۲ آبان ۱۳۸۹
خلاصه ی همه ی حرف های گفته و نگفته ی من باز هم از دعای زنیست در راه که تنها می رفت:
مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان،
که با دلِ پُر آمديم و
با دستِ خالی از خيالِ اين خانه
خواهيم رفت.
۳ مهر ۱۳۸۹
تو فکرش رو هم نمی کردی. چنان نفست بند اومده بود که ترسیدم. آره عزیزم. ای کاش برگردی. می دونم دوست داری. قول می دم که باز یک جوری ببوسمت که بوسه از شدت حسادت حالیش نشود چه بر فهم علاقه رفته است!
۲۶ شهریور ۱۳۸۹
بوسيدنِ آدمیست
هنوز هم رسولِ سادگان منم
رفيق شما
که اهل هوای علاقهايد!
*******************************************
سلام، کار پروژه ها که سبک شد، رفتم برای ثبت نام و بعد یک مسافرت به شمال. این شد که دیر کردم. مهر هم نزدیک هست و کمی استرس دارم. این طور که پیداست ترم سنگینی در راه هست. باز هم خواهم نوشت. کسی چه می داند، شاید ماجرای جدیدی در راه باشد.
با خودم گفتم " رفتن يکی، آمدنِ ديگری شايد! " و دل رو به دریا زدم. رفتن در راهی که از همان ابتدا اشتباه بودنش مشخص بود. شاید انتقام سال های پیش رو می گرفتم و از مواجه شدن تنهایی با اردیبهشتی دیگر می ترسیدم. می ترسیدم خاطرات سال پیش امانم ندهند. از همه ی این سال ها ی اخیر، نیمه ی اسفند به طرف بهار هشتاد و نه و شش ماه بعد، وقت خالی من و سهم من از فرصت کاری دیگر بود. ولی انگار فراغت داشتن سهم بعضی ها نیست. اگر از آن بعضی ها من هم باشم، همان بهتر که قسمت نشود، که مدام در حال اشتباه کردن هستم. شاید قدم اشتباه برداشتن بهتر از اصلا قدمی برنداشتن باشد. آن هم در مورد اشتباهات ناچیز مثل رابطه ای که به سرعت تمام شد و هیچ تاوانی هم بابتش ندادم. مدام می گویم تجربه شد از این نظر که به سختی اعتماد کنم در دنیای آدم هایی مثل من که تنها دلیل پایبندیشان اول علاقه است و بعد انسانیت. این دو در بین اکثریتی که امثال من جزوشان نیست به کمک همه ی قوانین رسمی دیگر که مانع فسخ پیمانی هستند، دلیلی بر حفظ یک تعهد نمی شود، چه برسد در بین اقلیت ما! نگران و دل تنگ رابطه ای که به یک ماه نکشید نیستم. نا امیدم که با همه ی این حرف ها و راه هایی که رفتم هنوز هم خاطرات سال های پیش دست بردار نیستند. بی جهت نیست که مدام تکرار می کنم " انسان نمی تواند ذاتا به بیشتر از یک نفر دل ببندد." اگر بهار امسال بهانه جویی کردم که تلخی اردیبهشت و خرداد سال پیش در همین ایام امسال به چشمم نیاید، با خودم فکر نکردم که بقیه ی ماه ها رو چه کنم.
صبح یکی از روزهای اردیبهشت سال گذشته قراری برای کوهنوردی داشتیم و من برای بار اول هیچ حوصله ی شرکت و همراهی با دوستانش رو نداشتم. دفعات پیشین بی هیچ تعارفی در همه ی تمرینات و جمع هایشان همراه می شدم و حاصلش کبودی های از آرنج تا مچ بود که حاصل ساعت ها ساعد زدن برای دستان بی قوتی بود که جز مسئله حل کردن عادت دیگری نداشتند. به اصرار بقیه همراه شدیم. جمع خوبی بود. جایی که احساس راحتی می کردم. اما بیتا همچنان دور بود و دورتر می شد. مدتی بود که حرف ها و کنایه های طرافیان بیش از حد آزارش می داد. اوایل می گفت برای فرار از این حرف ها و کم کردنشان از من دوری می کرد. -شاید اشتباه من بود که از هموسکشوال ها و حق و حقوقشان گفتم، چون که آشفته شد و گفت " نه! من و تو فرق می کنیم." دروغی که مدت ها به خودش می گفت تا به ترس درونش غلبه کنه. به مرور زمان که حقیقت برایش روشن می شد مدام تکرار می کرد" نه! من این نیستم." شاید هم آن نبود، اما هرچه بود عاشق بود و هست. هنوز هم که گاهی فرصت دیدنش را دارم در لحظه هایی که فقط از آن خودمون هست، دستی به دور شانه هایم حلقه می کنه و دستی دور کمرم و بعد از سکوتی طولانی که نفس های آرامش رو حس می کنم، می گه " خودم هم می دونم نمی تونم کسی رو به اندازه ی تو دوست داشته باشم." جملاتش برام خوشایند هست و عطری که از موها و بناگوشش حس می کنم ، می گم " و هرگز کسی رو مثل من به حال خودش رها نمی کنی." فقط می گه "خودت می دونی که این زندگی نمیشه، تا بوده همین بوده." من خوب می دونم که این زندگی میشه ولی وقتی این زندگی رو نمی خواد چه کنم؟ همون طور که من اون زندگی رو که داشتم نخواستم و رهایش کردم.- نزدیک های ظهر که ابرهای تیره همه جا رو می گرفت بچه ها خوشحال بودند، چرا که بارون همیشه خبری خوبی برای عاشق هاهست. خسته و نا امید بودم. از حرف های گفته شده و نگفته شده. از سکوتی که بین ما بود و من از ترس بقیه بهش اجازه ی رشد دادم تا اون جا که به واقعیت نزدیک شد. آسمون گرفته تر می شد و حال و هوای من هم. به بچه ها گفتم من بر می گردم و از جمعشون جدا شدم. بیتا هم به دنبال مهمانش جمع رو ترک کرد. همه ی ارتفاعاتی که رفته بودیم رو بدون کلمه ای حرف پائین اومدیم. وقتی حرف نمی زد دنیای من ساکت بود. داخل شهر که رسیدیم بارون مثل سیلی از آسمون می بارید. اون ساکت بود و هوا تاریک. رسیدیم. دوش گرفت و خوابید و من هم خسته کنارش دراز کشیدم. آسمون سبک تر نمیشد و تاریکی عصر با سیاهی شب یکی شد و من منتظرش موندم تا ازش عذر خواهی کنم. بیدار شد، مثل همیشه چشمانش یعد یک خواب سنگین، خسته و زیباتر به نظر می رسید. عذر خواهی کردم که جمع رو ترک کردم. اون هم در جواب فقط شماتت کرد که آداب رفتار در جمع رو نمی دونم. بیراه نمی گفت. من آدم تنها و گوشه گیری بودم که به عشق اون وارد جمع و آشنایی با دیگران شدم. اون روزها شروع قطع رابطه ی جدی ما بود و هرچه موند فقط در حد دوستی بود و گاه کم تر که تا امروز برام مونده.
