((و خدایی که در این نزدیکی ست... ))
***********************************************
***********************************************
(3)
و حقیقت جز اون چه فکر می کردم نبود.که اگه باز ببینمش می شناسمش...برای من نه اسمی داشت و نه نشانی و گاهی فکر می کردم که فقط یه رهگذر بود که تصادفا از اون جا رد شد و اگه ساکن دایمی اون اطراف بود پس قبلا کجا بود...چرا تازه متوجه حضورش شده بودم. فردای اون شب کمی تو راهرو پرسه زدم ولی خبری نشد..رفتم سراغ کتاب هام .ولی نمی شد.باید می دیدیمش.دوباره برگشتم اتاق و باز کمی پرسه زدن ولی خبری ازش نبود تصمیم گرفتم دیگه وقت تلف نکنم. دوباره رفتم اتاق مطالعه و با تمام توانم چند ساعتی تمرکز کردم. شب های قبل اگه چند ساعت می خوندم واسه استراحت همون جا کمی قدم می زدم اما اون شب نمی شد. می دونستم استراحت کردن بهونه هست ولی باز راهی اتاق شدم. چیزی که می خواستم اون جا نبود...بقیه بهونه بود...دوباره بلند شدم که برم...لب پله ها که رسیدم تو افکار خودم حساب می کردم که امشب شش بار چهار طبقه رو بالا و پایین رفتم و نگاهی به پایین اولین سری پله های روبرو ی خودم انداختم...خالی و خلوت...فقط دختری به میله های محافظ پلکان تکیه داده بود و به انتهای پلکان نگاه می کرد...انگار منتظر بالا اومدن کسی بود...با دیدنش بی اختیار قلبم لرزید...نمی دونم چی شد که برگشت بالا رو نگاه کرد و دستی به مو هاش کشید...که دیگه نتونستم نگاهش کنم...قلبم به شدت می زد و انگار پاهام سست شده بود...این بار مثل شب قبل نبود که من تو نگاه آرومش شناور بشم و همه ی دنیای اطراف به احترام اون لحظه ی خاص سکوت کنه...چنان حول و دست پاچه شدم که توانایی پایین رفتن از اون همه پله رو تو خودم نمی دیدم...تمام توانم رو جمع کردم که زمین نخورم و با سرعت از کنارش رد شدم و پایین رفتم.
این تازه شروع ماجرا بود...شروع وابستگی من به حضور مبهم کسی بود...هر بار که می دیدمش با خودم می گفتم این بار آخرم هست اما بعد مدتی باز دلم هوای دیدنش رو می کرد. مدت ها به انتظارش می موندم. حتی گاهی یک ساعت تو راهرو لب پنجره بودم که شاید ببینمش. وقتی می دیدمش دیگه نمی تونستم اون مکان رو تحمل کنم...کم کم اسمش رو فهمیدم و بعد اتاقش رو پیدا کردم. سر کلاس تمرکز نداشتم...به همه ی دفعاتی که دیده بودمش فکر می کردم به این که اصلا اون هم من رو می بینه و اگه می بینه رفتار من و فرار کردن هام فرصتی براش نمیذاره که قدمی جلو بگذاره. اگه یه روز نمی دیدمش هیچ کاری از دستم بر نمیومد نه خوندن و نه خوابیدن و نه خوردن. وقت درس خوندن هر وقت هوای دیدنش به سرم می زد یه پاره کاغذ بر می داشتم و اولین چیزی رو که از سر دلتنگی به ذهنم میومد می نوشتم.روزها می گذشت و حال من بدتر می شد. بار ها تصمیم گرفتم برم طرفش و باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. یک بار در حین وضو گرفتن دیدمش و با خودم گفتم کارم ساخته هست. اگه برم جلو بهش بگم خانوم من از شما خوشم اومده چی فکر می کنه.
