۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

اين کلماتِ برهنه‌ی سرمازده از کيستند
از کجا آمده‌اند توی اين کوچه، اينجا
رو به روی من کِز کرده‌اند؟!
تو هم نگاهشان کن ببين من اشتباه نمی‌کنم!
انگار چشم به راهِ يک اتفاق،
يک اعتراض بزرگ، يک ترانه‌ی کاملند!

*******************************************************

از وقتی که مطالب این جا خواسته یا نا خواسته به چشم افردی رسید که آشنایی با من تو دنیای بیرون دارند، هر بار که دلم به نوشتن رو آورد، دستم به نوشتن نمی رفت. هفت ماه گذشته پر از لحظه هایی بود که تا ابد از ذهن من پاک نمیشه. شاید اوجش اون لحظه ای بود که از پله های دادگاه خانوداده بیرون می اومدیم. هوای گرفته و سرد بهمن ماه بود. حکم دادگاه مثل یه برگه کاغذ عادی دستم بود. بی هیچ حسی. به طرف ماشین که می رفتیم نگاهی بهش انداختم. سمت دیگه ی خیابون بود و چشماش پر اشک. دیگه نگاش نکردم. نمی خواستم دل سوزی به سراغم بیاد و تا چند ساعته مونده به محضر نظرم عوض شه. تحمل تلخی اون لحظه از همه ی کج رفتاری های خانواده به خاطر جدایی، سخت تر بوده. و بعد اون حس بی خبری. که نمی دونم چه طور هست و چه می کنه. هرچه هست خانواده ی خودش کمکی براش بودند که این شکست رو تحمل کنه. وقتی رابطه ی من با بیتا به آخرش نزدیک می شد و وقتی تمام شد، خودم بودم و خودم.

نمی فهمم چرا وارد زندگی کسی شدم که به دنیای اون تعلقی نداشتم. چرا دختری وارد زندگی من شد که به دنیای من تعلقی نداشت. چرا دل من از آن کسی شد که خودش از آن من نمی شد؟ بار آخر که برای دیدنم اومد خیلی ساکت بود. مثل یک غریبه ی مودب. همیشه مودب بود. خیلی ملایم و متین. انگار آرامشی در عمق وجودش باشه و همه ی حرکاتش وقار خاصی داشت. مثل همون غریبه ها که یک زمانی دوست بودند از زندگیش پرسیدم. دیر یا زود ازدواج می کرد، همون سبک زندگی دلخواهش که می تونست به راحتی اسم زوج روی خودش و اون مرد بگذاره. من بعد طلاق و اون در آستانه ی ازدواج. هر دو به تبریک احتیاج داشتیم.

نمی دونم چند سال از زندگی من باقی مونده. مسلما بیشتر از تعداد سال هایی که تا امروز زندگی کردم نیست. عجیب هوای رفتن از این مملکت رودارم. انگار همبستگی کمی با این مردم دارم. تو تظاهرات بیست و پنج بهمن که یک صدا با مردم فریاد می زدم و فرار می کردم حس می کردم با اون ها نیستم. اون کسی که کنار ما افتاد و ذره ذره جون داد، انگار از من نبود. و حالا بعد ماجرای طلاق، وقتی هر چند ماه یک بار به خانوادم سر می زنم، از سکوت اون ها هم حس می کنم، از اون ها هم نیستم. هیچ چیز مثل قبل نمیشه. مثل اون صبح های جمعه که نون تازه می گرفتم، سفره ی صبحانه رو با وسواس زیادی می چیدم و عطر چای که بلند می شد، آروم و آروم بیدارش می کردم. یا مثل قدیم تر ها که هر روز غروب سر و صدای بازی فوتبال ما حیاط خونه روپر می کرد و هیچ مردی وارد زندگی من نشده بود که به خاطر نخواستنش روابطم با خانوادم به تیرگی امروز بکشه.

*******************************************************

آمد و رفتِ آرام آدمی، کوچه‌ها، لطف و گفت
شيبِ خزانیِ "دربند"، "سرآسياب"،‌ "ميدان مولوی"

تو اهلِ اينجا نيستی ... نِی شکسته!
خواب نانوشته، خرابِ علاقه،‌ آقا!
تو اهل اينجا نيستی!
تو بی‌اجازه‌ی آب به خوابِ تشنه‌ی آهو آمده‌ای
برگرد برو
اگر اين پرده‌ی بی‌پرنده بگذارد
شايد دلت به ديدار دوستی
سايه‌سارِ مونسی سَبُک شود.

تو از دره‌ها، دشنام‌ها و دردها گذشته‌ای
اما من نمی‌دانم
چند هزاره‌ی بی‌حساب از اوقاتِ اندوهِ دريا گذشته است؟
مردمان، عصرهای خانگی، بوی خاک
آمد و رفتِ آرامِ آدمی
و رَدی دور از عطر عزيزان ما
انتهای همين محله‌ی مه‌گرفته‌ی بالا ...!