۲۰ مرداد ۱۳۸۹

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بينم
ابری می‌آيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه می‌کند.
********************************************
نه وقتی هست برای نوشتن و نه حوصله ای برای جر و بحث های داخل خانواده. دو هفته پیش، بالاخره کسی پیدا شد که ناخواسته من رو از وضع بدی که گرفتارش بودم نجات داد. شب نیمه ی شعبان تماس گرفت. خیلی مودب خود̦ ناشناسش رو معرفی کرد. پرسید چه می کنم. و من فکر کردم که چه می کنم. جر و بحث با اطرافیان. گفتم هیچ. استقبال کرد. گفت کلی کار نیمه تمام داریم و بهتر هست دو ماه زود تر شروع کنیم. فردای عید راهی تهران شدم. حرف های همه تو ذهنم بود. بعضی حرف ها تازه یادم میومد. این که بابا مرتب می گفت بدون شوهرت برای ما مفهومی نداری و از وقتی که رفته بود، بی مفهومی رو تجربه می کردم. حرف های مامان که جای خود داشت. هر روز، بیتایی که وجود نداشت رو به باد ناسازا می گرفت. برای یکی مثل امین، همیشه کسی هست که بنشینه و براش از شکستی که تو زندگی خورده ناله کنه. برای امثال ما چه کسی فریادرس هست؟ بیتا آدم بدی نبود. از ترس حرف بقیه احساسی رو که داشت زیر پا گذاشت. یک سال اول بعد از رفتن اون، جراتی نبود که آشکارا زبان به ناله بازکنم. هر وقت کسی متوجه ی ناراحتی من می شد، می گفتم این همه درس...این همه آزمون...به هیچ کدوم نمی رسم. گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم !
چهار ساعت توی راه آخرین لحظاتی بود که حرف ها و اتفاقات روزهای گذشته آزارم می داد. مثل همه ی هشت سال گذشته، وقتی با طلوع خورشید وارد شهر می شدم، فکر می کردم که جایی زشت تر از این شهر نیست. به سرعت خودم رو به دانشکده ی سابقم رسوندم. به دنبال اسم استاد جدید، با هیجان همه ی اتاق های دانشکده رو رد می کردم. تا این که پشت در یکی از اتاق ها خشکم زد. پشت در اتاقی که سال ها پیش برای رفع اشکال منتظر می موندم، حالا نوشته های یادگاری دانشجوها، درخواست فاتحه و عکس های مظلوم خودش، خودنمایی می کرد. مظلوم به معنی واقعی. مظلوم همون طور که خیلی ها به نمی دونم چه جرمی در این یک سال از بین رفتند. خبر تازه ای نبود. ولی انگار همون صبحی شد که رسانه های لعنتی̦ داخلی خبر ترور دانشمند هسته ای رو تکرار می کردند و من از سر ناباوری به خودم می گفتم این امکان نداره، اون اصلا استاد هسته ای نبوده و به مرور زمان راز این تناقض خبری دستم اومد و باورم شد منظور همون سبزترین و بهترین استاد دانشکده بوده و البته به جرم همه ی دعوت هایی که بی پرده برای همه ی راهپیمایی های سکوت داشت.
نبين اين همه آرام می‌آيند و
سر به زير به خانه برمی‌گردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...! ما لابه‌لای همين سکوت، پدرِ اين پُرگويانِ دروغگو را در آورده‌ايم.
بالاخره پیداش کردم. استاد پر انرژی و خوش برخوردی بود. به سرعت از همه ی کارهایی که در دست انجام داشت می گفت و کاری که من قرار بود من انجام بدم. موضوع جدیدی بود. کتاب پشت سر کتاب میاورد. سرآخر هم تاکید کرد که زبان برنامه نویسیم رو تغییر بدم. همه ی این ها در حداکثر دو هفته. این طور شد که از اون لحظه به بعد تا به امروز حساب شب ها و روزها از دستم رفت و هم چنین سرزنش ها و کنایه های اطرافیان. امشب هم که می نویسم از سرخوشی پنجمین ماه رمضان من و اولین کدی هست که به این زبان جدید نوشتم. از امشب تا یک ماه با خاطره ی همه ی سحرها و افطارهایی سر می کنم که روزگاری با عزیزترین فردم داشتم. و بعد، عید فطر که بی شک تا ابد سرشار از لحظات اولین عید فطر من خواهد بود...اون شب ما طبق معمول شب های قبل در سکوت، شهر رو تماشا می کردیم...بالای اتوبان چمران...شهر̦ تا انتها روشن...شهر̦ فقط در شب زیبا، که انگار عید اعلام شد و آسمون شهر مثل خیابون های زیر پامون نور باران شد. بهترین عید من همون شب بود که نور باران آسمان رو در چشم های اون تماشا می کردم...فکر می کنم هیچ وقت قدر اون لحظات رو ندونستم. عشق حالتی هست که وقتی دچارش هستیم، متوجه نیستیم. حالا که این شب ها رو تنها می گذرونم و گاهی ...هر ازگاهی که سر از دنیای سنگین کتاب ها بر می دارم و رو به اون برج نورانی می ایستم، تازه می فهمم که چه شب هایی داشتم.
این روزها و شب ها به ندرت وقتی برای نوشتن پیدا میشه. اوضاعی که سال ها ادامه خواهد داشت. این هم جنبه ی دیگری از زندگی هست. شاید هم راهی دیگر.

********************************************
بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پويند،
ما هم راه خود را می‌کنيم آغاز.