هم اتاقی هام متوجه شده بودند که یه چیزی بدجور آزارم می ده. می خواستن که باهاشون حرف بزنم اما من نمی تونستم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. کسی که منو نشناسه و کمکی از دستش بر بیاد. یک بار رفتم پیش روان پزشک دانشگاه و براش همه چیز رو تعریف کردم، یک سری سوال پرسید آخرش هم گفت تو افسرده هستی و چند تا قرص داد و سر آخر پرسید احتمالا این خانوم رو یک بار حین تعویض لباس برهنه دیدی که این طور برات جذاب و بر انگیزنده شده...این رو که گفت فهمیدم این آدم پرت تر از اون هست که درد من رو بفهمه. من فقط عاشق بودم، عاشقی که از عشقش و معشوقش وحشت داشت. دوباره رفتم تو لاک خودم. درس می خوندم. از سر دلتنگی می نوشتم.نمی خوردم.نمی خوابیدم و انتظار دیدنش رو می کشیدم. دوستی داشتم که وقتی از درس خوندن خسته می شد میومد کنار میز من. اون متوجه ی نوشته های من که شد برشون می داشت و می خوند، آهی می کشید و می گفت می تونم این رو بردارم؟ هر چی من می نوشتم رو اون می برد. دختر صاف و ساده ای بود. یه بار نشست و سفره ی دلش رو برام باز کرد، از من خواست که مشکلم رو براش بگم. من نمی تونستم مثل اون به راحتی از احساسم بگم. فقط می گفتم چیزی نیست، هیچ یادم نمیره که اون هم می گفت: تو عاشقی، از نوشته هات معلومه، اگه نبودی با این همه ذوق به حرف های من گوش نمی دادی، تو حرف های من رو درک می کنی ،من به تو اعتماد کردم و همه چیز رو گفتم، به من بگو طرفت کیه. من هیچ چیز به هیچ کس نمی تونستم بگم. با خودم می گفتم اگه قراره با کسی حرف بزنم به خودش می گم. هرچه بادا باد. هرچه پیش بیاد بدتر از شریط فعلی من نیست. حس می کردم اون هم من رو می بینه اما رفتار نادرست من مجالی برای آشنایی بهش نمی ده.
غروب یک روز پنج شنبه خسته و دل گیر تو اتاق نشسته بودم. خسته به معنی واقعی. فکرم خسته بود و روحم. هوا تاریک می شد و صدای اذان تو اتاق می پیچید. صدایی که به لطف انتظار برای دیدن بیتا کم کم برام دل نشین شده بود. هم اتاقی هام بر خلاف من از خانواده های فوق العاده مذهبی بودند و به غیر از یکیشون بقیه همیشه سعی در ارشاد من داشتند. این کار اون ها و خود برتر بینیشون باعث می شد بیشتر از مذهب و مسلکشون زده بشم. اون روز غروب همون که هیچ وقت کاری به دین و مذهب من نداشت اومد طرفم و گفت من واسه نماز می رم مسجد و بعدش دعای کمیل هست اگه دوست داری با من بیا، فقط بشین گوش کن، بالاخره باید با یکی حرف بزنی، هر چه بیشتر تو خودت نگه داری بدتر میشه. قبول کردم. تو موقعیتی که من داشتم و تو بن بستی که گیر کرده بودم هر پیشنهاد کمکی رو قبول می کردم...به شرطی که کسی چیزی از من نپرسه. رفتم اتاق مطالعه و از دوستم کتاب دعا گرفتم. بنده خدا خیلی ذوق کرده بود که من ازش چنین چیزی می خوام. کتاب رو داد و گفت مال خودت و یادت باشه چون بار اولت هست هر چی از خدا بخوای بهت می ده. من اصلا مطمـئن نبودم خدایی وجود داشته باشه. کتاب رو ازش گرفتم و نگاهی به معنی دعای کمیل کردم. چیز خاصی توش ندیدم. یک ساعت بعد با هم اتاقیم تو مسجد بودیم. گوشه ای تشستم تا نماز تمام بشه. قبل شروع دعا برق ها خاموش شد. سعی کردم یه گوشه ی روشن پیدا کنم تا معنی دعا رو ببینم. الان که فکر می کنم لحظات خاصی بود. اما اون موقع چیزی رو درک نمی کردم. انتظار داشتم یکهو معجزه بشه.اما حالا می فهمم که همه ی معجزه ها یک دفعه اتفاق نمیفتند. جمعیت بعضی قسمت های دعا رو تکرار می کرد. و بعضی قسمت ها کم کم داشت برام معنی دار می شد...تا امروز هم که گاهی این دعا رو می خونم قسمت های تازه ای برام معنی دار می شه. دعا که تموم شد یاد حرف دوستم افتادم که هر چی از خدا بخوام قبول میشه. با خودم گفتم اگه خدایی هست که دانا و شنوا و تواناست شاید گره از کار من باز کنه. تردیدی ته دلم بود. شنیده بودم که رابطه هایی از نوع هم جنس خواهانه تو دین اسلام چه جایگاهی داره و من که تا اون روز بر اساس همون شنیده ها ی نادرست در مورد اسلام قضاوت کرده بودم فکر نمی کردم که اگه خدایی وجود داشته باشه در مورد چنین عشقی به من کمک کنه. هیچ یادم نمی ره اون روز از خدا چی خواستم : من نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم اگه احساس من یک هوس بی پایه هست کمکم کن که فراموشش کنم، این آدم رو از سر راه من بردار و من هم نهایت سعی خودم رو می کنم که بهش فکر نکنم، اگه قسمت این هست که این آدم هم چنان سر راهم باشه کمکم کن به طرفش برم.
