۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

يه دل می‌خواد خيلی عاشق
که بفهمه من دارم با کی حرف می‌زنم
چی ميگم، برای کی ميگم، چطور ميگم!

***********************************************


ای کاش جرات حرف زدنی بود و حوصله ی شروع کردنی. دیشب هم تا صبح تو خوابم بود. یه چیزی تو مایه های با " رویاهامان چه می کنند؟" خودم هم از پسشون بر نمیام. هر شب اونجاست. بی اجازه و وفادار. ساعت های شب که رو به پایان میره دور و دور تر میشه. صبح که می رسه می بینم تنهام. مامان می گه باز تو خواب حرف می زدی؟ فقط به خاطر تو هست نمی گم با کی بودم. قول دادم، سرش هم هستم. فقط به خاطر تو هست که از کوره در نمی رم وقتی یه لیوان آب اضافه سر میز نمی ذارند و می گند زن و شوهرید دیگه! می دونی حالم بهم می خوره وقتی بوی تنش رو حس می کنم و صدای نفس هاش رو می شنوم. این قسمت رو قبول دارم که من دیوانه ام، مریضم. مگه میشه آدم از کسی اونقدر متنفر باشه که حس کنه همه جا بوی تنش رو می ده و داره خفه میشه. اون هم کسی که یه زمانی رفیقش بوده. من این طوری نبودم. همه ی حرمت ها رو شکستند و دیوانه ام کردند. عذاب می کشند وقتی سرد بودنم رو می بینند. می گند "نذار تنها بره بیرون، دستش رو بگیر و برو بگرد." چه طور بگم و با چه زبونی که باور کنند احساس داشتن که به زور نیست. واقعا چه رسمی هست؟ اون زمان که در اوج احساس بودم هیچ کس ندید و هر کس دید سر برگردوند که حرام است عشق! حالا به زور می گند احساس به خرج بده. ای کاش کسی بهشون می فهموند، که کاری کردید که دیگه رفاقت هم نمی شه به خرج داد. ببین... تو هم یکی از همون هایی! گفتی "زیادهم بد نشده این جوری سخت گیری های خانواده رو دور زدی."... فعلا این تویی که من رو دور زدی! خدا رو شکر، با شب هام کاری ندارند. بهشون گفتم "فقط سکوت. هیچ صدایی نباشه. حتی نفس." بازهم دروغ، باز هم دروغ. مگه خودت نبودی که شب اول گفتی:" تو خواب حرف می زنم، اگه خوابت خراب میشه نیا". يادته تو جوابت چي گفتم؟ "مگر این که تو خواب حرف بزنی!" خداییش خیلی حرف می زدی اما مبهم. انگار از چیزی ترسیده باشی. عاشق همون لحظات بودم که با صدای تو بیدار بشم و نوازشت کنم تا آروم بشی و بخوابی. راستی صبح که می پرسیدی: "من که حرفی نزدم؟"، واقعا هیچ چی یادت نمیومد؟

طبق معمول̦ هر صبح پنج شنبه "بنان" بود و"الهه ی ناز"
که کسی گفت از سمت تبریز مسافری داره
و سفر، هميشه حکايت بازآمدنِ تو بود، نبود؟!
و باز اون همه نگاه:
"کجایی تو؟"
مگه میشه راستش رو گفت؟
يعنی چه!؟ هی علامتِ حيرت! هی علامت پرسش؟ از من سوال بی‌جا چرا می‌کنند!؟
نترس،... نگفتم:
"تو همون شب سرد بارونی،... که سر از اتاق موسیقی در آوردیم
تو نگاه ذوق زده ی تو ،... وقتی پیانوی کهنه رو برانداز می کرد
و لا به لای لمس بی اجازه ی انگشتات،... وقتی "الهه ی ناز" رو نشونشون می دادم "
هنوز هم اون نت رو به خاطر داری؟
ای کاش کسی در حوالیِ احوال من نبود،
دلم برای خواندنِ همان آواز قديمی تنگ است.
خوبه که همه چیز جوری تمام نمیشه كه انگار هیچ وقت شروع نشده.
خوبه که تا چشم به هم می زنی صبح پنج شنبه هست.
همه ی دنیا هم بدونه
کسی به روی خودش نمیاره
که این بدبخت̦ ساکت̦ بغض آلود چشه؟
نه،... من حرفی نزدم،... خیالت راحت!

