد اومدند و رفتند. لحظاتی که برای من خاطره بود و برای بقیه عادی.
یه شب بیتا اومد دنبالم. گفت بریم بیرون تو محوطه قدم بزنیم. بارون میومد. خیلی کم. اما سرد بود. بچه های دیگه ای هم بودند. بارون کم کم زیاد می شد و بچه ها کم کم می رفتند. تا جایی که انگار شلنگ آب رو سرمون گرفته باشند. من یه پالتو رو یه کاپشن زخیم پوشیده بودم و بیتا فقط یه کاپشن نازک رو یه تیشرت. می گفت سردش نیست. اون شب براش از همه ی شعر هایی که می دونستم خوندم. از فروغ و مولوی از حافظ و سپهری. خیس آب شده بودیم و می گفت باز بخون. می خوندم و می رفتیم و می خندیدیم. روز های برفی و شب های بارونی و هوای بادی و سرد که کسی جرات بیرون رفتن رو نداشت برای ما فرصت غنیمتی بود برای تنها موندن و تنها وقت گذروندن که اگه من چیزی نمی خوندم به سکوت می گذشت. یه سکوت خاص که حرفی منتظر گفته شدن بود." گویی بر لب همه ی اشیا عالم حرفی برای نگفتن بی قراری می کرد." اصلا دلم نمی خواست فکرش از یه دوستی ساده منحرف بشه به حساب اين كه آدم مذهبي هست و ممكنه همه چيز رو تموم كنه ومن هم همون لحظات خوب رو از دست بدم. می خواستم تا هر جا خودش راحته جلو برم و بار ها با خودم پفته بودم تا همین حد هم از سر من زیاده. یکی از هم اتاقی هام یه بار گفت شما مثل تازه نامزدها رفتار می کنید. ترسیدم بیتا از این حرفش ناراحت بشه. اما دیدم که اون هم مثل من خودش رو به نشنیدن زده بود. عجیب بود که نه ناراحت می شد و نه جواب می داد.
سه هفته بیشتر به کنکور نمونده بود که واسه یه کنکور آزمایشی ثبت نام کردم. شب قبل آزمون آزمایشی شب شام غریبان بود. بیتا از من خواسته بود قبل خواب بهش سر بزنم. وقتی رفتم پیشش تازه از مسجد برگشته بود و چند تا شمع آورده بود که روشن کنیم. من زیاد از مراسم مذهبی سر در نمیاوردم و علت اون کارها و مراسم خاصش رو نمی فهمیدم. اما از اون کار استقبال کردم. تو اتاق تاریک دو تا شمع روشن کردیم. و روبری هم نشستیم و زل زدیم به ذره ذره آب شدنشون. فکرش رو نمی کردم بیتا دختری با چنان روحیه ی زیبایی باشه. شمع اول تو سکوت آب شد و خاموش شد. دومی هم آب شد اما هم چنان روشن موند. خسته شدم و کنار شمع روی زمین دراز کشیدم. بیتا هم روبروی شمع نیمه روشن دراز کشیده بود. نور ضعیف شعله شمع صورت زیبای بیتا رو روشن می کرد. شمع که داشت خاموش می شد دستم رو طرفش دراز کردم. می خواستم روشنش نگه دارم که نشد. اتاق تاریک شد. بیتا ظرف شمع رو کنار زد و حالا دست خودش کنار دست من بود و من در تردید که چه کنم. با خودم گفتم انصاف نیست که همیشه انتظار اولین قدم رو از اون داشته باشم. به زحمت انگشتام رو حرکت دادم که یک لحظه دستش رو حس کردم و اون نهایت قدم من به جلو بود. بیتا خیلی آروم انگشتانش رو بین انگشتان من جا داد. حس کردم قلبم تیری کشید و باز شروع به تپیدن کرد. مدتی که به سکوت گذشت گفت:
_امشب رو پیش من بمون. تنهام.
می دونستم اگه بمونم تا صبح نمی خوابم.
_امشب رو نمی تونم. فردا بعد آزمون میام پیشت.
فردای آزمون رفتم اتاقش. وقت زیادی نداشتم بمونم. همون چند دقییقه ای رو که قرار بود استراحت کنم براش حرف زدم و از دوران قبل آشنایی و همه ی دفعاتی که دیدمش گفتم. بعضی ها رو به خاطر میاورد و بعضی ها رو نه.
شب کنکور رسید. آخرین مرورها رو کردم و رفتم اتاق و در نهایت تعجب مادرم رو دیدم. تو اون چند ماه اخیر بیشتر به خاطر بیتا و کمتر به خاطر کنکور به خونه سر نزده بودم. مادرم می گفت برای روحیه ی من اومده بود. همون شب بیتا رو به عنوان یه دوست بهش معرفی کردم. حس کردم اون استقبالی رو که انتظار داشتم نکرد. حس می کردم تو نبود من هم اتاقی هام چیزی گفته بودند. ظهر روز بعد که آماده ی رفتن می شدم مادرم اسفند دود می کرد. اون روز از صبح برای همه ی دوستام که کنکور داشتند این کار رو کرده بود. بیتا تو حیات منتظرم بود. انگار از حضور مادرم کمی واهمه داشت. وقت خداحافظی خیلی آروم و دوستانه بغلم کرد. کاری که بعد ها دست آویز گلایه های مادرم شد. سر جلسه ی آزمون بارها حواسم پرت می شد و مدت ها به فکر فرو می رفتم. فقط می خواستم آزمون تموم بشه و برگردم. کنکور هم تموم شد و من هیچ فکر نمی کردم آزمونی به اون مهمی رو به اون سادگی پشت سر بگذارم.
وقتی رسیدم خوابگاه همه جلو چشمم بودند به غیر از بیتا. همه میومدند و می پرسیدند و می رفتند. بیتا از حضور مادرم دوری می کرد. مادرم که آدم اجتماعی و خوش مشربی بود با هم اتاقی هام حسابی جور شده بود و آخرای شب رفتند تو محوطه و سرگرم بازی بدمینتون شدند. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ بیتا. می دونستم منتظره. منتظر بود. در جواب سوال هاش مثل همه می گفتم خوب بود. ولی هیچ نظری نداشتم که واقعا خوب بود یا نه. فردای اون شب مادرم اصرار داشت که اون مرد سمج رو ببینه. قراری براشون جور کردم ولی خودم نرفتم. آخرین باری که دیده بودمش فهمیده بود که یه جورایی حواسم پرته. وقتی علت رو ازم پرسید گفتم کسی فکرم رو نشغول کرده. ناراحت شد. عصبانی شد. سرخ و سیاه شد که پس من چی؟ که اون کی هست؟ برام مهم بود که همه چیز رو بدونه شاید دست از سرم برداره و بفهمه بدردش نمی خورم و بره پی زندگی خودش. واسه همین خیلی راحت بهش گفتم که طرف دختره. ابن رو که شنیده بود نفس راحتی کشیده بود که انگار رقیب ناچیزی داره...

***********************************************
اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
فرض که هيچ نامه‌ای هم به مقصد نرسيد،
فرض که بعضی از اينجا دور، بعضی از این جا بی خبر
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته‌اند،
با روياهامان چه می‌کنند؟!