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم نه بهش فکر کنم نه ببینمش. اواخر دی ماه بود و دو ماه بیشتر تا کنکور نمونده بود. برای رفتن به اتاق مطالعه کل ساختمون رو دور می زدم که مبادا سر راهم قرار بگیره و هر وقت مطمئن می شدم همه جا خلوت هست بر می گشتم. دلم می خواست همه چیز مثل یک ماه قبل بشه که ندیده بودمش و با فکر راحت و آزاد درس بخونم. اما انگار قسمت نبود. تا دیروز که برای دیدنش لحظه شماری می کردم به زحمت پیداش می شد اما حالا که دیگه نمی خواستم ببینمش هر روز سر راهم بود. حتی وقتی راهم رو عوض می کردم که نبینمش. نمی دونستم چی کار کنم. همه چیز داشت بدتر می شد. دیگه داشت شکم به یقین تبدیل می شد که خدا و دعا همش حرفه. یه روز که رفتم اتاق مطالعه اون جا دیدمش چند میز از من فاصله داشت. دیگه آخر بی انصافی بود، هیچ وقت پاش رو اون جا نمی گذاشت و حالا درست کنار من. یک ساعتی به زحمت اون جا رو تحمل کردم تا این که بلند شد و رفت. وقتی دور می شد خوب نگاهش کردم. تا به حال اندام هیچ دختری تا اون حد برام جذاب نبود. هم چنان سعی داشتم که نبینمش، اون روز حتی برای غذا خوردن هم بر نگشتم اتاق. یه مقدار چای و شیرینی داشتم و تا ساعت دو صبح همون جا سر کردم. یه قطعه شعر از صبح رو میزم مونده بود، بردمش برای دوستم. کاغذ رو از دستم گرفت و خوند. بر خلاف قبل بدون تعریف و تمجید فقط گفت: هنوزم نمی خوای بگی چته؟ در جوابش شب بخیر گفتم و رفتم. راهروها ی خلوت و ساکت اون وقت شب تا حدی ترسناک به نظر میومد. وارد یکی از سرویس های بهداشتی شدم، آب سرد رو باز کردم و سر و صورتم رو گرفتم زیر آب. خیلی لذت بخش بود. سرم رو که بلند کردم درست تو آینه ی روبرو جلوی چشمم بود. چند ثانیه ای تو آینه بهش زل زدم. باورم نمی شد اون وقت شب اون جا ببینمش. نمی دونستم چی کار کنم، حتی نمی تونستم برگردم و مستقیم نگاهش کنم. دوباره برگشتم اتاق مطالعه، کنار دوستم نشستنم سرم رو گذاشتم رو شونش و زدم زیر گریه.
***********************************************
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر
تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم و تو نيامدی!
باز عابران، همان عابرانِ خستهی هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان ...!
من اما از همان اولِ بارانِ بیقرار میدانستم
ديدار دوبارهی ما مُيَسّر است ... !
مرا نان و آبی، علاقهی عريانی،
ترانهی خُردی، توشهی قناعتی بس بود
تا برای هميشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.
