۲۸ اسفند ۱۳۸۸

مگر من کجای این بادیه ی بی نشان به دنیا آمده ام...من هم زیر همین آسمان صبور مردمان را دوست می دارم
***********************************************
(1)
بالاخره امروز صدای اعتراض مادرش بلند شد. انتظار داشتم یکی از همین روزها این اتفاق بیافته ، هر لحظه انتظار شنیدن این حرف رو داشتم . صبح که از خواب بیدار شدم گفت " می تونم یه چیزی بهت بگم؟ البته از دست من ناراحت نشی ها؟" فهمیدم که وقتش رسیده و می دونستم چی می خواد بگه. اما نمی دونم چرا یک هو ته دلم خالی شد وقتی گفت : دختر تو چرا پیش شوهرت نمی خوابی؟ انگار در ترسناک ترین و بی کس ترین لحظه ی زندگیم گیر کرده باشم. می دونستم از این بدتر هم پیش خواهد آمد...
اون آقا ( که در مورد مادرش گفتم ) شوهرم هست به روایت عاقد و خانواده و صفحه ی آخر شناسنامه ی من. اما به روایت خود من دوستی خوب بود که محبت های زیادی در حق من کرد الا شنیدن درد و دل های صادقانه ی من وقتی حقیقت رو براش می گفتم و عاجزانه تقاضا داشتم که به دنبال شریکی دیگه برای زندگی خودش باشه.
سال اول آشناییم با این آقا بود که حس کردم یک جور دل بستگی به یکی از دوستانم پیدا کردم ، دختری ساده ، پر شور و پر محبت...بار اول نبود که دختری قسمتی از رویاهای من میشد اما بعد از دوران دانشجویی مورد اول بود...چیزی به خودش نمی گفتم و فقط ستایش گر اوقاتی بودم که تصادفا با هم به تنهایی سر می کردیم... به اون آقا که بیشتر به چشم یک دوست ساده نگاه می کردم و هر از گاهی به اصرارهای فراوانش برای یکی دو ساعتی بیرون رفتن و حداکثر غذایی خوردن پاسخ می دادم... اما هم چنان در فکر اون دختر که بالاخره یک روز رو حساب دوستی برام گفت که همزمان دو نفر رو می بینه که هر دو قصد ازدواج دارند و نمی دونه به کدوم خواستگارش باید جواب مثبت بده... این اولین شوک زندگی من بود که باید به کسی که تا حدودی دل بسته اش بودم کمک می کردم که چه طور کسی به غیر از من رو انتخاب کنه... حالا چهار سال هست که ازدواج کرده تا امروز هم بهش چیزی نگفتم و فقط می دونم شوهرش مرد خوبی هست و خودش هم راضی اما یک بار به من گفت اگه قرار باشه به چند سال قبل برگرده تصمیم دیگه ای برای زندگیش می گیره...
بعد چند ماه که اون دختر ازدواج کرد و رفت سراغ خونه و زندگی خودش، من موندم و اندکی حس تنهایی. وبلاگی درست کرده بودم و هر از گاهی از روی دلتنگی چیزهایی می نوشتم و هر از گاهی با اون آقا چند ساعتی وقت می گذروندم. بدون این که چیزی از دل تنگی هام بهش بگم تا این که یکی ازهم کلاسی هام که دختری بسیار مذهبی و البته تا حدی خشکه مذهب بود متوجه رابطه ی دوستانه ی من با این آقا شد و به حساب این که نهی از منکر کرده باشه سعی کرد به من نزدیک بشه. تقریبا همه جا بود و من که می دونستم فیلم بازی می کنه و خودش با چند نفری هست اصلا حوصله ی حضورش رو نداشتم. خلاصه این که هر روز میومد محل کارم و من به هر روشی بود فرار می کردم.بیشتر اوقات خودم روبا وب گردی تو وبلاگ هم جنسگراها که اون موقع دو یه سه تا بیشترنبودند مشغول می کردم. هیچ نمی دونستم این موضوع که من تواینترنت چی کار می کنم و اون جا با کی ممکن هست باشم براش جذاب شده بود و یک روز که از سر دستگاه خودم بلند شدم تا به بقیه کامپیوتر ها سرکشی کنم بلافاصله از جای خودش بلند شد و جای من نشست و گفت یک سری برنامه می خوام که فقط رو کامپیوتر ادمین هست. چیزی نگفتم و مشغول پرسش و پاسخ بقیه ی بچه ها شدم. بعد اون روز رفتارش با من عوض شد انگار مورد ترحمش بودم و می خواست کمکم کنه. بیشتر به دیدنم میومد اما فاصله ی خودش رو حفظ می کرد و مرتب از من می خواست در مورد لباس و آرایشش نظر بدم...