۳ مهر ۱۳۸۹

چرا شهر از این همه حرف و حدیث خالی ست؟
هر طرف که نگاه می کنم سایه هایی هستند که در هم می رند و بعد انگار نه انگار که اونجا بودند. تو به من بگو چه طوری بمونم؟ خستگی یک روز طولانی و تنهایی بی انتهای شب. این همه حرف قشنگ که اعتقاد به چندین و چندمین بار، خودت می دونی حرفه. مگه اون که اون همه خوب بود چی شد که این بعدی شاید.... این جا خوبه، اما طاقت می خواد. من ندارم.امروز فهمیدم. اون که نمیاد. من هم نمی تونم از هرجا که یادش هست فرار کنم. به روی خودم نمیارم. ولی همه جا هستند. حتی وقتی نگاه نمی کنم. زجر هست. با همه ی این ها نمیرم، آخه از این نزدیک تر نمیشه. آره به قول اون دوست عزیز می نشینم تا مه بیاید و پنهانم کند.
می ترسم اگر این جا رو ترک کنم از غصه ی دوری و غم هرگز ندیدنت دق کنم. می ترسم این جا که بمونم به امید واهی اومدنت زندگیم رو تباه کنم. پارسال همین موقع بود که بهت قول دادم بر میگردم. خب من الان بر گشتم. پس کی از تو خبری میشه؟ قرار این نبود که من بیام و تو بری. اگر می دونستم این جا هم باید بارون های پاییز رو تنها تماشا کنم، پس این همه رنج اومدنم برای چی بود؟ یک بار بهت گفتم من دیگه نیستم. متعجب و متغیر، گفتی اشتباه کردم. به دست و پام افتادی. هر لحظه هزار بار به طرفت بر می گشتم. تو ذهنم خودم رو فحش می دادم. هر لحظه که به طرفم میومدی و من رد می کردم، هزار بار برات می میردم اما قولم جای دیگه بود و دلم با تو. هزار بار مردم وقتی رفتم. دلم رو شکستم اما قولم رو نه. کار درستی بود اگر اون هم، چنان می کرد. نکرد و من آزاد شدم. اون قدر دلتنگت بودم که فرصت غصه خوردن نداشتم. بار اول بود که دلیل غصه نخوردن من بودی. شادی اون روز در برابر غم این همه لحظات. با چه سرعتی خودم رو بهت رسوندم. اگر راهی پیدا نمی کردم همه ی اون هزاران کیلومتر رو می دویدم. گفته بودم بر می گردم اما نمی دونستی برای تو. فکر می کردی هنوز قول و دلم اون جاست. چه اشتباهی. هنوز هم با تو هست ولی نمی دونم تو کجایی که این همه ساکت، این همه دور! ببین دختر، اون روز که برگشتم، با اون همه تردید نزدیکم شدی. می ترسیدی مثل قبل رفتن کنار بکشم و بگم من دیگه نیستم. من می دونستم ته دلت چی می گذره. می خواستم مدت ها نگاهت کنم. اون حالت که برای من خواهشی داشتی و پنهانش نمی کردی. لحظات نادر زندگی من. ترس توی چشمات اجازه نمی داد منتظرت بگذارم.
تو فکرش رو هم نمی کردی. چنان نفست بند اومده بود که ترسیدم. آره عزیزم. ای کاش برگردی. می دونم دوست داری. قول می دم که باز یک جوری ببوسمت که بوسه از شدت حسادت حالیش نشود چه بر فهم علاقه رفته است!