فکر می کردم شروع یک رابطه ی جدید فرصتی برای عدم مرور خاطرات باشه. این طور نشد. شاید امکانش بود اگر دقت بیشتری می کردم، اما انگار رابطه ی طولانی مدت و شاید هم ابدی در دنیای ما یک ایده آل دست نیافتنی هست. بعد قطع اون رابطه یک ماه تقریبا سرگرم مسافرت به شهرهای مختلف شدم و حال و هوایش هم از سر پرید. تابستون به نیمه رسیده بود که متوجه شدم باید کارهای ترم جدید رو زودتر شروع کنم. راضی بودم چون همه ی اون گذشته و جر و بحث هایی که بین من و خانواده سر عدم رابطه ی من با شوهرم در گرفته بود رو به فراموشی می رفت. اما بعد از یک سال و سه ماه از قطع رابطه با بیتا و سرکردن با انواع درگیری ها و سرگرمی ها، هر بار که به هوای بارانی و لحظات افطار و دعای سحر می رسیدم متوجه ی تنهایی سرد و سختی می شم ...هنوز هم دلم تنگ هست! یا به قول شاعر هنوز هم باد پُر از غصهی چيزهایی درگذشته است. همه چیز می گذره و فراموش میشه اما این یکی نه. گاهی فکر می کنم این لحظات سخت تاوانی هست برای من که به اشتباه وارد زندگی مردی شدم و بعد مدتی بی پرده گفتم اشتباه کردم و برخلاف همه ی التماس هایش تنها رهایش کردم. من هم دلی رو شکستم و واقعا چاره ای نداشتم، با این که قابل مقایسه نیست و احساسی که بیتا به من داشت و داره با احساس من نسبت به اون شخص قابل مقایسه نیست، باز هم هیچ اعتراضی ندارم. به فرض این هم درست باشد و انصاف، اما این روز ها دل من از مطلب دیگه ای گرفته.
باز هم من چيزی برای گفتن دارم، اما خستهام و بیباورم کردهاند. به راستی همونطور که دوستی برایم نوشت: خسته
خودخواه
بی شکیب
از این جهان
فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند.
بعد ماه رمضان مرتب برای جشن های عروسی دوستانم دعوت می شدم و نمی رفتم و می گفتم دل خوش سیری چند! تا نوبت رسید به برادر خودم که دعوتی غیر قابل رد بود. بعد یک ماه سخت و سنگین با پروژه های زودهنگام فرصت خوبی برای تفریح و سرخوشی بود تا شروع ترم جدید. هوای لطیف شمال در اواخر شهریور و راه سر سبزش واقعا خوشایند بود. تا این که پا به تالار شیک و پر زرق و برق گذاشتم، در بین جمعیتی که شادی زوج جدید رو با فریادهای بلند و موزیک های بی وقفه جشن می گرفتند احساس تنهایی داشتم. تبریکی گفتم و مدتی جمعیت سرخوش رو تماشا کردم و بیرون زدم، شب و سکوت بود و هوای مرطوب. فکر کردم عجیب هست که بعضی تا این حد تایید شوند و بعضی تا آن حد تحقیر. نفس عمل فرقی نمی کند، شروع یک زندگی با همه ی سختی هاست، منتها به ما که می رسد نه تاییدی هست و نه حمایتی. خیلی زمانه در حق ما لطف کند در خفا امنیت داشته باشیم، وگرنه کسی از شادی ما شاد نخواهد شد، دعای خیر پدر و مادری بدرقه ی راه ما نخواهد بود. سخت هست شروع یک زندگی با همه ی این نداشتن ها و حفظ کردنش بدون هیچ مانع و بهانه ای مثل فرزند و قانون. می گویم و از سر نا امیدی باور نمی کنم که شروع یک زندگی با عاملی که صرفا عشق و علاقه هست و حفظ آن بر همان اساس، ایده آلی دست نیافتنی ست. راستش را بخواهید فعلا ما خاموشيم و پيش از رسيدن به روياهامان میميريم. حتی اگر از این زندگی هیچ نمی خواهیم مگر همان نان و آب و علاقه ی عریان که یا با یاد کسی سر خواهد شد یا با حضورش...اگر اکثریت بپذیرند که همین سهم کوچک ما از زندگی باشد.
