اين رَدِ پای بیپايانِ پرندهای است بالای بیديدهی بيدی بلند که پرندهی ديگری پای خزانیترين خوابهاش مُرده بود چشم به راه باران و بابونه مرده بود چشم به راهِ خواب، خانه، خستگی ... مرده بود چشم به راه تو، ترانه، توتيا مرده بود.
حالا سالهاست هيچ سوسنی بالای اين رودِ بیستاره نروييده است.
گفتم که تمام نمیشود اين شب تمام نمیشود اين باد تمام نمیشود اين عذابِ عجيب حالا تو زادهی دور و نزديکِ هر بوسه که باشی باز از شنيدنِ بیهنگامِ نامِ خويش خواهی ترسيد!
گرامیِ بی گفت و گو دلبستهی دانای گريههام ديگر چرا و چارهی راهی نيست! بايد رو به آن دامنه، آن دور، آن دريا آوازِ دوبارهی پرندهای بيايد که روزی آزرده از بوتهزارِ بیآبِ اين باديه رفته بود، او غمگينترين فالفروشِ ماه وُ مَحْرَمِ بیمثالِ دريا بود
اين رَدِ پایِ رويای کودکی است که میداند خستگانِ بارانخورده را روزی آن سوی دبستانِ آب و الفبای نان و علاقه به بابای نيامده، خواهد ديد، او میداند اين آسمانِ خاموش کی از هقهقِ يتيمانِ بیترانه خواهد باريد خواهد باريد اين بيدِ بیگيسو از گوشوارههای شبتاب در خوابِ آب خَم خواهد شد اين درختِ دلداده، رويای رود خواهد ديد باز خواهد رُست عروس خواهد شد حتی بیاعتنا به باد، به دلهره، به نا، به نهيب به اين شبِ خسته، اين عذابِ عجيب!
ديگر جای هيچ خوف و خوابی نيست تو زير و بَم اين پردههای پنهان را بهتر از بوی باران و طعمِ اردیبهشت میدانی اين رَدِ پای بیپايانِ تو پروردگارِ پروانه و سوسنبَر وُ ستاره است.