۱۸ تیر ۱۳۸۸

نامه ای برای رئیس جمهور میرحسین موسوی، ابراهیم رها

سلام آقای رئیس جمهور!
«بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب - که باغ ها همه بیدار و بارور گردند»
دیدی برادر؟ بچه ها کتک خوردند. بچه ها دستگیر شدند. بچه ها گلوله خوردند. بچه ها مردند. میرحسین، آقای رئیس جمهور، برادر، پس شب آفتابی کجاست؟
یادت می آید برادر، انتخابات نزدیک بود و ما سبز شده بودیم، آن روزها هنوز هر سبزی جرم نبود برادر. سبزینه جرم نبود. خیار رم نبود! و کلروفیل معنای فحش ناموسی نمی داد
!





آری اینچنین بود برادر که مردم رفتند پای صندوق های رای و صندوقدار، طنزهای مرا نخوانده می خندید و ما نمی دانستیم روزی از خنده او گریمان خواهد گرفت برادر.
آری اینچنین شد برادر که رای ها را با سیستم راگیری کردان شمردند. صندوق ها را خزان زد اما ما سبز ماندیم در روزهایی که بخشنامه کردند که تره و جعفری هم باید سه رنگ برویند و نعناع و پونه هم سر از اوین درآوردند!
آری اینچنین است برادر که این روزها وقتی در خیابان راه می رویم از هر دو نفر، یکی باتوم دارد و سپر دارد و کلاه خود دارد و کسی اگر به دوستی بگوید دلت سبز، می برندش تا اعتراف کند خودش یک پا رژیم صهیونیستی است!




برادر، میرحسین، آقای رئیس جمهور! تو بیانیه دادی، خاتمی بیانیه داد، کروبی بیانیه داد، آیت الله طاهری بیانیه داد، آیت الله صانعی بیانیه داد، محققین و مدرسین حوزه علمیه قم بیانیه دادند و مردم ... بیانیه هایشان را صفحه به صفحه زیر باتوم ضربه به ضربه خواندند و ... «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب»
گمان می کنم سال بعد اعلام کنند بهار سبز یک فصل سرسپرده و عامل بیگانه و جاسوس است. بیخود می کند هر درختی که بخواهد سبز شود. بعد هم زمستان را تمدید دوره می کنند! ما هم می رویم کوه و در برف سرود می خوانیم پس تو هم «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب» می دانی آقای رئیس جمهور، میرحسین، برادر! تاریخ ما می گوید ما اگر زورمان به سلطان «محمود» ها نرسد می رویم شاهنامه می نویسیم. این را از فردوسی بپرس و شاهنامه را بخوان، «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب»




۱۷ تیر ۱۳۸۸

تا با منی، نترس، بيا، بعدا خودم می‌گويم چرا!

بخواهيد آب را تا تشنه نميريد
بخواهيد بوسه را تا اتفاقی نيفتد.
من هم مثل خودِ شما از شما بوده‌ام،
هستم اتفاقی نيفتاده است.
عجيب است من کی اين همه ساکت مُرده‌ام که حالا زنده‌ام را به خوابِ گريه می‌برند!
شمالی بودی!
تو شمالی بودی ... دخترِ همه‌ی جنوب‌های بی‌مادر!
لی‌لوا ... لا، اِلا به لا!
جهان حلالِ حرفِ من است تو آزادی عزيزم ...
برگردی تمامِ سطرهای ساکتِ مرا از نو به دريا بريزی!
آن وقت يک ستاره به آسمان نمی‌ماند ماه ... دِق می‌کند!
حالا حرف‌های قشنگ‌قشنگ بزن هوای امروز ما خوش است قرار است فردا اتفاقی بيفتد
کسی که به دنيا نيامده باشد مُردنش غير ممکن است، نمی‌ميرد!
اسمم را روی سنگ می‌کَنند می‌ترسند من از تکرار واژه‌ی باران به دريا برگردم چقدر خَرَند!

۱۵ تیر ۱۳۸۸






























































































































































من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام

ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود

که راه را بی‌دليلِ راه جسته بوديم

بی‌راه و بی‌شمال بی‌راه و بی‌جنوب

بی‌راه و بی‌رويا

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام اسامی آسان کسانم را نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ديگر چيزی به ذهنم نمی‌رسد

حتی همان چند چراغ دور که در خواب مسافرانْ مرده بودند!

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقايان چرا می‌پرسيد از پروانه و خيزران چه خبر

چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديده‌ايد

شما کيستيد از کجا آمده‌ايد کی از راه رسيده‌ايد

چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئيد

اين همه علامت سوال برای چيست

مگر من آشنای شمايم که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنيد؟

من که کاری نکرده‌ام فقط از ميان تمام نامها نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام

آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟

من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منيد آيا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته نديديد می‌گويند در کوی شما هر کودکی که در آن دميده، از سنگ،‌ ناله و از ستاره، هق‌هقِ گريه شنيده است



چه حوصله‌ئی ری‌را! بگو رهايم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به ياد خواهم آورد

می‌خواهم به جايی دور خيره شوم می‌خواهم سيگاری بگيرانم می‌خواهم يک‌لحظه به اين لحظه بينديشم ...!

- آيا ميان آن همه اتفاق من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