*******************************************
پيش از رسيدن به روياهامان میميريم ولی بعد از ما...
خوابهای خوش آدمی
به تعبير تازه ای می رسند...
قسم میخورم
ما از اين رودِ گِلآلود عبور خواهيم کرد
ما از اين کرانهی ترسْخورده خواهيم گذشت
همه چيز، همه چيز، همه چيز درست خواهد شد
ما مُصلحانِ محبتيم
سراسرِ آفرينش از آوازهای ما پر آينهاست!
ديگر دردی نخواهد ماند
دروغی نخواهد ماند...
فقط ماه میتابد و ...
سکوتِ عشق، تماشا
اشاره
همين چيزها که حالا باورتان نمیشود.
۲۵ مرداد ۱۳۸۹
تا فرصت سلامی دیگر، خانه نشین می شوم.
**************************************
فکر نمی کردم حالا حالاها فرصتی برای نوشتن پیدا بشه. نیازش که پیش بیاد، از هر کاری واجب تره. نمی دونم با این وضع که پیش میره، کی دوباره قلمی برای دل خودم به دست بگیرم. وقتی نظر حمید رو از عید و دلتنگی هاش خوندم، باز یاد بعضی شب ها و بعضی جاها افتادم.
آره خیلی عجیبه. شب عید. شادی همه. دلتنگی تو. همه رو شاد کنی و ته دلت هیچ سهمی از شادی ناب اون ها نداشته باشی. و کسی چه می دونه در سرخوش ترین دقایق دیگران، تو کجا هستی، وقتی در کنارشون هم که باشی، حضور نداری. فکرش رو هم نمی کردم. همه ی اون جاهایی که روزگاری مست لحظات، گذشت زمان رو حس نمی کردم حالا به قول تو از غم روزگار باید سیگاری گیراند. اون موقع هیچ نبودم و همه چیز داشتم. حالا به سرعت زیادی، این همیشه نا موازنه داره عکس میشه.
یه شب همون جاها که گفتم، همه بودند. اون هم بود. کسی چه می دونست بین ما چی می گذشت. هنوز هیچ کس نمی دونست. انگار عیدی بود. شاید هم از همون شب نشینی های سرخوشانه ی بی دلیل. دیگه چیزی یادم نمیاد جز این که نوای دل نشینی پخش می شد که تا به امروز هر وقت به گوشم میاد، به سرعت به اون شب می رم. مثل امشب. هر کس سرگرم چیزی بود که این جمله به گوشم رسید. "غمت در نهان خانه ی دل نشیند..." مثل جاذبه که بی اختیار آدمی رو که جایی برای چنگ زدن نداره می کشه، به شنیدن این تک خط نگاهم کشیده شد به طرفش. مثل همون بار اول که گفتم،چشم هاش پیش تر به راه بود. ولی این بار انگار معذبش کردم. از چی معذب شد نمی دونم. از جمع شاید. از حرکتی که دست خودم نبود و انتظارش رو نداشت شاید. فقط می دونم حرفم رو زده بودم که به سرعت نگاهش رو برگردوند. حرف من در همون یک جمله در همون یک نگاه بود. می دونستم شنیده. از لبخندی که به زحمت پشت لرزش لبهاش پنهان می کرد و نگاهی که به هر نا کجایی می دوخت الا به سمت من.
گاهی نیاز به نوشتن از هر کار دیگه ای واجب تر هست. شايد به قول الما به بلوغ يك حس كمك كنه. امشب که این کار رو می کنم همون دو ساعت خواب تا سحر و بعد سحر حرام میشه. چاره اي نيست. نظر دوستم حمید هواییم کرد. باز خوبه که ما بین این همه پروژه و غیره عاملی هست که به یاد بیارم، چه دورانی داشتم و بنویسم از اون ها. وگرنه می ترسم. از همون گذر عمر كه الهه گفت. مي ترسم از اين كه یک روز بعد چهار سال سربلند کنم و در آینه به نسبت موهای سیاه و سفید که نگاه می کنم، چیزی از اون همه خاطره به یاد نیارم. خاطراتی که هرچند در ظاهر پیش پا افتاده و ناچیز، اما دلم رو برخلاف ظاهرم جوان نگه خواهد داشت و نتیجه ی یاد نکردنشون پیر شدن این دل سریعتر از ظاهر هست. اون وقت چه فایده که اگر به خودم هم بگم:
من خودم هستم بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
۲۰ مرداد ۱۳۸۹
هنوز خواب میبينم
ابری میآيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه میکند.
