۱۴ فروردین ۱۳۸۹

((و خدایی که در این نزدیکی ست... ))
***********************************************
(3)
و حقیقت جز اون چه فکر می کردم نبود.که اگه باز ببینمش می شناسمش...برای من نه اسمی داشت و نه نشانی و گاهی فکر می کردم که فقط یه رهگذر بود که تصادفا از اون جا رد شد و اگه ساکن دایمی اون اطراف بود پس قبلا کجا بود...چرا تازه متوجه حضورش شده بودم. فردای اون شب کمی تو راهرو پرسه زدم ولی خبری نشد..رفتم سراغ کتاب هام .ولی نمی شد.باید می دیدیمش.دوباره برگشتم اتاق و باز کمی پرسه زدن ولی خبری ازش نبود تصمیم گرفتم دیگه وقت تلف نکنم. دوباره رفتم اتاق مطالعه و با تمام توانم چند ساعتی تمرکز کردم. شب های قبل اگه چند ساعت می خوندم واسه استراحت همون جا کمی قدم می زدم اما اون شب نمی شد. می دونستم استراحت کردن بهونه هست ولی باز راهی اتاق شدم. چیزی که می خواستم اون جا نبود...بقیه بهونه بود...دوباره بلند شدم که برم...لب پله ها که رسیدم تو افکار خودم حساب می کردم که امشب شش بار چهار طبقه رو بالا و پایین رفتم و نگاهی به پایین اولین سری پله های روبرو ی خودم انداختم...خالی و خلوت...فقط دختری به میله های محافظ پلکان تکیه داده بود و به انتهای پلکان نگاه می کرد...انگار منتظر بالا اومدن کسی بود...با دیدنش بی اختیار قلبم لرزید...نمی دونم چی شد که برگشت بالا رو نگاه کرد و دستی به مو هاش کشید...که دیگه نتونستم نگاهش کنم...قلبم به شدت می زد و انگار پاهام سست شده بود...این بار مثل شب قبل نبود که من تو نگاه آرومش شناور بشم و همه ی دنیای اطراف به احترام اون لحظه ی خاص سکوت کنه...چنان حول و دست پاچه شدم که توانایی پایین رفتن از اون همه پله رو تو خودم نمی دیدم...تمام توانم رو جمع کردم که زمین نخورم و با سرعت از کنارش رد شدم و پایین رفتم.
این تازه شروع ماجرا بود...شروع وابستگی من به حضور مبهم کسی بود...هر بار که می دیدمش با خودم می گفتم این بار آخرم هست اما بعد مدتی باز دلم هوای دیدنش رو می کرد. مدت ها به انتظارش می موندم. حتی گاهی یک ساعت تو راهرو لب پنجره بودم که شاید ببینمش. وقتی می دیدمش دیگه نمی تونستم اون مکان رو تحمل کنم...کم کم اسمش رو فهمیدم و بعد اتاقش رو پیدا کردم. سر کلاس تمرکز نداشتم...به همه ی دفعاتی که دیده بودمش فکر می کردم به این که اصلا اون هم من رو می بینه و اگه می بینه رفتار من و فرار کردن هام فرصتی براش نمیذاره که قدمی جلو بگذاره. اگه یه روز نمی دیدمش هیچ کاری از دستم بر نمیومد نه خوندن و نه خوابیدن و نه خوردن. وقت درس خوندن هر وقت هوای دیدنش به سرم می زد یه پاره کاغذ بر می داشتم و اولین چیزی رو که از سر دلتنگی به ذهنم میومد می نوشتم.روزها می گذشت و حال من بدتر می شد. بار ها تصمیم گرفتم برم طرفش و باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. یک بار در حین وضو گرفتن دیدمش و با خودم گفتم کارم ساخته هست. اگه برم جلو بهش بگم خانوم من از شما خوشم اومده چی فکر می کنه.