***********************************************
گواهی می‌دهم که حرفی نخواهم زد،
گواهی می‌دهم که بخاطر شعر بيدار بمانم و
بخاطر زندگی بخوابم.
عجيب است
من کی اين همه ساکت مُرده‌ام
که حالا زنده‌ام را به خوابِ گريه می‌برند!

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

عشق چیزی ست مثل سرخک که بچه های گنده می گیرند و آنان را به تشکیل خانواده می کشاند تا طبیعت کارش بگذرد و ادامه ی نسل نوع بشر نگسلد و آن چه را مرگ می برد عشق بر جای آورد. پس عشق در این جا مامور تولید نسل است و تاوان ده مرگ. روح ما تشنه ی دوستی دیگر و عشق دیگراست، عشقی که مامور تن نیست. چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش کلاه بگذارد. چه تلخ است میوه ی درخت بینایی! این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. من چنین کردم اما چنین نبودم.

***********************************************

(9)

نه بیتا می فهمید با من چه می کرد و نه من حواسم بود با او چه می کنم. روزهای زیادی رو همچنان در حضورش شب می کردم. کنکوری در کار نبود ولی حضور من قسمتی از واجبات شده بود. هنوز هم تمام امور زندگیش به دست من بود. دوره ی ارشد و مقالاتی که پیاپی برای ترجمه میومد. بیشتر از خودش وقت می ذاشتم. در نظر من شریک زندگیم بود و موفقیت اون موفقیت من. تمام کارها و مسئولیت های اون نا خود آگاه به دوش من سنگینی می کرد. باری که گاه بیش از حد یک طرفه می شد. چیزی که از همون اول مشکل زا شد دوستانش بود. درک اینکه دوستی براش همه چیز باشه و همه کاره براشون سخت بود. مزاحمت های خودشون رو داشتند. تا این که یه روز از من خواست بس کنم. حرف هایی که تو دانشگاه از دوستاش می شنید آزارش می داد. نمی تونستم کاری کنم که اهمیت نده. براش مهم بود. من هم موندم بین موندن و آزار دادنش یا رفتن راحت کردنش. هر وقت می دیدمش با اشتیاق زیادی ازم استقبال می کرد و وقتی می دید داره بیش از حد میشه کنار می کشید. تا امروز هم همین طوره. وقتی کنارش هستم یه جور سخته و وقتی دورم جور دیگه. هنوز هم احساس داره و سعی می کنه تمامش رو خفه کنه.
بعد از یه عقد اجباری تو یکی از همون عید ها که مامان گفته بود، دیگه هیچ چیز تو زندگی برام معنی نداشت. بیتا می گفت هر کس میره سر خونه زندگی خودش و درستش هم همینه. حرفاش کلافه ترم می کرد. نمی خواستم اون هم بره. من که نتونسته بودم در برابر خانواده مقاومت کنم چه برسه به اون که اصلا نمی خواست مقاومت کنه. اون سال با اون روحیه ی افتضاح به زحمت تا دفاع پیشرفتم. بعد از دفاع هم راهی خونه شدم و که باز بخونم و فرار کنم. یه سال به من وقت دادند گفتند همین یه سال رو فقط. بعد می ری سر خونه و زندگی خودت. حالا هم بلاتکلیف منتظر نتیجه ام. با شوهر هم نمی سازم. کلا همدیگه رونمی بینیم و اگر هم ببینیم با هم نیستیم. تو تمام این مدت سه بار بیشتر سعی نکرد با من باشه. هر بار من هم سعی کردم باهاش کنار بیام. اما نشد. وسط راه عذر خواهی کردم و کنار کشیدم. این شد که حالا اون تنها و من تنها، بیتا هم تنها. کم کم اوضاع خراب تر هم میشه. مسئله رابطه نداشتن من باهاش به گوش مامانش رسیده و به زودی شکایت می بره به مامان من که دخترتون به درد پسر ما نمی خوره. کلا اون قدر تو زندگی بد آوردم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. البته جدا شدن احتمالی یه جور خوش شانسی هست. فقط نتیجه ی آزمون های امسال و رهایی من به هم گره خورده.
بیتا که از زندگی من کنار بره، که عملا رفته، دیگه مهم نیست کسی بیاد و بره. نمیشه که تو زندگی ذاتا به بیش تر از یه نفر دل بست. من موندم و عمری که تلف شد و ذره ای از امید که هر روز کم تر میشه و البته یک مشت خاطره ی زیبا که غروب هر پنج شنبه، سر هر سفره ی افطار و سر هر نماز صبح و شب هر عید غدیر، بغض میشه تو گلوم. خسته تر از اون که به کسی دل ببندم و انگار پیرتر از اونی که کسی به سراغم بیاد. به قول شاعر محبوب من " اگر عمري باقي بود طوري از كنار زندگي خواهم گذشت كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي صاحب" .این چند قسمت خاطره رو هم از سر تنهایی و بلاتکلیفی نوشتم و اگه به دل کسی نشست به خاطر این بود که از ته دل بود. فکر نمی کردم شروعی باشه و مورد نظر صاحب قلمی پر ذوق. دست آخر این که ممنونم وقت گذاشتید و نظر دادید. موفق باشید و اگه یادتون موند فقط دعا کنید.

