۲۶ شهریور ۱۳۸۹

نيايش من
بوسيدنِ آدمی‌ست
هنوز هم رسولِ سادگان منم
رفيق شما
که اهل هوای علاقه‌ايد!

*******************************************
سلام، کار پروژه ها که سبک شد، رفتم برای ثبت نام و بعد یک مسافرت به شمال. این شد که دیر کردم. مهر هم نزدیک هست و کمی استرس دارم. این طور که پیداست ترم سنگینی در راه هست. باز هم خواهم نوشت. کسی چه می داند، شاید ماجرای جدیدی در راه باشد.
با خودم گفتم " رفتن يکی،‌ آمدنِ ديگری شايد! " و دل رو به دریا زدم. رفتن در راهی که از همان ابتدا اشتباه بودنش مشخص بود. شاید انتقام سال های پیش رو می گرفتم و از مواجه شدن تنهایی با اردیبهشتی دیگر می ترسیدم. می ترسیدم خاطرات سال پیش امانم ندهند. از همه ی این سال ها ی اخیر، نیمه ی اسفند به طرف بهار هشتاد و نه و شش ماه بعد، وقت خالی من و سهم من از فرصت کاری دیگر بود. ولی انگار فراغت داشتن سهم بعضی ها نیست. اگر از آن بعضی ها من هم باشم، همان بهتر که قسمت نشود، که مدام در حال اشتباه کردن هستم. شاید قدم اشتباه برداشتن بهتر از اصلا قدمی برنداشتن باشد. آن هم در مورد اشتباهات ناچیز مثل رابطه ای که به سرعت تمام شد و هیچ تاوانی هم بابتش ندادم. مدام می گویم تجربه شد از این نظر که به سختی اعتماد کنم در دنیای آدم هایی مثل من که تنها دلیل پایبندیشان اول علاقه است و بعد انسانیت. این دو در بین اکثریتی که امثال من جزوشان نیست به کمک همه ی قوانین رسمی دیگر که مانع فسخ پیمانی هستند، دلیلی بر حفظ یک تعهد نمی شود، چه برسد در بین اقلیت ما! نگران و دل تنگ رابطه ای که به یک ماه نکشید نیستم. نا امیدم که با همه ی این حرف ها و راه هایی که رفتم هنوز هم خاطرات سال های پیش دست بردار نیستند. بی جهت نیست که مدام تکرار می کنم " انسان نمی تواند ذاتا به بیشتر از یک نفر دل ببندد." اگر بهار امسال بهانه جویی کردم که تلخی اردیبهشت و خرداد سال پیش در همین ایام امسال به چشمم نیاید، با خودم فکر نکردم که بقیه ی ماه ها رو چه کنم.
صبح یکی از روزهای اردیبهشت سال گذشته قراری برای کوهنوردی داشتیم و من برای بار اول هیچ حوصله ی شرکت و همراهی با دوستانش رو نداشتم. دفعات پیشین بی هیچ تعارفی در همه ی تمرینات و جمع هایشان همراه می شدم و حاصلش کبودی های از آرنج تا مچ بود که حاصل ساعت ها ساعد زدن برای دستان بی قوتی بود که جز مسئله حل کردن عادت دیگری نداشتند. به اصرار بقیه همراه شدیم. جمع خوبی بود. جایی که احساس راحتی می کردم. اما بیتا همچنان دور بود و دورتر می شد. مدتی بود که حرف ها و کنایه های طرافیان بیش از حد آزارش می داد. اوایل می گفت برای فرار از این حرف ها و کم کردنشان از من دوری می کرد. -شاید اشتباه من بود که از هموسکشوال ها و حق و حقوقشان گفتم، چون که آشفته شد و گفت " نه! من و تو فرق می کنیم." دروغی که مدت ها به خودش می گفت تا به ترس درونش غلبه کنه. به مرور زمان که حقیقت برایش روشن می شد مدام تکرار می کرد" نه! من این نیستم." شاید هم آن نبود، اما هرچه بود عاشق بود و هست. هنوز هم که گاهی فرصت دیدنش را دارم در لحظه هایی که فقط از آن خودمون هست، دستی به دور شانه هایم حلقه می کنه و دستی دور کمرم و بعد از سکوتی طولانی که نفس های آرامش رو حس می کنم، می گه " خودم هم می دونم نمی تونم کسی رو به اندازه ی تو دوست داشته باشم." جملاتش برام خوشایند هست و عطری که از موها و بناگوشش حس می کنم ، می گم " و هرگز کسی رو مثل من به حال خودش رها نمی کنی." فقط می گه "خودت می دونی که این زندگی نمیشه، تا بوده همین بوده." من خوب می دونم که این زندگی میشه ولی وقتی این زندگی رو نمی خواد چه کنم؟ همون طور که من اون زندگی رو که داشتم نخواستم و رهایش کردم.- نزدیک های ظهر که ابرهای تیره همه جا رو می گرفت بچه ها خوشحال بودند، چرا که بارون همیشه خبری خوبی برای عاشق هاهست. خسته و نا امید بودم. از حرف های گفته شده و نگفته شده. از سکوتی که بین ما بود و من از ترس بقیه بهش اجازه ی رشد دادم تا اون جا که به واقعیت نزدیک شد. آسمون گرفته تر می شد و حال و هوای من هم. به بچه ها گفتم من بر می گردم و از جمعشون جدا شدم. بیتا هم به دنبال مهمانش جمع رو ترک کرد. همه ی ارتفاعاتی که رفته بودیم رو بدون کلمه ای حرف پائین اومدیم. وقتی حرف نمی زد دنیای من ساکت بود. داخل شهر که رسیدیم بارون مثل سیلی از آسمون می بارید. اون ساکت بود و هوا تاریک. رسیدیم. دوش گرفت و خوابید و من هم خسته کنارش دراز کشیدم. آسمون سبک تر نمیشد و تاریکی عصر با سیاهی شب یکی شد و من منتظرش موندم تا ازش عذر خواهی کنم. بیدار شد، مثل همیشه چشمانش یعد یک خواب سنگین، خسته و زیباتر به نظر می رسید. عذر خواهی کردم که جمع رو ترک کردم. اون هم در جواب فقط شماتت کرد که آداب رفتار در جمع رو نمی دونم. بیراه نمی گفت. من آدم تنها و گوشه گیری بودم که به عشق اون وارد جمع و آشنایی با دیگران شدم. اون روزها شروع قطع رابطه ی جدی ما بود و هرچه موند فقط در حد دوستی بود و گاه کم تر که تا امروز برام مونده.
فکر می کردم شروع یک رابطه ی جدید فرصتی برای عدم مرور خاطرات باشه. این طور نشد. شاید امکانش بود اگر دقت بیشتری می کردم، اما انگار رابطه ی طولانی مدت و شاید هم ابدی در دنیای ما یک ایده آل دست نیافتنی هست. بعد قطع اون رابطه یک ماه تقریبا سرگرم مسافرت به شهرهای مختلف شدم و حال و هوایش هم از سر پرید. تابستون به نیمه رسیده بود که متوجه شدم باید کارهای ترم جدید رو زودتر شروع کنم. راضی بودم چون همه ی اون گذشته و جر و بحث هایی که بین من و خانواده سر عدم رابطه ی من با شوهرم در گرفته بود رو به فراموشی می رفت. اما بعد از یک سال و سه ماه از قطع رابطه با بیتا و سرکردن با انواع درگیری ها و سرگرمی ها، هر بار که به هوای بارانی و لحظات افطار و دعای سحر می رسیدم متوجه ی تنهایی سرد و سختی می شم ...هنوز هم دلم تنگ هست! یا به قول شاعر هنوز هم باد پُر از غصه‌ی چيزهایی درگذشته است. همه چیز می گذره و فراموش میشه اما این یکی نه. گاهی فکر می کنم این لحظات سخت تاوانی هست برای من که به اشتباه وارد زندگی مردی شدم و بعد مدتی بی پرده گفتم اشتباه کردم و برخلاف همه ی التماس هایش تنها رهایش کردم. من هم دلی رو شکستم و واقعا چاره ای نداشتم، با این که قابل مقایسه نیست و احساسی که بیتا به من داشت و داره با احساس من نسبت به اون شخص قابل مقایسه نیست، باز هم هیچ اعتراضی ندارم. به فرض این هم درست باشد و انصاف، اما این روز ها دل من از مطلب دیگه ای گرفته.