********************************************
نه وقتی هست برای نوشتن و نه حوصله ای برای جر و بحث های داخل خانواده. دو هفته پیش، بالاخره کسی پیدا شد که ناخواسته من رو از وضع بدی که گرفتارش بودم نجات داد. شب نیمه ی شعبان تماس گرفت. خیلی مودب خود̦ ناشناسش رو معرفی کرد. پرسید چه می کنم. و من فکر کردم که چه می کنم. جر و بحث با اطرافیان. گفتم هیچ. استقبال کرد. گفت کلی کار نیمه تمام داریم و بهتر هست دو ماه زود تر شروع کنیم. فردای عید راهی تهران شدم. حرف های همه تو ذهنم بود. بعضی حرف ها تازه یادم میومد. این که بابا مرتب می گفت بدون شوهرت برای ما مفهومی نداری و از وقتی که رفته بود، بی مفهومی رو تجربه می کردم. حرف های مامان که جای خود داشت. هر روز، بیتایی که وجود نداشت رو به باد ناسازا می گرفت. برای یکی مثل امین، همیشه کسی هست که بنشینه و براش از شکستی که تو زندگی خورده ناله کنه. برای امثال ما چه کسی فریادرس هست؟ بیتا آدم بدی نبود. از ترس حرف بقیه احساسی رو که داشت زیر پا گذاشت. یک سال اول بعد از رفتن اون، جراتی نبود که آشکارا زبان به ناله بازکنم. هر وقت کسی متوجه ی ناراحتی من می شد، می گفتم این همه درس...این همه آزمون...به هیچ کدوم نمی رسم. گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريههای بیوقفهام پنهان کنم !
چهار ساعت توی راه آخرین لحظاتی بود که حرف ها و اتفاقات روزهای گذشته آزارم می داد. مثل همه ی هشت سال گذشته، وقتی با طلوع خورشید وارد شهر می شدم، فکر می کردم که جایی زشت تر از این شهر نیست. به سرعت خودم رو به دانشکده ی سابقم رسوندم. به دنبال اسم استاد جدید، با هیجان همه ی اتاق های دانشکده رو رد می کردم. تا این که پشت در یکی از اتاق ها خشکم زد. پشت در اتاقی که سال ها پیش برای رفع اشکال منتظر می موندم، حالا نوشته های یادگاری دانشجوها، درخواست فاتحه و عکس های مظلوم خودش، خودنمایی می کرد. مظلوم به معنی واقعی. مظلوم همون طور که خیلی ها به نمی دونم چه جرمی در این یک سال از بین رفتند. خبر تازه ای نبود. ولی انگار همون صبحی شد که رسانه های لعنتی̦ داخلی خبر ترور دانشمند هسته ای رو تکرار می کردند و من از سر ناباوری به خودم می گفتم این امکان نداره، اون اصلا استاد هسته ای نبوده و به مرور زمان راز این تناقض خبری دستم اومد و باورم شد منظور همون سبزترین و بهترین استاد دانشکده بوده و البته به جرم همه ی دعوت هایی که بی پرده برای همه ی راهپیمایی های سکوت داشت.
نبين اين همه آرام میآيند و
سر به زير به خانه برمیگردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...! ما لابهلای همين سکوت، پدرِ اين پُرگويانِ دروغگو را در آوردهايم.
بالاخره پیداش کردم. استاد پر انرژی و خوش برخوردی بود. به سرعت از همه ی کارهایی که در دست انجام داشت می گفت و کاری که من قرار بود من انجام بدم. موضوع جدیدی بود. کتاب پشت سر کتاب میاورد. سرآخر هم تاکید کرد که زبان برنامه نویسیم رو تغییر بدم. همه ی این ها در حداکثر دو هفته. این طور شد که از اون لحظه به بعد تا به امروز حساب شب ها و روزها از دستم رفت و هم چنین سرزنش ها و کنایه های اطرافیان. امشب هم که می نویسم از سرخوشی پنجمین ماه رمضان من و اولین کدی هست که به این زبان جدید نوشتم. از امشب تا یک ماه با خاطره ی همه ی سحرها و افطارهایی سر می کنم که روزگاری با عزیزترین فردم داشتم. و بعد، عید فطر که بی شک تا ابد سرشار از لحظات اولین عید فطر من خواهد بود...اون شب ما طبق معمول شب های قبل در سکوت، شهر رو تماشا می کردیم...بالای اتوبان چمران...شهر̦ تا انتها روشن...شهر̦ فقط در شب زیبا، که انگار عید اعلام شد و آسمون شهر مثل خیابون های زیر پامون نور باران شد. بهترین عید من همون شب بود که نور باران آسمان رو در چشم های اون تماشا می کردم...فکر می کنم هیچ وقت قدر اون لحظات رو ندونستم. عشق حالتی هست که وقتی دچارش هستیم، متوجه نیستیم. حالا که این شب ها رو تنها می گذرونم و گاهی ...هر ازگاهی که سر از دنیای سنگین کتاب ها بر می دارم و رو به اون برج نورانی می ایستم، تازه می فهمم که چه شب هایی داشتم.
این روزها و شب ها به ندرت وقتی برای نوشتن پیدا میشه. اوضاعی که سال ها ادامه خواهد داشت. این هم جنبه ی دیگری از زندگی هست. شاید هم راهی دیگر.
********************************************
بسان رهنوردانی که در افسانهها گويند،
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپويند،
ما هم راه خود را میکنيم آغاز.
۴ مرداد ۱۳۸۹
نمی دونم بیشتر سرخوش اومدنش هستیم یا رویای تمام شدن بی انصافی ها. برای من آسون و قابل قبوله هزار دلیل بر عدم وجودش. اما باور نا امیدی از رهایی از همه ی این بی انصافی های بزرگ تر از توان من، سخت تر خواهد بود.
تا کی تحملِ اين همه؟!
و او با من به زبانی شگفت سخن گفت:
همهی زخمها
شفا میيابند.
همهی آرزوها
برآورده میشوند
همهی روياها
به راه خواهند آمد.
برای شنيدنِ آوازِ آينه نبايد عجله کرد،
بالاخره میآيد
کسی که با زورقِ آوازهاش
دريا را با خود خواهد آورد.
