۱۸ مهر ۱۳۹۰

برای بیتا

این داستان تکراری خیلی خستم کرده.
خودم رو میزنم به نفهمیدن و فکر میکنم خیلی جدید و جالبه.
خودم رو مشغول می کنم، از سر صبح تا آخر شب به امید این که خستگی، زمانی برای فکر کردن برام نزاره. تو تخت که می رم تو همون فاصله ی کوتاه لعنتی تا خواب، چهرش جلوی چشمم میاد. تنهاش گذاشتم با استدلال های پوچ ساخته ی مردم این دنیا. تنهاش گذاشتم و فکر نکردم اون اصلا از جنس مردم این دنیا نبود. ارشد که قبول شد آرزوم دیدن روز دفاعش بود. دفاع کرد و رفت و من نبودم که نه ببینم نه کمکش باشم. فکر نمی کردم این همه می تونستم پست باشم. فکر نمی کردم یکی مثل بقیه بشم ولی شدم.
منو ببخش
و محکم باش حتی بدون من.