و حقیقت جز اون چه فکر می کردم نبود.که اگه باز ببینمش می شناسمش...برای من نه اسمی داشت و نه نشانی و گاهی فکر می کردم که فقط یه رهگذر بود که تصادفا از اون جا رد شد و اگه ساکن دایمی اون اطراف بود پس قبلا کجا بود...چرا تازه متوجه حضورش شده بودم. فردای اون شب کمی تو راهرو پرسه زدم ولی خبری نشد..رفتم سراغ کتاب هام .ولی نمی شد.باید می دیدیمش.دوباره برگشتم اتاق و باز کمی پرسه زدن ولی خبری ازش نبود تصمیم گرفتم دیگه وقت تلف نکنم. دوباره رفتم اتاق مطالعه و با تمام توانم چند ساعتی تمرکز کردم. شب های قبل اگه چند ساعت می خوندم واسه استراحت همون جا کمی قدم می زدم اما اون شب نمی شد. می دونستم استراحت کردن بهونه هست ولی باز راهی اتاق شدم. چیزی که می خواستم اون جا نبود...بقیه بهونه بود...دوباره بلند شدم که برم...لب پله ها که رسیدم تو افکار خودم حساب می کردم که امشب شش بار چهار طبقه رو بالا و پایین رفتم و نگاهی به پایین اولین سری پله های روبرو ی خودم انداختم...خالی و خلوت...فقط دختری به میله های محافظ پلکان تکیه داده بود و به انتهای پلکان نگاه می کرد...انگار منتظر بالا اومدن کسی بود...با دیدنش بی اختیار قلبم لرزید...نمی دونم چی شد که برگشت بالا رو نگاه کرد و دستی به مو هاش کشید...که دیگه نتونستم نگاهش کنم...قلبم به شدت می زد و انگار پاهام سست شده بود...این بار مثل شب قبل نبود که من تو نگاه آرومش شناور بشم و همه ی دنیای اطراف به احترام اون لحظه ی خاص سکوت کنه...چنان حول و دست پاچه شدم که توانایی پایین رفتن از اون همه پله رو تو خودم نمی دیدم...تمام توانم رو جمع کردم که زمین نخورم و با سرعت از کنارش رد شدم و پایین رفتم.
این تازه شروع ماجرا بود...شروع وابستگی من به حضور مبهم کسی بود...هر بار که می دیدمش با خودم می گفتم این بار آخرم هست اما بعد مدتی باز دلم هوای دیدنش رو می کرد. مدت ها به انتظارش می موندم. حتی گاهی یک ساعت تو راهرو لب پنجره بودم که شاید ببینمش. وقتی می دیدمش دیگه نمی تونستم اون مکان رو تحمل کنم...کم کم اسمش رو فهمیدم و بعد اتاقش رو پیدا کردم. سر کلاس تمرکز نداشتم...به همه ی دفعاتی که دیده بودمش فکر می کردم به این که اصلا اون هم من رو می بینه و اگه می بینه رفتار من و فرار کردن هام فرصتی براش نمیذاره که قدمی جلو بگذاره. اگه یه روز نمی دیدمش هیچ کاری از دستم بر نمیومد نه خوندن و نه خوابیدن و نه خوردن. وقت درس خوندن هر وقت هوای دیدنش به سرم می زد یه پاره کاغذ بر می داشتم و اولین چیزی رو که از سر دلتنگی به ذهنم میومد می نوشتم.روزها می گذشت و حال من بدتر می شد. بار ها تصمیم گرفتم برم طرفش و باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. یک بار در حین وضو گرفتن دیدمش و با خودم گفتم کارم ساخته هست. اگه برم جلو بهش بگم خانوم من از شما خوشم اومده چی فکر می کنه.