۲۹ تیر ۱۳۸۹
من خودم روشنم از رويای آدمی، از عشق!
من دارم با شما حرف میزنم...
******************************************
باید جوابی بنویسم در رابطه با نظری در پست قبلی که پرسیده بود دین، فرهنگ، جامعه یا خود آدم ها؟ ریشه ی این همه انكار در کجاست؟ به نظر من ریشه در حماقت نوع آدم داره که به قول اینشتین در بی انتها بودن جهان شک هست ولی در بی نهایت بودن حماقت آدمی خیر. چند روز قبل کسی جریان آزمایشی رو برام تعریف می کرد. شاید شنیده باشید جریان میمون ها و موزی بالای دیوار رو. هربار که یکی از میمون ها برای برداشتن موز از دیوار بالا می رفت، بقیه میمون ها با بارش آب سرد مواجه می شدند. پس از مدتی هربار که میمونی قصد بالا رفتن از دیوار رو می کرد، سایرین کتکش میزدند. نتیجه این که علی رغم وسوسه کسی جرات بالا رفتن از دیوار رو نداشت. قسمت بعدی جایگزین کردن یکی از میمون ها با یک تازه وارد بود که اون هم در نتیجه ی کتک خوردن، جرات بالا رفتن از دیوار رو از دست داد. بلایی که نمی دونست چرا سرش میاد ولی یاد گرفت با تازه وارد های بعدی هم همونطور رفتار کنه. در نهایت جمعی از میمون های جدید وجود داشت که هیچ وقت آب سرد سرشون ریخته نشده بود ولی فکر بالارفتن از دیوار به سرشون نمی زد و آماده ی پریدن به اون نگون بختی بودند که هوس خوردن موز رو داشت.
حالا داستان ما آدم هاست که "بدجوری دچارِِ همين طبقِ معمولهای بیتفاوتيم!" باید خوشحال باشیم که همچنان خواهر و برادر رو برای ادامه ی نسل نوع بشر به عقد هم درنمیارند. با این که هیچ نگرانی از تکثیر نسل نوع بشر نیست، با این که هیچ کس از جماعت همجنس خواه قرار نیست به مثابه ی قومی در گذشته ی دور تاریخ در کمین یک رابطه ی اجباری، فرد دیگه رو مورد تجاوز قرار بده، همچنان محکومیم به هزار انگی که صحت ندارند و تسلیم هستیم در برابر مردمی که بی هیچ میلی برای گفتگو صرفا و صرفا محکوممون می کنند... هی آدميانِ بی گفت و گو، آدميان عجيب!
فکر می کنم گفته باشم ریشه ی همه ی درگیری ها در کجاست. ریشه صرفا در مذهب نیست. چنان که من در غیر مذهبی ترین و احیانا مذهب ستیز ترین خانواده درگیر این ماجرا هستم اون هم با کسی که اعتقاد به اخلاق نسبی و استفاده از منطق حرف اول و آخرش بوده. در برابر همه ی حرف هایی که ملتمسانه برای روشن کردنش می زنم تنها جوابی که میشنوم این هست که "نمی تونم قبول کنم...تا بوده چنین بوده. اگر هم از دسته ی آخر میمون ها بپرسند چرا میمونی رو که از دیوار بالا میره کتک می زنند، خواهند گفت "نمی دونیم، این اتفاقی است که همیشه اطرافمون رخ داده." من چه کنم که هیچ کس رو جرات سرک کشیدن به اون طرف دیوار بایدها و نباید های موهوم نیست. کسی که خواب هست رو میشه بیدار کرد اما با کسی که خودش رو به خواب زده چه باید کرد؟ مخصوصا حالا که چه غبار غفلتی گرفته اين خواب ناتمام! من چقدر خستهام از اين خوابِ طولانیِ بیانتها! به قول معروف قرآن « خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و بر چشمهایشان پرده افکنده شده .» چه فرقي مي كنه اگه ساعت ها براشون حرف بزنم؟
من از گوشزدِ اين همه زندگی
از نظر من این نوع خاص از گرایش جنسی به خودی خودش ریشه ای معلوم و واضح نداره که به خیال بعضی اون رو پیدا و تصحیح کرد اما دلایل مبارزه و موضع گیری هایی به این سختی ریشه ای واضح در جهل آدمی داره. جهلی که در زمانی و مکانی دور عده ای رو به زنده به گور کردن دخترها وا می داشت. جهلی که امروز در ذهن مادرم حکومت می کنه و باعث میشه التماس های من رو که در این رابطه عذاب می کشم نبینه و همچنان برای لبخند زدن به دو خانواده دستور صادر کنه که یک بار دیگه امتحان کن...دلت رو راضی کن و باهاش بخواب! از خودم می پرسم چه حس مادرانه ای در وجودش هست که به راحتی عذاب من رو در رابطه ای ناخواسته ندیده می گیره؟ بر خلاف دوست داشتنشون وادارم به رابطه ای می کنند که از نظر من حکم تجاوز رو داره. برخلاف دوست داشتنم فقط تا چند ماه دیگه کنارشون سر می کنم.
از شما چه پنهان
این جا هم رویاهام رو به نابودی هستند و هم خودم. شاید غیبت و سکوت خونه براشون گویا تر از کلمات من باشه.