***********************************************

يک چيزی بگويمتان!
هميشه آن سوتر از اين ديوارها
خانه‌های بی‌پرده و آرامی هست
با دريچه‌هايی رو به حيرتِ باد
که روزی لبريزِ رويای بوسه باز خواهند شد.

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نيست
که او هیچ وقت زنده نبوده است!

***********************************************
(8)

با عرض پوزش از همه ی دوستانم که این قسمت طولانی شد. می خواستم تمومش کنم که نشد. شاید قسمتی دیگر. به زودی رفع زحمت می کنم. خوشحالم که دوستانی هم احساس پیدا کردم و افتخار می کنم که شاعری خوش ذوق برای خوندن این پاره های خاطرات وقت گذاشت...به زودی خواهم رفت و از این همه ترانه حتی یک خط ساده هم با خود نخواهم برد.
.
.

ناسازگاری من و مادرم اون سال تابستون به اوج رسید. بابا کاری به کار من نداشت. کلا سرش اون قدر شلوغ بود که فرصت دقیق شدن تو رفتارهای من رو نداشت. اگه مامان امان میداد. می دونستم رو ذهنش کار می کنه. یه روز متوجه شدم پای تلفن با کسی حرف می زنه و از من گله می کنه و خودش و رفتارش رو توجیه. مدت ها توضیح می داد و آخرش می پرسید اگه من اشتباه می کنم شما بگید و انگار طرفش تایید کنه خوشحال می شد. دقیق که شدم دیدم خودشه. دیگه تو خونه ی خودم هم غریبه بودم. از روی عجز شروع کردم به گله کردن:
_مامان جان من این آقا رو دیگه حتی دوست هم حساب نمی کنم. چه طور مسائل خصوصی زندگی ما رو باهاش در میون گذاشتی. یعنی هیچ گوش دیگه ای نبود. چرا اون طور باهاش گرم گرفتی؟ من از این آدم خوشم نمیاد. نمی خوام از این بیشتر از من بدونه. به خانوادم نزدیک باشه. غلط کردم باهاش حتی دوست شدم. غلط کردم گذاشتم با هم برین بیرون.
ما بین این گله کردن ها بابا هم سر رسید. دیگه طرف من نبود:
_باید تکلیف این آدم رو مشخص کنی.
_تکلیفش مشخصه. خودش قبول نمی کنه. مامان قبول نمی کنه. مگه این اولیشه. من با خیلی ها دوست بودم و هستم. به خیلی ها نه گفتم. چرا هیچ کدومشون تا این حد باعث دردسر نشدند. چرا باید تکلیف این یکی رو مشخص کنم. نه به خاطر این که سمجه. از این سمج تر هاشون هم رفتن پی کارشون. صرفا به خاطر این که مامان از این آدم خوشش اومده، به خاطر این که حالا به من شک دارید.
_همین که گفتم. باید ببینمش. من باید بدونم با کی هستی. این طوری خیالم راحت تره.
_من اصلا دیگه باهاش نیستم. این طوری خیال شما راحت تره. گرچه شما هیچ وقت این طوری نبودید. همیشه اعتماد بود. نه شما سخت گیری می کردید نه من پنهان کاری. موضوع بیتا هست. نمی دونم مامان تصورات خودش رو چه طور برای شما تعریف کرده.
_تقصیر من بود که گذاشتم بری تهران درس بخونی. تا آخر این تابستون تکلیفش رو مشخص می کنی یا درس بی درس. ارشد هم هرجا قبول شدی انتقالی می گیری میای همین جا می خونی.
همیشه فکر می کردم با فرهنگ ترین خانواده رو دارم. مثل همه ی ساده اندیش ها، مذهبی نبودن رو روشنفکر بودن می دونستم. باورم نمی شد کسی که اون همه ادعای روشنفکری داشت، کسی که حرف اول و آخرش برای من تحصیلات بود، از ترس جامعه ای که برای زن ارزش قائل نیست، همون حالا با من این طور رفتار می کنه. انگار در مورد بعضی مسائل همه علیه آدم هستند.