هم اتاقی هام متوجه شده بودند که یه چیزی بدجور آزارم می ده. می خواستن که باهاشون حرف بزنم اما من نمی تونستم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. کسی که منو نشناسه و کمکی از دستش بر بیاد. یک بار رفتم پیش روان پزشک دانشگاه و براش همه چیز رو تعریف کردم، یک سری سوال پرسید آخرش هم گفت تو افسرده هستی و چند تا قرص داد و سر آخر پرسید احتمالا این خانوم رو یک بار حین تعویض لباس برهنه دیدی که این طور برات جذاب و بر انگیزنده شده...این رو که گفت فهمیدم این آدم پرت تر از اون هست که درد من رو بفهمه. من فقط عاشق بودم، عاشقی که از عشقش و معشوقش وحشت داشت. دوباره رفتم تو لاک خودم. درس می خوندم. از سر دلتنگی می نوشتم.نمی خوردم.نمی خوابیدم و انتظار دیدنش رو می کشیدم. دوستی داشتم که وقتی از درس خوندن خسته می شد میومد کنار میز من. اون متوجه ی نوشته های من که شد برشون می داشت و می خوند، آهی می کشید و می گفت می تونم این رو بردارم؟ هر چی من می نوشتم رو اون می برد. دختر صاف و ساده ای بود. یه بار نشست و سفره ی دلش رو برام باز کرد، از من خواست که مشکلم رو براش بگم. من نمی تونستم مثل اون به راحتی از احساسم بگم. فقط می گفتم چیزی نیست، هیچ یادم نمیره که اون هم می گفت: تو عاشقی، از نوشته هات معلومه، اگه نبودی با این همه ذوق به حرف های من گوش نمی دادی، تو حرف های من رو درک می کنی ،من به تو اعتماد کردم و همه چیز رو گفتم، به من بگو طرفت کیه. من هیچ چیز به هیچ کس نمی تونستم بگم. با خودم می گفتم اگه قراره با کسی حرف بزنم به خودش می گم. هرچه بادا باد. هرچه پیش بیاد بدتر از شریط فعلی من نیست. حس می کردم اون هم من رو می بینه اما رفتار نادرست من مجالی برای آشنایی بهش نمی ده.
غروب یک روز پنج شنبه خسته و دل گیر تو اتاق نشسته بودم. خسته به معنی واقعی. فکرم خسته بود و روحم. هوا تاریک می شد و صدای اذان تو اتاق می پیچید. صدایی که به لطف انتظار برای دیدن بیتا کم کم برام دل نشین شده بود. هم اتاقی هام بر خلاف من از خانواده های فوق العاده مذهبی بودند و به غیر از یکیشون بقیه همیشه سعی در ارشاد من داشتند. این کار اون ها و خود برتر بینیشون باعث می شد بیشتر از مذهب و مسلکشون زده بشم. اون روز غروب همون که هیچ وقت کاری به دین و مذهب من نداشت اومد طرفم و گفت من واسه نماز می رم مسجد و بعدش دعای کمیل هست اگه دوست داری با من بیا، فقط بشین گوش کن، بالاخره باید با یکی حرف بزنی، هر چه بیشتر تو خودت نگه داری بدتر میشه. قبول کردم. تو موقعیتی که من داشتم و تو بن بستی که گیر کرده بودم هر پیشنهاد کمکی رو قبول می کردم...به شرطی که کسی چیزی از من نپرسه. رفتم اتاق مطالعه و از دوستم کتاب دعا گرفتم. بنده خدا خیلی ذوق کرده بود که من ازش چنین چیزی می خوام. کتاب رو داد و گفت مال خودت و یادت باشه چون بار اولت هست هر چی از خدا بخوای بهت می ده. من اصلا مطمـئن نبودم خدایی وجود داشته باشه. کتاب رو ازش گرفتم و نگاهی به معنی دعای کمیل کردم. چیز خاصی توش ندیدم. یک ساعت بعد با هم اتاقیم تو مسجد بودیم. گوشه ای تشستم تا نماز تمام بشه. قبل شروع دعا برق ها خاموش شد. سعی کردم یه گوشه ی روشن پیدا کنم تا معنی دعا رو ببینم. الان که فکر می کنم لحظات خاصی بود. اما اون موقع چیزی رو درک نمی کردم. انتظار داشتم یکهو معجزه بشه.اما حالا می فهمم که همه ی معجزه ها یک دفعه اتفاق نمیفتند. جمعیت بعضی قسمت های دعا رو تکرار می کرد. و بعضی قسمت ها کم کم داشت برام معنی دار می شد...تا امروز هم که گاهی این دعا رو می خونم قسمت های تازه ای برام معنی دار می شه. دعا که تموم شد یاد حرف دوستم افتادم که هر چی از خدا بخوام قبول میشه. با خودم گفتم اگه خدایی هست که دانا و شنوا و تواناست شاید گره از کار من باز کنه. تردیدی ته دلم بود. شنیده بودم که رابطه هایی از نوع هم جنس خواهانه تو دین اسلام چه جایگاهی داره و من که تا اون روز بر اساس همون شنیده ها ی نادرست در مورد اسلام قضاوت کرده بودم فکر نمی کردم که اگه خدایی وجود داشته باشه در مورد چنین عشقی به من کمک کنه. هیچ یادم نمی ره اون روز از خدا چی خواستم : من نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم اگه احساس من یک هوس بی پایه هست کمکم کن که فراموشش کنم، این آدم رو از سر راه من بردار و من هم نهایت سعی خودم رو می کنم که بهش فکر نکنم، اگه قسمت این هست که این آدم هم چنان سر راهم باشه کمکم کن به طرفش برم.