پس کبوترانِ آن همه آبیِ بیانتها
۲۷ تیر ۱۳۸۹
حالا با وضعیت بغرنجی روبرو هستم. گریه های مامان که حتی خواب به چشمم نمیاره و تهدیدهای بابا که مانع از سرگرفتن درسم از مهر خواهد شد. تهدید هایی که شده کابوس خواب های لحظه ای من. نمی دونم گاهی خوابم یا بیدار. چون هر دو به یک اندازه ترسناک و وحشت آور هست. به راحتی به این جا نرسیدم. درس خوندن تو این مرحله و تو دانشگاهی که این سال و اون سال یک نفر به زحمت دانشجو می گیره چیزی نیست که ازش بگذرم و حالا که بهش رسیدم اجازه نمی دم هیچ تهدیدی علیه من وجود داشته باشه. مخصوصا این که با تکیه به همین می تونم زندگیم رو تامین کنم.
فعلا باید عقب بکشم. با این که تو جایگاهی هستم که اگه بگم نه به همون رویای شیرین آزادی می رسم. اما چه جور آزادی وقتی باید بزرگترین دست آورد زندگیم رو قربانیش کنم. بابا تو مرحله ی شک هست و یک روز میگه با موضوع گرایشت مشکلی ندارم و حرف هات منطقی و جدید هست و هرچه بیشتر فکر می کنم برام بیشتر قابل درک میشه و زمان بده. یک روز هم عصبانی میشه و میگه این ها همه سفسطه هست و زاده ی فکر تو و اینترنت گشتن ها و تهران رفتن ها و اگه بخوای این طور ادامه بدی فکر مهر سر کلاس رفتن رو از سرت بیرون کن.
وضعیت بازی شطرنجی هست که یک شاه تک هستم در برابر یک ردیف کامل پیاده و سواره. هر قدم که بر میدارم تهدیدم و تهدید. قرار نبود بازی رو شروع کنم. می دونستم توش گیر می کنم. اما حالا که شروع شده امیدی برای بردن دارم مگر این که طوری بازی بدم که یک سال طول بکشه . یک سال زمانی هست که امیدوارم جاپای من رو طوری محکم کنه که از وابستگی های مادی به خانواده جدا بشم و بعضی ها رو هم از مرحله ی شک به یقین برسونه و البته اعصاب بعضی دیگه رو برای ادامه دادن ضعیف کنه.
به زبان رشته ی خودم ضربه وقتی شدیدتر هست که در زمان کوتاه تری اعمال بشه. نیرو همون نیرو هست اما هر چه در زمان طولانی تری اعمال بشه خفیف تر حس میشه. تو این زمان طولانی قراره نقش نزدیک به واقعیت یک سرد مزاج در حال درمان رو بازی کنم. اگه درمان شد که چه بهتر اگه هم نه به طور قطع از طرف خانواده ی مقابل طرد میشم که صد البته بهتر از طرد شدن از طرف خانواده ی خودم هست. شاید یک جور تقلب باشه که از دکترها بخوام وارونه جلوه دادن ماجرا رو قبول کنند اما چاره ی دیگه ای جز تقلب به ذهنم نمی رسه.
یه سریال می دیدم که در مورد خاطرات روزانه ی یه دختر روسپی بود. برام جالب بود که چه طور کارش رو از زندگی شخصیش جدا می کرد. خوب که فکر می کنم می بینم وضع من از اون بهتره. من که مجبور نیستم هر روز سال رو با دو نفر متفاوت سر کنم تا زندگیم بگذره. فقط مجبورم از سر اکراه ماهی دو یا سه بار با یکی رابطه داشته باشم و همین کافی هست که زندگی یک عمر من رو تامین کنه و من هم در عوض هرچه درآمد داشته باشم رو صرف مسافرت و خوش گذرونی می کنم. الیته این یه دیدگاه هست که به خاطرش مجبور میشم قید زندگی مشترک با یه شریک همجنس رو بزنم وبه رابطه های حین مسافرت ها بسنده کنم. به نظر بد نمی یاد وقتی می بینم آدم وفادار و پایه برای زندگی تو این جمع نیست. پس چرا من خانواده رو تا این حد زجر بدم؟ برای کسی که وجود نداره؟
به هر حال اون فقط یه ایده بود که گاهی به ذهنم میاد ولی استراتژی من مبارزه ی طولانی مدت هست طوری که حریف رو خسته بکنه. چاره ای ندارم وقتی زور من کمتر و موقعیت من ضعیف تر از اون هست که یک شبه شکستش بدم. هرچه طولانی تر بشه واکنش های خانواده ی من کمتر میشه و اگه طوری پیش ببرم که خودش واسه جدایی جلو بیاد تقریبا ایرادی به من وارد نمیشه. ای کاش می شد واقعا یه کم از آینده به چشم من بیاد. نه واسه دو دقیقه و هفده ثانیه، صرفا همون هفده ثانیه! تا شاید ببینم اصلا آینده ای تو شش سال دیگه هست که براش بجنگم یا نه.
۲ تیر ۱۳۸۹
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدليلِ راه جسته بودم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرويا
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا
ديگر چيزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقايان
چرا میپرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديدهايد
شما کيستيد
از کجا آمدهايد
کی از راه رسيدهايد
چرا بیچراغ سخن میگوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنيد؟
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته نديديد
میخواهم به جايی دور خيره شوم
میخواهم سيگاری بگيرانم
میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم ...!
آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
۱۹ خرداد ۱۳۸۹
باز هم صالحی! دمش گرم!
*********************************************
کاش همين دوست داشتنِ بیخودی هم نبود
حالا هی بايد برم يه جای خيلی دور
خستهخسته روياهامو از اينور و اونور جمع کنم
بيارم تا برسم به يه اومدن که تازه اولِ رفتنه
میفهمی چی میگم؟
هيچکی نفهمه، تو میفهمی "دختر"
حالا خودت بگو
چقدر گريه بسه تا يه دريا بخوابه از اين همه حرف،
از اين همه رفتن
از اين همه اومدن.