حس می کردم آدم های اطرافم به شدت بد جنس و نا کس هستند. مخصوصا همون آدم سمج. دلم می خواست باهاشون مثل خودشون رفتار کنم. چاره ای جز دروغ گفتن و دو رو بودن نداشتم. از اون روز به بعد دروغ گفتن برام عادی شده بود. دل تنگی امانم رو بریده بود. بی تابی بیتا من رو دیونه تر می کرد. مامان هم چپ و راست می گفت به این بنده خدا یه زنگی بزن، گناه داره، دل تنگ میشه. کلا رابطه ی خوبی با مامان پیدا کرده بود. با هم حرف می زدن و واسه هم گلایه می کردن. یه بار بهش زنگ زدم و گفتم: پشت گوشت رو دیدی، رنگ ازدواج رو دیدی مگه این که با من همکاری کنی، هر روز هم زنگ نزن این جا که نمی خوام صدات رو بشنوم. چند روز بعد به مامان گفتم می رم ببینمش. کلی خوشحال شد. بلافصله راهی تهران شدم. وقتی دیدمش سعی کردم تا جایی که می تونم مودبانه حرف بزنم. همه چیز رو براش توضیح دادم. آخر سر هم اضافه کردم حدس های مامان همش درسته. من باهاش رابطه دارم، تو هم یه فکری به حال زندگی خودت کن، عمرت رو با من هدر نده. انگار با دیوار حرف می زدم یا با یه نوار ضبط شده که مرتب تکرار می کرد: تو با هر کی می خوای باش، من می خوام با تو باشم. آدمی به اون لجبازی ندیده بودم و ندیدم. سر آخر بهش گفتم من می خوام برم بیتا رو ببینم، خوش ندارم مامان بفهمه. با خواهرم هم هماهنگ کرده بودم، تنها کسی که من رو درک می کرد و بیتا رو دوست داشت. رفتم و دو هفته ای خوش گذروندم. خونه که برگشتم گفتم داریم کم کم به توافق می رسیم. جون خودم به چه توافق ها که نرسیدیم. حس خوبی از اون همه دروغ گفتن ها به پدر و مادر خودم نداشتم. اما از شرط و شروط آخر تابستون دیگه خبری نبود. اگه کسی می پرسید می گفتم راه دوره داریم هماهنگ می کنیم. جواب نهایی کنکور هم که اومد با خیال راحت راهی تهران شدم و ثبت نام کردم.
من که انگار از زندان آزاد شده بودم تا خود اسفند خونه برنگشتم. خوابگاه جدید و دانشگاه جدید به شدت دل گیر بود. نمی دونم چرا هیچ کس به چشمم نمیومد. آخر هفته ها سراغ بیتا می رفتم. اون خوابگاه پر از موردهای دل خواه من بود. بیتا می خواست سه ساله درس رو تموم کنه واسه کنکور هم بخونه. البته اگه حضور من اجازه می داد. مثل زوج های تازه ازدواج کرده بودیم. وقت و بی وقت، هرجا و هروقت که پیش میومد...بله! من که مشکلی نداشتم. طول هفته رو چنان فشرده رو درس و پروژه ها کار می کردم که آخر هفته رو خوش بگذرونم. اما بیتا نمی تونست. خوب می دیدم که تمرکز نداره. چشماش به کتاب بود و حواسش جای دیگه. می دونستم اون سال با اون وضع نه سه ساله تمام می کنه نه کنکور قبول میشه. همون طور هم شد. خیلی بیتابی می کرد و نا امید شده بود. من هم عذاب وجدان بدی داشتم. تقصیر خودم بود. راضیش کردم دوباره امتحان کنه. اون سال تابستون به خاطر کار پایان نامه تو خوابگاه موندم و بیتا رو هم مجبور کردم بمونه و