هم اتاقی هام متوجه شده بودند که یه چیزی بدجور آزارم می ده. می خواستن که باهاشون حرف بزنم اما من نمی تونستم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. کسی که منو نشناسه و کمکی از دستش بر بیاد. یک بار رفتم پیش روان پزشک دانشگاه و براش همه چیز رو تعریف کردم، یک سری سوال پرسید آخرش هم گفت تو افسرده هستی و چند تا قرص داد و سر آخر پرسید احتمالا این خانوم رو یک بار حین تعویض لباس برهنه دیدی که این طور برات جذاب و بر انگیزنده شده...این رو که گفت فهمیدم این آدم پرت تر از اون هست که درد من رو بفهمه. من فقط عاشق بودم، عاشقی که از عشقش و معشوقش وحشت داشت. دوباره رفتم تو لاک خودم. درس می خوندم. از سر دلتنگی می نوشتم.نمی خوردم.نمی خوابیدم و انتظار دیدنش رو می کشیدم. دوستی داشتم که وقتی از درس خوندن خسته می شد میومد کنار میز من. اون متوجه ی نوشته های من که شد برشون می داشت و می خوند، آهی می کشید و می گفت می تونم این رو بردارم؟ هر چی من می نوشتم رو اون می برد. دختر صاف و ساده ای بود. یه بار نشست و سفره ی دلش رو برام باز کرد، از من خواست که مشکلم رو براش بگم. من نمی تونستم مثل اون به راحتی از احساسم بگم. فقط می گفتم چیزی نیست، هیچ یادم نمیره که اون هم می گفت: تو عاشقی، از نوشته هات معلومه، اگه نبودی با این همه ذوق به حرف های من گوش نمی دادی، تو حرف های من رو درک می کنی ،من به تو اعتماد کردم و همه چیز رو گفتم، به من بگو طرفت کیه. من هیچ چیز به هیچ کس نمی تونستم بگم. با خودم می گفتم اگه قراره با کسی حرف بزنم به خودش می گم. هرچه بادا باد. هرچه پیش بیاد بدتر از شریط فعلی من نیست. حس می کردم اون هم من رو می بینه اما رفتار نادرست من مجالی برای آشنایی بهش نمی ده.
غروب یک روز پنج شنبه خسته و دل گیر تو اتاق نشسته بودم. خسته به معنی واقعی. فکرم خسته بود و روحم. هوا تاریک می شد و صدای اذان تو اتاق می پیچید. صدایی که به لطف انتظار برای دیدن بیتا کم کم برام دل نشین شده بود. هم اتاقی هام بر خلاف من از خانواده های فوق العاده مذهبی بودند و به غیر از یکیشون بقیه همیشه سعی در ارشاد من داشتند. این کار اون ها و خود برتر بینیشون باعث می شد بیشتر از مذهب و مسلکشون زده بشم. اون روز غروب همون که هیچ وقت کاری به دین و مذهب من نداشت اومد طرفم و گفت من واسه نماز می رم مسجد و بعدش دعای کمیل هست اگه دوست داری با من بیا، فقط بشین گوش کن، بالاخره باید با یکی حرف بزنی، هر چه بیشتر تو خودت نگه داری بدتر میشه. قبول کردم. تو موقعیتی که من داشتم و تو بن بستی که گیر کرده بودم هر پیشنهاد کمکی رو قبول می کردم...به شرطی که کسی چیزی از من نپرسه. رفتم اتاق مطالعه و از دوستم کتاب دعا گرفتم. بنده خدا خیلی ذوق کرده بود که من ازش چنین چیزی می خوام. کتاب رو داد و گفت مال خودت و یادت باشه چون بار اولت هست هر چی از خدا بخوای بهت می ده. من اصلا مطمـئن نبودم خدایی وجود داشته باشه. کتاب رو ازش گرفتم و نگاهی به معنی دعای کمیل کردم. چیز خاصی توش ندیدم. یک ساعت بعد با هم اتاقیم تو مسجد بودیم. گوشه ای تشستم تا نماز تمام بشه. قبل شروع دعا برق ها خاموش شد. سعی کردم یه گوشه ی روشن پیدا کنم تا معنی دعا رو ببینم. الان که فکر می کنم لحظات خاصی بود. اما اون موقع چیزی رو درک نمی کردم. انتظار داشتم یکهو معجزه بشه.