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم نه بهش فکر کنم نه ببینمش. اواخر دی ماه بود و دو ماه بیشتر تا کنکور نمونده بود. برای رفتن به اتاق مطالعه کل ساختمون رو دور می زدم که مبادا سر راهم قرار بگیره و هر وقت مطمئن می شدم همه جا خلوت هست بر می گشتم. دلم می خواست همه چیز مثل یک ماه قبل بشه که ندیده بودمش و با فکر راحت و آزاد درس بخونم. اما انگار قسمت نبود. تا دیروز که برای دیدنش لحظه شماری می کردم به زحمت پیداش می شد اما حالا که دیگه نمی خواستم ببینمش هر روز سر راهم بود. حتی وقتی راهم رو عوض می کردم که نبینمش. نمی دونستم چی کار کنم. همه چیز داشت بدتر می شد. دیگه داشت شکم به یقین تبدیل می شد که خدا و دعا همش حرفه. یه روز که رفتم اتاق مطالعه اون جا دیدمش چند میز از من فاصله داشت. دیگه آخر بی انصافی بود، هیچ وقت پاش رو اون جا نمی گذاشت و حالا درست کنار من. یک ساعتی به زحمت اون جا رو تحمل کردم تا این که بلند شد و رفت. وقتی دور می شد خوب نگاهش کردم. تا به حال اندام هیچ دختری تا اون حد برام جذاب نبود. هم چنان سعی داشتم که نبینمش، اون روز حتی برای غذا خوردن هم بر نگشتم اتاق. یه مقدار چای و شیرینی داشتم و تا ساعت دو صبح همون جا سر کردم. یه قطعه شعر از صبح رو میزم مونده بود، بردمش برای دوستم. کاغذ رو از دستم گرفت و خوند. بر خلاف قبل بدون تعریف و تمجید فقط گفت: هنوزم نمی خوای بگی چته؟ در جوابش شب بخیر گفتم و رفتم. راهروها ی خلوت و ساکت اون وقت شب تا حدی ترسناک به نظر میومد. وارد یکی از سرویس های بهداشتی شدم، آب سرد رو باز کردم و سر و صورتم رو گرفتم زیر آب. خیلی لذت بخش بود. سرم رو که بلند کردم درست تو آینه ی روبرو جلوی چشمم بود. چند ثانیه ای تو آینه بهش زل زدم. باورم نمی شد اون وقت شب اون جا ببینمش. نمی دونستم چی کار کنم، حتی نمی تونستم برگردم و مستقیم نگاهش کنم. دوباره برگشتم اتاق مطالعه، کنار دوستم نشستنم سرم رو گذاشتم رو شونش و زدم زیر گریه.
***********************************************
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر
تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم و تو نيامدی!
باز عابران، همان عابرانِ خستهی هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان ...!
من اما از همان اولِ بارانِ بیقرار میدانستم
ديدار دوبارهی ما مُيَسّر است ... !
مرا نان و آبی، علاقهی عريانی،
ترانهی خُردی، توشهی قناعتی بس بود
تا برای هميشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.