کاش دنيا
اين همه آدمِ عاقل نداشت!
واسه اين وقتا
من مال يه دنيای ديگهم،
اين حرفا هم مال من نيست!
ولم کنين
من دلم يه جای آبیِ مايل به زندگيه
هر جا که تو باشی
بگو اونور هر دريا ... دور، من ميام باهات!
يه سقفی از بالِ باد باشه، بسهمونه به خدا.
۸ خرداد ۱۳۸۹
۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
**********************************************
ده دوازده روز گذشته خيلي سخت گذشت. دلم مونده بود اينجا كه بنويسم و به بقيه سر بزنم. هر فرصتي كه پيدا مي شد سراغي از نوشته هاي دوستان مي گرفتم ولي بلافاصله بالاي سرم بود، با قيافه اي در هم رفته كه باز سراغ اين ها رفتي؟
از این زندگی هیچ نمی خواستم که اون هم نصیبم نشد. همون نان و آب و علاقه ی عریان! همه ی شهر زیر پام بود و قرص ماه بالای سرم که برای بار آخر ازش پرسیدم. گفت:" تا الان هر کاری کردم به خاطر تو بوده." نفهمیدم منظورش چه کاری بوده. ولی خیلی کارها رو به خاطر دل خودش کرد. از سر نیاز خودش یا هر چیز دیگه. به هر حال حرف آخرش بود: "من نمی تونم خلاف عرف جامعه زندگی کنم، نمی تونم تو رو قبول کنم." تا چشم کار می کرد نقاط̦ روشن بود که به تدریج تار و محو می شدند. سرم رو بالا گرفتم که اشکهام زمین نریزند. بعد این همه سال از پسشون بر میام. من سهمی از اَبر و آينه دارم وآسمانی بلند که هرگز بیاجازهی ديدگانِ من بارانی نخواهد شد! ای کاش عشق بعضی حداقل به ناچیزی احساس من بود که وقتی کسی بهش گفت: برو!، می رفت. البته خواهد رفت. دیگه چیزی نمونده. ولي قسمت من فرق مي كنه. من نمي تونم بگذارم و برم. فعلا دستِ تنها هست و وابسته. بايد بمونم دور شدنش رو تماشا كنم وبه قول خودش خوشبخت شدنش رو. روز بعد تو دانشگاه جلسه ی مصاحبه و تعهد گرفتن بود که این چهار سال شوخی نیست. سنگین تر از اونی هست که فکر کنی و بیشتر از اون چه که تا به حال وقت برده وقت می بره. دانشجوهای سال بالاتر می گفتند: "نمی ارزه تو این کشور بخونی، اگه می تونی برو." برم؟ كجا؟ چرا؟ من هیچ وقت نخواهم رفت. این جا متعلق به من هست و هر بلايي سرم بيارند جا نمي زنم. چهار یا پنج سال به صورت بيگاري خوندن كه چیزی نیست، وقتی به كساني فكر مي كنم كه سالگرد مرگشون به يك سال نكشيده. اساتید می گفتند: "خانوم هاي متاهل به درد اين دوره نمي خورند." اين متاهل بودن هم شده فحش ِ دوبله. حالا كي مي تونه بهشون بفهمونه اين يكي فقط به استناد صفحه آخر سه جلدش متاهل هست. اولش كمي ترسيدم. من هم دلم مي خواست زندگي كنم. اون هم تو بهترين سال هاي زندگيم. اما وقتي بيتا يك "نه" محكم گذاشت كف دستم ديگه جايي براي شك كردن نموند. دل رو زدم به دریا و قبول کردم. انگار دوران خوشي و جواني يك هو سپري شد و حالا من موندم و دنیای مجرد ریاضیات تا انتها. قسمت خوبی هست. یادمه ده دوازده سال پیش با این مفاهیم زندگي می کردم. نمی دونم چه طور شد که ازشون فاصله گرفتم. درگیری ها و نیاز های زندگی هست که ما رو از رفتن پی اون چه که باید بریم دور می کنه. چقدر زود راه گم می کنیم و دنیا با چه لطفی بارها و بارها یاد آوری مي کنه.