باز هم من چيزی برای گفتن دارم، اما خسته‌ام و بی‌باورم کرده‌اند. به راستی همونطور که دوستی برایم نوشت: خسته
خودخواه
بی شکیب
از این جهان
فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند.

بعد ماه رمضان مرتب برای جشن های عروسی دوستانم دعوت می شدم و نمی رفتم و می گفتم دل خوش سیری چند! تا نوبت رسید به برادر خودم که دعوتی غیر قابل رد بود. بعد یک ماه سخت و سنگین با پروژه های زودهنگام فرصت خوبی برای تفریح و سرخوشی بود تا شروع ترم جدید. هوای لطیف شمال در اواخر شهریور و راه سر سبزش واقعا خوشایند بود. تا این که پا به تالار شیک و پر زرق و برق گذاشتم، در بین جمعیتی که شادی زوج جدید رو با فریادهای بلند و موزیک های بی وقفه جشن می گرفتند احساس تنهایی داشتم. تبریکی گفتم و مدتی جمعیت سرخوش رو تماشا کردم و بیرون زدم، شب و سکوت بود و هوای مرطوب. فکر کردم عجیب هست که بعضی تا این حد تایید شوند و بعضی تا آن حد تحقیر. نفس عمل فرقی نمی کند، شروع یک زندگی با همه ی سختی هاست، منتها به ما که می رسد نه تاییدی هست و نه حمایتی. خیلی زمانه در حق ما لطف کند در خفا امنیت داشته باشیم، وگرنه کسی از شادی ما شاد نخواهد شد، دعای خیر پدر و مادری بدرقه ی راه ما نخواهد بود. سخت هست شروع یک زندگی با همه ی این نداشتن ها و حفظ کردنش بدون هیچ مانع و بهانه ای مثل فرزند و قانون. می گویم و از سر نا امیدی باور نمی کنم که شروع یک زندگی با عاملی که صرفا عشق و علاقه هست و حفظ آن بر همان اساس، ایده آلی دست نیافتنی ست. راستش را بخواهید فعلا ما خاموشيم و پيش از رسيدن به روياهامان می‌ميريم. حتی اگر از این زندگی هیچ نمی خواهیم مگر همان نان و آب و علاقه ی عریان که یا با یاد کسی سر خواهد شد یا با حضورش...اگر اکثریت بپذیرند که همین سهم کوچک ما از زندگی باشد.
*******************************************
پيش از رسيدن به روياهامان می‌ميريم ولی بعد از ما...
خواب‌های خوش آدمی
به تعبير تازه ای می رسند...
قسم می‌خورم
ما از اين رودِ گِل‌آلود عبور خواهيم کرد
ما از اين کرانه‌ی ترسْ‌خورده خواهيم گذشت
همه چيز، همه چيز، همه چيز درست خواهد شد
ما مُصلحانِ محبتيم
سراسرِ آفرينش از آوازهای ما پر آينه‌است!
ديگر دردی نخواهد ماند
دروغی نخواهد ماند...
فقط ماه می‌تابد و ...
سکوتِ عشق،‌ تماشا
اشاره
همين چيزها که حالا باورتان نمی‌شود.