اما حالا می فهمم که همه ی معجزه ها یک دفعه اتفاق نمیفتند. جمعیت بعضی قسمت های دعا رو تکرار می کرد. و بعضی قسمت ها کم کم داشت برام معنی دار می شد...تا امروز هم که گاهی این دعا رو می خونم قسمت های تازه ای برام معنی دار می شه. دعا که تموم شد یاد حرف دوستم افتادم که هر چی از خدا بخوام قبول میشه. با خودم گفتم اگه خدایی هست که دانا و شنوا و تواناست شاید گره از کار من باز کنه. تردیدی ته دلم بود. شنیده بودم که رابطه هایی از نوع هم جنس خواهانه تو دین اسلام چه جایگاهی داره و من که تا اون روز بر اساس همون شنیده ها ی نادرست در مورد اسلام قضاوت کرده بودم فکر نمی کردم که اگه خدایی وجود داشته باشه در مورد چنین عشقی به من کمک کنه. هیچ یادم نمی ره اون روز از خدا چی خواستم : من نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم اگه احساس من یک هوس بی پایه هست کمکم کن که فراموشش کنم، این آدم رو از سر راه من بردار و من هم نهایت سعی خودم رو می کنم که بهش فکر نکنم، اگه قسمت این هست که این آدم هم چنان سر راهم باشه کمکم کن به طرفش برم.
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم نه بهش فکر کنم نه ببینمش. اواخر دی ماه بود و دو ماه بیشتر تا کنکور نمونده بود. برای رفتن به اتاق مطالعه کل ساختمون رو دور می زدم که مبادا سر راهم قرار بگیره و هر وقت مطمئن می شدم همه جا خلوت هست بر می گشتم. دلم می خواست همه چیز مثل یک ماه قبل بشه که ندیده بودمش و با فکر راحت و آزاد درس بخونم. اما انگار قسمت نبود. تا دیروز که برای دیدنش لحظه شماری می کردم به زحمت پیداش می شد اما حالا که دیگه نمی خواستم ببینمش هر روز سر راهم بود. حتی وقتی راهم رو عوض می کردم که نبینمش. نمی دونستم چی کار کنم. همه چیز داشت بدتر می شد. دیگه داشت شکم به یقین تبدیل می شد که خدا و دعا همش حرفه. یه روز که رفتم اتاق مطالعه اون جا دیدمش چند میز از من فاصله داشت. دیگه آخر بی انصافی بود، هیچ وقت پاش رو اون جا نمی گذاشت و حالا درست کنار من. یک ساعتی به زحمت اون جا رو تحمل کردم تا این که بلند شد و رفت. وقتی دور می شد خوب نگاهش کردم. تا به حال اندام هیچ دختری تا اون حد برام جذاب نبود. هم چنان سعی داشتم که نبینمش، اون روز حتی برای غذا خوردن هم بر نگشتم اتاق. یه مقدار چای و شیرینی داشتم و تا ساعت دو صبح همون جا سر کردم. یه قطعه شعر از صبح رو میزم مونده بود، بردمش برای دوستم. کاغذ رو از دستم گرفت و خوند. بر خلاف قبل بدون تعریف و تمجید فقط گفت: هنوزم نمی خوای بگی چته؟ در جوابش شب بخیر گفتم و رفتم. راهروها ی خلوت و ساکت اون وقت شب تا حدی ترسناک به نظر میومد. وارد یکی از سرویس های بهداشتی شدم، آب سرد رو باز کردم و سر و صورتم رو گرفتم زیر آب. خیلی لذت بخش بود. سرم رو که بلند کردم درست تو آینه ی روبرو جلوی چشمم بود. چند ثانیه ای تو آینه بهش زل زدم. باورم نمی شد اون وقت شب اون جا ببینمش. نمی دونستم چی کار کنم، حتی نمی تونستم برگردم و مستقیم نگاهش کنم. دوباره برگشتم اتاق مطالعه، کنار دوستم نشستنم سرم رو گذاشتم رو شونش و زدم زیر گریه.