تا این که یه روز تیکه ی آخر رو انداخت و یکی از جملاتی که تو وبلاگم نوشته بودم برای من عینا نقل قول کرد... اون وبلاگ خصوصی ترین مکانی بود که برای خودم سراغ داشتم و آدم هایی که اون رو می خوندند از نظر من مجازی بودند و هر بار بعد از به روز کردنش آدرسش روپاک می کردم... اون لحظه احساس کرد شخص برهنه ای رو داشتم که نا محرمی بهش زل زده بود. همه ی قدرتم رو جمع کردم که صدام نلرزه و در حالی که قلبم به شدت تمام می زد و دستام روعرق سردی پوشونده بود ازش پرسیدم منظورت چیه؟ جمله ای که از وبلاگ نقل قول کرده بود رو تکرار کرد و گفت این تو رو یاد چیزی نمی ندازه؟ به سرعتی که کاملا نشون می داد حقیقت رو پنهان می کنم جواب دادم که تا به حال چنین چیزی نشنیدم حالا هم باید برم سر کارم و از اون جا فرار کردم... تا انتهای شب تو محوطه ی خوابگاه سرگردون بودم از ترس حضور مجددش فکر برگشتن به اتاق رو نداشتم. همزمان به همه چیز فکر می کردم و در کل به هیچ چیز. خیلی طول کشید که افکارم آروم بشه و وقتی شروع کردم به مرتب و منطقی فکر کردن به نتایج بدتری می رسیدم. به این که چه طور آدرس وبلاگم رو پیدا کرد. این که چرا این اواخر گیر داده بود به شال آبی رنگی که اصلا بهش نمیومد و مدام از من نظر می خواست. من تو وبلاگم ماجرای خرید یک روسری آبی رنگ رو با شخص قبلی نوشته بودم و این که چقدر از نظر من زیبا شده بود. اتفاقی که بی شباهت به خریدی که نمی دونم کی با این آدم سمج داشتم نبود. و این به معنی فاجعه ی دوم بود : خودش رو فرد مورد نظر من می دونست و فکر می کرد من همه چیز رو در مورد اون می نوشتم . این موضوع حالم رو بدتر می کرد. مدتی شب ها رو تو نماز خونه یا اتاق تلویزیون سر می کردم و اون هر بار که به سراغم میومد با اتاق خالی رو به رو می شد. ضربه ی بدی به درس و کارم وارد شده بود و اصلا تمرکز نداشتم....چند هفته به این وضع گذشت. اون میومد و من در می رفتم. سعی می کرد محبت کنه، گاهی غذا میاورد و با ژست عاقلانه از کمبود محبت و مشکلات بچه هایی می گفت که تازه از خانواده دور می شدند و سعی می کرد هر بار من روبه نوعی هدایت کنه البته از نوع خودش یعنی اسلام گرایی سرسختانه. من هم که اساسا از خانواده ای غیر مذهبی بودم با دیدن رفتار و افکار امسال اون بیش از پیش از دین و آیینش زده می شدم... در نهایت تصمیم گرفتم خودم رو جمع و جور کنم. وبلاگم رو حذف کردم و کار رو بی خیال شدم. چسبیدم به درس. سعی می کردم تو سالن و محوطه به کسی نگاه نکنم. دیگه حوصله ی در گیر شدن در روابط عاطفی و غیر عاطفی نداشتم. شده بودم یه بچه خر خون که صبح زود می رفت اتاق مطالعه و آخر شب بر می گشت. هر روز که کلاس تمام می شد برای فرار از دست اون دختر با اولین سرویس خودم رو به خوابگاه می رسوندم و بعد از کمی استراحت راهی اتاق مطالعه می شدم...هفته ها می گذشت و آخر ترم میومد. ترم ها هم می گذشت تا این که سال آخر رسید. تو دانشگاه به غیر اجتماعی بودن و بد اخلاق و بی احساس بودن مشهور شده بودم . اون دختر سمج هم ازدواج کرده بود و هر از گاهی برای رفع اشکال سراغ من میومد. حلقه ی درشتی به دست داشت که من گاهی بهش زل می زدم وسعی می کردم درکش کنم. وقتی براش درس رو توضیح می دادم ته دلم می گفتم حیف این همه مفاهیم زیبا که باید برای تو بگم، تو چرا نمیری سراغ شوهرداری و واقعا از پس این کار خوب بر میومد. اون هم صریحا به من می گفت که خیلی خوشبخت هست و از این که من تا به حال نتونستم ازدواج کنم و هنوز به طور غیر رسمی اون آقا رو می بینم برام متاسف بود...خوشبختی و تاسفی که به هیچ وجه برام قابل درک نبود...

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

عجيب است اين گُل
نيمی پروانه و نيمی گلبرگِ رازقی،
چون من
که نيمی کودک وُ
نيمی اندوهِ آينه‌ام.

صدايم کن
هم می‌آيم
هم می‌شکنم. هم می مانم.
دين و گناهِ کسی را که نمی‌خَرَم
می‌گويند آب
هميشه سهمِ تشنه نيست،
البته دروغ می‌گويند اين فلان‌فلان شده‌ها ...!



جواب پروردگار هم
با هر چه پروانه است
با هر چه رازقی‌ست.
اصلا وِل کن بيا ... عزيزم
گوش‌های من از اين همه حرفِ بی‌پروانه پُر است
واقعا چه عطری دارد اين رازقی ...!