۲ شهریور ۱۳۹۰

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هيچ نيمه‌ای اين نيمه را تمام نکرد!

**********************************************

داستان زندگی من یک سری اشتباهات پی در پی هست. بیتا که غزل خداحافظی رو خوند و گفت نه بابا این که زندگی نمیشه، گفتم غصه خوردن فایده نداره و باید برم جلو. چه جلو رفتنی. یک اشتباه محض که جای گفتن هم نداره. در هر لحظه ی اون رابطه حس می کردم در اشتباهم نه به خاطر اینکه به مانند رلبطه ی قبلیم نمی شد که عمرا هیچ رابطه ای برای من باز هم به مانند اون برسه، فقط به این خاطر که از جنس اشتباه بود و به روی خودم نمیاوردم. زده بودم به در منطقی شدن که مثل همه ی آدم های اطرافم باشم با منطق قوی حالا این نشد نفر بعدی و هی سعی می کردم این نفر بعدی رو تحمل تر کنم و به خودم بگم درست میشه بزرگ میشه. نمی تونستم بگم نه. این جزو توانایی های من نبوده از اول خلقت. وگرنه بار یک ازدواج ناخواسته رو به خودم و خانوادم تحمیل نمی کردم. تا این که خودش گفت بی میل شده و می خواد رابطه رو تمام کنه. به روی خودم نیاوردم چقدر راحت شدم و در جا قبول کردم. پایان اون رابطه شد نقطه ی شروع درگیری ها ی من با خانواده. گفتم می برمشون دکتر و راضی می شن. هر بار که می رفتیم دکتر می گفتن مریض تویی با ما چی کار دارن. ضربه ی بزرگی بود براشون وقتی دستشون اومد که چیزی قابل تغییری در من نیست. مامان با چشمای پر اشک بیتا رو ناسزا می گفت. غصه ی اون ها داغون کننده بود ولی کاری نمی تونستم بکنم. غصه ی اون ها داغون کننده بود، مسئولش من بودم و هیچ کس نبود غم من از داغون کردن اون ها رو درک کنه. هفت هشت ماهی طول کشید تا خانواده ها به جداشدن رضایت دادند، گرچه من همون مریض موندم ولی باز هم یک قدم به جلو بود. مامان تا مدت ها غم داشت. بابا غمش رو پنهان می کرد. این برام بدتر بود. شش ماهی گذشت تا همین اواخر که همه چیز عادی شد. گرچه هنوز باید در بعضی جمع ها وانمود کنم که متاهلم ولی مامان خیلی بهتر شده و داره می شه همون آدم شاد سابق. چند شب پیش ایمیلی از بیتا داشتم. می گفت نمی خوای من رو برای افطار دعوت کنی؟ مگه می شد دلم نخواد بهترین لحظه های زندگیم باز برام تکرار بشه؟ عاشق سکوت لحظه های افطار و سحرمون بودم. نظم و سادگی سفره و خوشحالی و آرامش نگاهش.ولی بعد از اون همه مدت. بعد از یک سالی که نپرسید از من کجایی و چه کردی و چه طور با اون اوضاع ساختی و کنار اومدی؟ بعد از نگاه های پر اشک مامان و بغض دار بابا که همه ی غصشون رو ناشی از پیداشدن بیتا تو زندگی من می دیدن؟ زیاد فکر نکردم. فقط چند خط جواب دادم که نه.

*********************************************

من بسيار گريسته‌ام

برای سادگی‌های همسايه، برای حماقت‌های بسيارم.

اما نمی‌دانم،

مرا کدام گريه به رويای روزگار خواهد سپرد؟