***********************************************
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر
تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم و تو نيامدی!
باز عابران، همان عابرانِ خسته‌ی هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان ...!
من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار می‌دانستم
ديدار دوباره‌ی ما مُيَسّر است ... !
مرا نان و آبی، علاقه‌ی عريانی،
ترانه‌ی خُردی، توشه‌ی قناعتی بس بود
تا برای هميشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.

۹ فروردین ۱۳۸۹

(( گاهی یک کلمه است، گاهی یک لحظه و گاهی یک نگاه که می تواند زندگی ات را زیر و رو کند.))
***********************************************
(2)
به زندگی پدر و مادرم که نگاه می کنم میبینم چیزی خاصی توش نیست که من لیاقتش رو نداشته باشم. من هم به اندازه ی اون ها و حتی بیشتر، در مورد زندگی مشترک می دونم. به هر زوج دگرجنس گرایی که نزدیک شدم نکات نادرستی از زندگی مشترکشون رو دیدم که رعایت کردن اون ها برای من مهم و به طرز عجیبی ساده بود، نکاتی که بی توجهی به اون ها زندگی مشترکشون رو تلخ و تا حدی نابود کرده بود، و من در عجبم که چرا این قدر ساده از کنار این حق طبیعی خودشون می گذرند. همون طور که یک نا بینا ارزش بینایی رامی دونه و یک آدم فلج قدر نعمت پاهای سالم رو می دونه من که حق زندگی مشترک با فرد مورد علاقه ی خودم رو ندارم قدر لحظات زندگی مشترک رو خوب می دونم.
دو سال از عقد اجباری و ظاهرا اختیاری من می گذره. دو سال هست که از شوهرم و خانواده اش به هر بهانه ای فرار می کنم اما با رسیدن روزهای نوروز و تعطیل شدن زمین و زمان، با نگاه ملامت آمیز خانواده ی خودم مواجه می شم که غیر مستقیم می گن: "برو" و من به ناچار راهی شهر اون ها می شم. سخته که شب سال نو کنار خانواده ی خودم نباشم. سخت تر این هست که این جا باشم و از همه سخت تر این که کنار کسی که باید باشم نیستم.
پاییز 84 بود و من همون دختر بد اخلاق و غیر اجتماعی. ترم هفت کارشناسی بودم و تصمیم گرفته بودم برای کنکور ارشد آماده بشم. دخترهای هم کلاسیم دو دسته می شدند. یک دسته کشته مرده ی الاف موندن تو دانشکده و آویزون شدن از این پسر و اون پسر و یک دسته هم خواهرای بسیجی بودند که همون دختر سمج و مذهبی که یک بار با کنجکاوی های بی جا اعصاب من رو بهم ریخته بود عضوشون بود. رغبت نزدیک شدن به هیچ دو گروه رو نداشتم. هیچ چیز خاصی در رفتار و کردار و حتی صحبت هاشون برای من جذاب نبود. از اجتماع به دور و از هر جمعی گریزون بودم. این موضوع فقط به خاطر اختلاف سلیقه ی من با اون ها نبود...هنوز هم ترجیح میدم در جمعی نباشم که مجبور باشم نقش بازی کنم. تو محیط خوابگاه هم چشم می دوختم به کف راهرو و تا خود اتاق مطالعه کم تر به اطراف نگاه می کردم. نیمه های شب که حال و حوصله ی درس و فرمول نداشتم و اتاق مطالعه خالی بود به کتاب های بچه های دیگه سرک می کشیدم. کتاب های رشته ی ادبیات رو ورق می زدم و اگه شعری می دیدم که برام جالب و جدید بود حفظش می کردم. کتاب جامعه شناسی آنتونی گیدنز و روان شناسی هیلگارد رو بار اول همون شب ها دیدم و از متن روانشون لذت می بردم. بیشتر از شیوه ی نگارش این کتاب ها مطالبشون در مورد همجنسگرایی برای من جالب بود. بعضی مطالب رو چندین بار می خوندم و گاهی چنان ذوق زده می شدم که دلم می خواست همه رو از خواب بیدار کنم و بهشون بگم ببینید این جا چی نوشته؟ خلاصه این جوری تا دو ساعتی بعد نیمه شب وقت می گذروندم و بعد که همه ی خوابگاه رو سکوتی لذت بخش پر می کرد، کمی تو محوطه ی سر سبز قدم می زدم و آزادانه به اطراف نگاه می کردم، و در نهایت بر میگشتم اتاق. با هم اتاقی هام مشکلی نداشتم جز این که همون اندک اعتقادات مذهبی رو که اون ها داشتند، من نداشتم. به غیر از یکیشون بقیه گاهی با نیش و کنایه کوچک ترین مشکل یا ناراحتی من رو به نماز نخوندن و اعتقاد نداشتن ربط می دادن و من هم در کمال با انصافی! کوچک ترین بد اخلاقی شون رو به مسلمان بودنشون ربط می دادم.
واما اون آقا... تا وقتی که به من فقط به دید یک دوست نگاه می کرد برام محترم بود، اما وقتی موضوع رو به خانواده ی من ربط داد، حرمت خودش رو شکست. وقتی مخالفت من رو دید بر خلاف میل من سعی کرد از طریق مادرم رضایتم رو به دست بیاره. مثل امروز که صداش عصبیم می کنه، اون روزا هم با صدای زنگ تلفن فرار می کردم و اگه دیر می شد و یکی از هم اتاقی هام گوشی رو بر می داشت با ایما و اشاره و کلی شکلک عجیب تقاضا می کردم که به طرف بفهمونند که من نیستم. اوایل آشناییم این طور نبود. اون اوایل خودش هم این طور سمج نبود و نمی دونستم کار ممکنه تا این جا پیش بره. یکی از همون شب ها خواب دیدم باهاش ازدواج کردم، تو خوابم تا صبح گریه می کردم که این اتفاق چه طور افتاد... من که نمی خواستم...کاری که هر از گاهی الان تو بیداری می کنم.. مادرم که از موضوع خبر دار شد، اصرار می کرد که با خانوادش آشنا بشه. از نظر اون من چندان دختر خواستنی و زیبایی نبودم که لیاقت خواستگاری با اون موقعیت عالی رو داشته باشم. پدرم یه جورایی طرف من رو می گرفت و می گفت تا وقتی درس بخونم، آزادم و هزینه ی درس و زندگی من رو تقبل میکنه. همیشه تحصیلات براش مهم بود. اون سال رو از خانوادم فرصت گرفتم که برای کنکور بخونم، اون ها هم قبول کردند و از طرف فرصت گرفتند. قبولی برای من معادل فرار از یک سرنوشت فاجعه آمیز بود. هر وقت بحث هایی در مورد ازدواج و زندگی آینده بین من و مادرم پیش می اومد ، رابطه ی ما به هم می خورد و چند روزی رابطه ی من و مادرم شکر آب می شد. هنوز هم همین طوره.انگار پسرهای هم جنسگرا با پدرشون مشکل دارند و دختر های هم جنسگرا با مادرشون. این جور مواقع مادرم صرفا برای تمام شدن بحث می گه تو هم تا بری سر خونه و زندگی خودت منو دق میدی. میدونه این حرف ساکتم می کنه. من نمی خوام باعث ناراحتیش بشم، از طرفی هم می خوام زندگی خودم رو داشته باشم و ازش لذت ببرم. با این حرف هاش تا حدی گیج می شم. نمی تونم تصمیم بگیرم وقتی نمی دونم مرز خودخواهی یه آدم تا کجاست. انگار من دقیقا روی مرزم. یک قدم این طرف بگذارم بیش از حد فداکار بودم و یک قدم اون طرف بگذارم بیش از حد خودخواه.