بخونه. مثل سه ماه زندگی مشترک بود. خودمون بودیم خودمون. کسی کاری به کار ما نداشت. نه از مراقبت های مامان خبری بود نه از اصرار برای ازدواج. اگر هم چیزی می گفتند، درجا جواب می دادم مگه نمی بینید سرم شلوغه، من اصلا وقت خونه اومدن ندارم. خواستگار محترم هم شده بود همون دوست سابق. هر ازگاهی میومد و کار ترجمه میاورد. رو حساب دوستی کمکش می کردم و خداییش تو کار پایان نامه حسابی به دادم رسید. می دونست بیتا با من هست و حرفی نمی زد. پائیز که رسید بیتا دوباره برگشت اون سر تهران لعنتی. عملا پایان همه چیز بود و من نمی دونستم. نمی خواستم اشتباه سال گذشته رو تکرار کنم. هفته ای یکبار بهش سر می زدم. پنج شنبه ها قبل طلوع آفتاب بیرون میرفتم. وقتی می رسیدم خواب بود. نون تازه می گرفتم و صبحانه ی مفصلی ترتیب می دادم و کار های شخصی عقب موندش رو انجام می دادم تا بیدار بشه. صبح تا ظهر که می رفت درس بخونه تا می تونستم آشپزی می کردم. سه چهار نوع مختلف غذا هر کدوم به اندازه چندین نفر. بعد از ظهر ها تا جایی که می تونستم سعی می کردم گرامر زبان رو براش توضیح بدم. هر مطلب رو ده بار، ده نوع مختلف وبا ده مثال مختلف. کم کم سایر هم کلاسی هاش هم می اومدند و عملا یک دور کتاب زبان تخصصی رشته شون رو براشون ترجمه کردم. عصر پنج شنبه که می رسید می دونستم نباید بمونم. تجربه ی پارسال می گفت برو. مقداری میوه و شیرینی می گرفتم. خیالم که راحت می شد در طول هفته هیچ کمبودی نداره می رفتم سراغ زندگی خودم. شش ماه زندگی من تا اسفند 86 همون طور گذشت. خیلی سخت بود. از کار و زندگی خودم عقب می موندم، مخصوصا اگه گاهی مریض می شد، عملا چند روز از زندگیم تعطیل بود. کنکور که اومد و رفت بیتا هم رفت خونه. بهار 87 رو تنها موندم. اصلا انتظار نداشتم. دانشگاه آزمون دکترا می گرفت. شک نداشتم باید شرکت کنم. خونه جای من نبود. کارهای پایان نامه هم مونده بود. سرم خیلی شلوغ بود. اصلا وقت مسافرت رفتن نداشتم. هر شب یه ساعتی پای تلفن بودم. ازش می خواستم بیاد. نیومد. اصلا نیومد. تا این که یه روزسر صبح با تماس خواهرم بیدار شدم. اون هم مثل من و بیشتر از خود بیتا نگران نتیجه ی کنکور بود. یک هفته بود که کامپیوتر رو خاموش نکرده بودم. هر لحظه و هر دقیقه منتظر بودم. نتیجه عالی بود. عین اون رتبه رو به خواب دیده بودم اما فکرش رو هم نمی کردم تعبیر بشه. بهتر از اون نمی شد. همه ی دوستاش خبرش رو از من می گرفتن و می گفتن از طرف ما بهش تبریک بگو. هیچ کس به من تبریک نمی گفت. می خواستم به من تبریک بگن. نه به خاطر این که مردم و زنده شدم تا کنکور داد، به خاطر این که دوست داشتم من رو شریک زندگیش بدونن. به بهونه ی انتخاب رشته چند روزی بیتا اومد تهران و یک هفته ای با من موند. طول روز خیلی سرم شلوغ بود. یا دانشگاه بودم یا اتاق مطالعه. کار پایان نامه یه طرف آزمون دکترا هم یه طرف. شب ها تنهاش نمی ذاشتم. روز ها هم پای کامپیوتر من فیلم می دید و تو اینترنت سرگردون بود. آرشیو کامل مجله ی ماها و آخرین شماره های چراغ رو داشتم. فکر نمی کردم باید ازش پنهان کنم. یه روز برگشت و گفت سارا اینا چیه این جا داری؟ گفتم بخون، جالبه، کلی هم فیلم دارم. چند ساعت بعد که برگشتم دیدم اخماش تو همه. می گفت خوشم نمیاد اینا رو بخونی، این فیلما رو ببینی. گفتم : "فیلم به این با احساسی؟ واقعا خوشت نمیاد؟ یه چیزی تو مایه های خودمونه. این مجله ها پر از سرگذشت آدمایی مثل من و توهست." می گفت : من و تو فرق می کنیم. خیلی سعی کردم براش توضیح بدم که ما هیچ فرقی نمی کنیم و من هم خوشحالم که حالا مثل یکی از اون هایی هستم که کسی رو دارند. ایراد از توضیح دادن من نبود، نمی خواست بشنوه. نمی خواست چیزی رو که بود باور کنه. بیتا برگشت خونه. حرفهاش رو زیاد جدی نگرفتم. با خودم گفتم سر وقت براش مفصل توضیح می دم.
تابستون 87 رو هم تنها موندم. از آزمون لعنتی هم راحت شده بودم. به تابستون سال پیش و پیش تر فکر می کردم که چقدر شاد بودم. کلا وقتی آدم تنها به شادی های گذشتش فکر می کنه باید بشینه گریه کنه. بد ترین تابستون زندگی من بود. تمام تیر ماه رو گریه کردم. جواب آزمون که اومد آخرین اشک ها رو هم ریختم. کسی قبول نشده بود. اون سال هیچ استادی دانشجو نمی خواست و همه ی شرکت کننده ها سر کار بودند. نمی شد به جایی هم شکایت کرد. خیلی وقت ها تو زندگی هست که آدم نمی دونه باید به کجا شکایت ببره. بزرگ ترین ضربه ی زندگیم بود. اولین بار بود شکست می خوردم. حس می کردم هیچ آینده و امیدی ندارم. نمی دونستم چه حکمتی تو کاره.
شهریور ماه بیتا برای ثبت نام دانشگاه دوباره به تهران اومد. یه تجدید دیدار گرم و زیبا. هنوزهم انگار هیچ کس به خوشبختی ما نبود. زیر آفتاب داغ شهریور ماه تو تهران بزرگ و کثیف دنبال کارهای ثبت نامش رفتیم. انگار من مسئول همه چیزش بودم. مثل بچه ای شده بود که به تنهایی از پس کارهاش بر نمیومد و خودش هم از تصور از دست دادن تنها تکیه گاهش وحشت داشت. خیلی سعی کرد به من روحیه بده که سال بعد دوباره شرکت کن. به زحمت قبول کردم که دوباره امتحان کنم. اصولا به سرعت همه ی امیدم رو از دست می دم و خیلی دیر ذره ای از اون امید بر می گرده.همون روزها مامان زنگ زد که فلان روز بیا خونه. خانوادش از مشهد میان. تو هم باید باشی. حسابی جا خوردم. گفتم مگه موضوع تمام شده نبود؟ گفت نه، چی می گی؟ اگه تمام شده بود که زنگ نمی زدن. به سرعت باهاش قرار گذاشتم. یه غروب لعنتی تو یه پارک کوچیک و تاریک. چقدر که باهاش حرف نزدم. همون توضیحات قدیمی. همون حرف های همیشگی. منت کردم که خانوادت رو منصرف کن. به آیندت فکر کن. برای تو آدم کم نیست. من خودم برات پیدا می کنم. مثل بدبختی که دست و پا می زد و تو مرداب لجبازی طرف بیشتر فرو می رفت. کاملا معلوم بود لجبازی هست. اما چرا. مگه من چی داشتم و چی بودم. دختری که هیچ وقت آرایش نکرد، یکبار هم نشد صورتش رو اصلاح کنه و لباس مرتب بپوشه. وقتی قرار باشه بد بیاره، میاره. حرف آخرم این بود که تضمینی نمی کنم که خوشبخت بشی و این ازدواج هیچ مفهوم تعهدی برای من نداره. آزادی که با هر کس باشی و هر وقت خواستی جدا شدی. هیچ چیز از تو نمی خوام.
