۳ آبان ۱۳۸۹

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

۲ آبان ۱۳۸۹

دل پر
به این نتیجه می رسم که سخت ترین قسمت زندگی، عادت کردن به دنیای آدم هاست، که هرچند به روی خود هم نیارم بازهم بینشون زندگی باید کرد. شنیده بودم آدم ها به تخیلشون نزدیک تر خواهند شد تا به امیدهاشون، امروزها هم به این نتیجه می رسم. سال اول دبیرستان بود که گفتند انتخاب رشته کنید. من هم بی درنگ گفتم علوم انسانی که یک آن معلم ریاضی سر بلند کرد که "مریم! تو میخوای چی کار کنی؟" بعد مریم ساکت شد و تصمیمش عوض. دلش موند پیش روانشناسی و جامعه شناسی و چسبید به ریاضی و فیزیک. همون که همیشه بهش فکر می کرد. هیچ وقت نفهمیدم که چرا به فیزیک فکر می کردم در حالی که اصل علاقه جای دیگه ای بود. اگر یک آن می دونستم که تخیل به واقعیت نزدیک تر میشه تا علاقه، به علاقه ها هم فکر می کردم. به روزهایی که تنهایی حرف اول رو نمیزد. یادمه یک بار معلمی اومد و گفت یادداشت های روزانه بنویسید. من هم ناخودآگاه از آدم های خوشبختی می نوشتم که حتی یک نفرشون من نبودم. در همون تخیل بازهم من تنها بودم و به دنیای آدم های زاده ی تفکرم حسادت می کردم و حتی یک بار به فکرم هم نرسید که یکی از اون آدم ها خودم باشم. رویا که هزینه ای نداشت. کاش برای یک شب هم که شده تصور من از سارا موجود تنهایی در دنیای ناچیز و بزرگ آینده نبود. مریم در فرمول ها و روابط مجرد ریاصیات و نامعقول آدم ها غرق شد و سارا در شعرها و دنیایی از همه ی چیزهایی که مثل همیشه کاش وجود داشتند. مریم روزهایی داره که به سختی به شب می رسند و سارا شب هایی که به تنهایی به صبح ختم میشند. مریم رو آدم ها آزار میده و سارا رو آدم ها و شب ها و هر دو همچنان رویای آدم های خوشبختی رو می بینند که هیچ کدومشون من نیستم.
خلاصه ی همه ی حرف های گفته و نگفته ی من باز هم از دعای زنیست در راه که تنها می رفت:
مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان،
که با دلِ پُر آمديم و
با دستِ خالی از خيالِ اين خانه
خواهيم رفت.