۲۵ مرداد ۱۳۸۹


تا فرصت سلامی دیگر، خانه نشین می شوم.
**************************************
فکر نمی کردم حالا حالاها فرصتی برای نوشتن پیدا بشه. نیازش که پیش بیاد، از هر کاری واجب تره. نمی دونم با این وضع که پیش میره، کی دوباره قلمی برای دل خودم به دست بگیرم. وقتی نظر حمید رو از عید و دلتنگی هاش خوندم، باز یاد بعضی شب ها و بعضی جاها افتادم.
آره خیلی عجیبه. شب عید. شادی همه. دلتنگی تو. همه رو شاد کنی و ته دلت هیچ سهمی از شادی ناب اون ها نداشته باشی. و کسی چه می دونه در سرخوش ترین دقایق دیگران، تو کجا هستی، وقتی در کنارشون هم که باشی، حضور نداری. فکرش رو هم نمی کردم. همه ی اون جاهایی که روزگاری مست لحظات، گذشت زمان رو حس نمی کردم حالا به قول تو از غم روزگار باید سیگاری گیراند. اون موقع هیچ نبودم و همه چیز داشتم. حالا به سرعت زیادی، این همیشه نا موازنه داره عکس میشه.
یه شب همون جاها که گفتم، همه بودند. اون هم بود. کسی چه می دونست بین ما چی می گذشت. هنوز هیچ کس نمی دونست. انگار عیدی بود. شاید هم از همون شب نشینی های سرخوشانه ی بی دلیل. دیگه چیزی یادم نمیاد جز این که نوای دل نشینی پخش می شد که تا به امروز هر وقت به گوشم میاد، به سرعت به اون شب می رم. مثل امشب. هر کس سرگرم چیزی بود که این جمله به گوشم رسید. "غمت در نهان خانه ی دل نشیند..." مثل جاذبه که بی اختیار آدمی رو که جایی برای چنگ زدن نداره می کشه، به شنیدن این تک خط نگاهم کشیده شد به طرفش. مثل همون بار اول که گفتم،چشم هاش پیش تر به راه بود. ولی این بار انگار معذبش کردم. از چی معذب شد نمی دونم. از جمع شاید. از حرکتی که دست خودم نبود و انتظارش رو نداشت شاید. فقط می دونم حرفم رو زده بودم که به سرعت نگاهش رو برگردوند. حرف من در همون یک جمله در همون یک نگاه بود. می دونستم شنیده. از لبخندی که به زحمت پشت لرزش لبهاش پنهان می کرد و نگاهی که به هر نا کجایی می دوخت الا به سمت من.
گاهی نیاز به نوشتن از هر کار دیگه ای واجب تر هست. شايد به قول الما به بلوغ يك حس كمك كنه. امشب که این کار رو می کنم همون دو ساعت خواب تا سحر و بعد سحر حرام میشه. چاره اي نيست. نظر دوستم حمید هواییم کرد. باز خوبه که ما بین این همه پروژه و غیره عاملی هست که به یاد بیارم، چه دورانی داشتم و بنویسم از اون ها. وگرنه می ترسم. از همون گذر عمر كه الهه گفت. مي ترسم از اين كه یک روز بعد چهار سال سربلند کنم و در آینه به نسبت موهای سیاه و سفید که نگاه می کنم، چیزی از اون همه خاطره به یاد نیارم. خاطراتی که هرچند در ظاهر پیش پا افتاده و ناچیز، اما دلم رو برخلاف ظاهرم جوان نگه خواهد داشت و نتیجه ی یاد نکردنشون پیر شدن این دل سریعتر از ظاهر هست. اون وقت چه فایده که اگر به خودم هم بگم:
من خودم هستم بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.