دوباره زنگ زدم خونه. دوباره منت کشی. مامان گفت از چی می ترسی؟ یه خواستگاری ساده هست. تازه از کجا معلوم ما موافقت کنیم. شاید ازشون خوشمون نیاد. دیدم راست می گه. هنوز جای امیدواری هست. گفتم من خوشم نمیاد. به خاطر من قبول نکنید. گفت از چه چیزش بدت میاد؟ نمی دونستم چی بگم. فقط جواب دادم: وقتی آدم از کسی خوشش میاد باید جواب پس بده از چه چیزش خوشش میاد. این همه آدم تو دنیا باید جواب بدم چرا از تک تکشون خوشم نمیاد.
یه روز بعد از ظهر حول و حوش ساعت چهار راه افتادم و نه شب رسیدم خونه. همه جمع بودند و شاد. یا قیافه ای خسته روبروشون نشستم. مامان اصرار کرد چای ببرم. گفتم عمرا. بابا چای آورد و همه برداشتند. یاد شبی افتادم که بیتا و دوستاش تو اتاق ما جمع بودند و چای می خوردیم. چه لذتی داشت شکار اون نگاه های دزدانه و شرمناک. یک لحظه به خودم اومدم دیدم همه چایشون رو خورده بودند و مامان میگفت حواست کجاست؟ یخ کرد. باز حواسم رفت به همون شب که رفتم پای تلفن و تا برگردم چای من یخ کرده بود. نگاهی به لیوان های خالی بچه ها کردم و سر آخر به چشم های بیتا که زل زده بود به استکان چای دست نخوردش.
بابا شروع کرد به حرف زدن. جمله هایی گفت که دیوانه ترم کرد. بابا گفت: جوون های امروزی که خودشون تصمیم می گیرند سر آخر به ما می گند. ما که این وسط هیچ کاره ایم. اگه این جا دور هم هستیم واسه اینه که خودشون خواستند. حالا ما چه کاره ایم که بگیم نه. خودشون دیدند و پسندیدند. شما هم که بیست ساعتی تو راه بودید تا از شرق کشور به غرب کشور اومدید خسته هستید. قرار های خودمون رو بهشون بگیم اگه مشکلی نداشتند بقیه حرفها بمونه واسه فردا.
نگاهی کردم به مامان و بابا. هیچ کدوم نگاهم نکردند. مامان گفت: پایان ماه رمضون خوبه؟ گفتم من هنوز تا اون موقع دفاع نکردم. بابا گفت مگه قراره حتما اول دفاع کنی؟ گفتم آره. تازه بعد از اون شش ماه می خوام دوباره درس بخونم برای آزمون. بابا خیلی جدی و عصبانی گفت این موضوع خیلی کش دار شده. اول تکلیف این رو مشخص می کنی بعد هر کاری دلت خواست بکن. به بن بست خورده بودم اساسی. مامان گفت پس بمونه عید غدیر. یادم افتاد اولین تولد بیتا رو شب عید غدیر جشن گرفتیم. بلافصله گفتم نه من اون عید رو دوست دارم. حس کردم همه چپ چپ به من نگاه می کنند. مامان گفت پس عید قربان. دیگه چیزی نگفتم. دیدن ساکتم. گفتن یه چیزی بگو. فقط گفتم : من می خوام امشب برگردم. ساعت دو شب ترمینال بودم و شش صبح تهران. آژانس گرفتم و خودم رو رسوندم خوابگاه. اتاق نیمه روشن بود و بیتا سرجای من خواب. انگار یک سال تمام ندیده بودمش. از همون دم در لباسام رو در آوردم خزیدم کنارش. بغضی که از دیشب مونده بود دیگه طاقت فروبسته موندن رو نداشت. از سر دل تنگی و حرص آدم های دیشب می بوسیدمش.

***********************************************

ميان خواب و گريه‌های آدمی
هميشه فاصله‌ای هست
فال مبهم علاقه‌ای شايد