..........
اواخر آذر ماه سال 84 بود و یک شب مثل همه ی شب های پاییزی بیست و یک سال گذشته ی من که ... بیتا وارد زندگی من شد...فلاکس چای و چند تایی کتاب دستم بود و راهی اتاق مطالعه بودم. نگاهم مثل همیشه به کف راهرو بود و فکرم فقط پیش درس هام. چند قدمی از اتاق دور نشده بودم که صدای داد و فریاد هم اتاقی هام تو راهرو پیچید: "سارا صبر کن تلفن داری"... می دونستم باز هم خودشه... خیلی عصبانی شدم...با خودم فکر کردم که این ها چه قدر احمقند وقتی هستم، بهشون میگم بگید نیست حالا که نیستم این داد و فریاد چه جور مسخره بازی هست. فقط برای یک لحظه نگاهم رو از زمین بلند کردم که برگردم ... که بالاخره اتفاقی اقتاد...اتفاقی که همه ی اون سال ها ازش فرار کردم. لحظه ای که به نظرم خیلی ها تا به امروز اونقدر خوشبخت نبودند که درکش کنند... در چند قدمی من ایستاده بود و چشم در چشم من... نمی دونستم کی بود یا اسمش چی بود ولی تا به حال هیچ نگاهی برای من اون جذبه و آرامش رو نداشت...نمی دونم دقیقا چه حسی بود و لی می دونم یک طوری سبک و لذت بخش بود...مثل خواب سبکی که یک لحظه به سراغ آدم میاد...اون لحظه نمی فهمیدم این کسی که بهش زل زدم یا به من زل زده چه شکلی هست...فقط یک نگاه بود...عمیق و زیبا...انگار کار داشت...انگار صدام کرد...و نرفت...همون طور نگاه می کرد همون طور که نفهمیدم چه قدر طول کشید...راستی چقدر طول می کشه که آدم گرفتار کسی بشه؟ دقیقا همون قدر گذشت که یکهو به خودم اومدم و سرم رو به سرعت و زحمت برگردوندم...طوری که انگار نگاهم رو از نگاهش بکنم...و رفتم اتاق پای تلفن...هیچ به خاطر ندارم اونجا چی گفتم و چی شنیدم...و فورا خودم رو به اتاق مطالعه رسوندم...با تمرکزی که به زحمت سعی می کردم داشنه باشم شروع کردم به خوندن...می خوندم اما انگار یه چیزی کم بود...مثل قبل نبود که وقتی می خوندم هیچ چیز رو نمی دیدم و نمی شنیدم...بدون این که دست خودم باشه فکرم رو اون نگاه پر می کرد. احساس خوبی بود که حتی از فکر کردن بهش سرخوش می شدم...گاهی سعی می کردم منطقی باشم و فکر کنم که چی بود و چی شد. ولی فکر منطقی کردن، فقط بهانه بود که برای خودم جور می کردم تا باز در افکار اون لحظه شناور باشم و لذت ببرم. اون شب رو با هر زحمتی بود درس خوندم با بازدهی که نصف شب های قبل بود...تصمیم گرفتم که دوباره ببینمش، شاید همه چیز تمام شه و فکرم آزاد که آدم خاصی نیست...اما نمی دونستم این کسی که می خواستم ببینمش کی هست، چه شکلی هست حتی لباسی که به تن داشت تو ذهنم نبود. خوب که فکر می کردم می دیدم که دقیقا نمی دونستم چشم هاش چه رنگی بود. اما یه چیزی ته دلم می گفت که اگه باز اون نگاه رو ببینم می شناسمش...
***********************************************
باشد، که زندگی
زندگی ‌ست.
امروز در دست من و
دوش در دست تو و
فردا ... مالِ ديگری ‌ست،
تنها به ياد آر که روياها نمی‌ميرند.