ناشكرنيستم... يه دوره اي تو زندگيم خيلي خوشبخت بودم. سهم من از اون دوران پاره ای خاطرات هست که تا انتهای خرداد 88 بیشتر ادامه نداره. آخرین روزهایی بود که باهام شب کرديم. روزهای شاد قسمتی از سبزها بودن كه با پاهای خسته زیر آفتاب داغ می رفتیم... و روزهای تلخ بعد اعلام نتایج که خیابون ها رو تو سکوت طی می کردیم و هر روز خبر از دست دادن يكي از هم كلاسي ها رو مي شنديم. ... به اون دوران هم به چشم روزهای اشتباه زندگیش نگاه می کنه. این طور نیست که یکهو عوض شده باشه...قضیه ی همون جمله ی معروف هست: درست وقتی که فکرش رو نمی کنی اتفاق میفته! از اولین روز آشنایی تا اولین شبی که با هم بودیم، یعنی شش ماه تمام در نگرانی جا زدنش سپری کردم. بعد از جا نزدنش بعد اون شب و شب های دیگه مطمئن شدم که می مونه. ای کاش هیچ اجبار و قانوني وجود نداشت که به خاطر اون از احساس من و حتي احساس خودش فرار کنه. ای کاش آدمش بود که بایسته و بجنگه. هنوز هم امیدوارم برگرده...بشه همون آدم سابق...سفره های ساده و رنگی افطار بچینیم و شب های یلدا رو مثل قبل با شعر و ترانه و سیب سرخ سر کنیم. بارها و بارها سعي كردم براش همه چيز رو توضيح بدم اما در انتها سر همون نقطه ي اول بوديم. مي گفت : "هرچه تو گفتي درست اما من نمي تونم و نمي خوام خلاف عرف و حرف مردم زندگي كنم." باورم نميشه كه بيتا هم جزو اون دسته از آدم هايي باشه كه جراتِ اقرار به يک ذره علاقهی برهنه به آدمی ندارند! هر بار كه تصميم مي گيرم بيش از حد اصرار كنم، شب هاي اول اردوي مشهد به ذهنم مياد كه مثل همه ي تازه وارد ها، غرق در عظمت لوستر ها و ديوار هاي تا انتها براق بودم و با ديدن جمعيت ملتمس به دلم افتاد كه من هم چيزي بخوام. اون جا بود كه از ته دل خواستم كه تا وقتي كه شادش مي كنم باهاش بمونم. دعايي كه مثل همه ي دعاها مستجاب شد و ديدن ِ حقيقتِ برآورده شدنش جرات مي خواد. امروز كه مي بينم عاجزانه به من مي گه زندگي پنهاني و دروغين راضيش نمي كنه برخلاف ميلم ناچارم قبولش كنم. قبولش مي كنم، باشد كه قبولم كنند. چهار پنج سال آينده اون قدر فشرده و غرق در كتاب و دفتر خواهد گذشت كه در طول روز فرصتي براي زاري و دل تنگي نمي مونه، بعد از اون آزادم كه به هر نقطه اي از اين كشور كه مي خوام برم. اما با دل پر و دست خالي. مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان، که با دلِ پُر آمديم و با دستِ خالی از خيالِ اين خانه خواهيم رفت. نمي دونم با شب هايي كه تنهايي انگار ناخن به شيشه ي روحم مي كشه چه كنم؟ و با يك عده آدمي كه مدام مي آيند و فانوس شكسته ي مرا به كوچه مي برند و خيلي عاقلانه نصيحت مي كنند: "ديدي آخر عاقبت نداشت؟"
مهم نيست، اين چند سال هم سپري ميشه...با دلگرمي ها و اميدواري هاي همه ي دوستاني كه اين چند ده روز تنهام نگذاشتند و اميدوارم كردند...شايد همون طور كه يكي از بهترين هاشون گفت: " اين چند سال رو تنها نخواهي بود." و به اميد اين كه:
خانههای بیپرده و آرامی باشد
با دريچههايی رو به حيرتِ باد
که روزی لبريزِ رويای بوسه باز خواهند شد.
۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
که بفهمه من دارم با کی حرف میزنم
چی ميگم، برای کی ميگم، چطور ميگم!
***********************************************
ای کاش جرات حرف زدنی بود و حوصله ی شروع کردنی. دیشب هم تا صبح تو خوابم بود. یه چیزی تو مایه های با " رویاهامان چه می کنند؟" خودم هم از پسشون بر نمیام. هر شب اونجاست. بی اجازه و وفادار. ساعت های شب که رو به پایان میره دور و دور تر میشه. صبح که می رسه می بینم تنهام. مامان می گه باز تو خواب حرف می زدی؟ فقط به خاطر تو هست نمی گم با کی بودم. قول دادم، سرش هم هستم. فقط به خاطر تو هست که از کوره در نمی رم وقتی یه لیوان آب اضافه سر میز نمی ذارند و می گند زن و شوهرید دیگه! می دونی حالم بهم می خوره وقتی بوی تنش رو حس می کنم و صدای نفس هاش رو می شنوم. این قسمت رو قبول دارم که من دیوانه ام، مریضم. مگه میشه آدم از کسی اونقدر متنفر باشه که حس کنه همه جا بوی تنش رو می ده و داره خفه میشه. اون هم کسی که یه زمانی رفیقش بوده. من این طوری نبودم. همه ی حرمت ها رو شکستند و دیوانه ام کردند. عذاب می کشند وقتی سرد بودنم رو می بینند. می گند "نذار تنها بره بیرون، دستش رو بگیر و برو بگرد." چه طور بگم و با چه زبونی که باور کنند احساس داشتن که به زور نیست. واقعا چه رسمی هست؟ اون زمان که در اوج احساس بودم هیچ کس ندید و هر کس دید سر برگردوند که حرام است عشق! حالا به زور می گند احساس به خرج بده. ای کاش کسی بهشون می فهموند، که کاری کردید که دیگه رفاقت هم نمی شه به خرج داد. ببین... تو هم یکی از همون هایی! گفتی "زیادهم بد نشده این جوری سخت گیری های خانواده رو دور زدی."... فعلا این تویی که من رو دور زدی! خدا رو شکر، با شب هام کاری ندارند. بهشون گفتم "فقط سکوت. هیچ صدایی نباشه. حتی نفس." بازهم دروغ، باز هم دروغ. مگه خودت نبودی که شب اول گفتی:" تو خواب حرف می زنم، اگه خوابت خراب میشه نیا". يادته تو جوابت چي گفتم؟ "مگر این که تو خواب حرف بزنی!" خداییش خیلی حرف می زدی اما مبهم. انگار از چیزی ترسیده باشی. عاشق همون لحظات بودم که با صدای تو بیدار بشم و نوازشت کنم تا آروم بشی و بخوابی. راستی صبح که می پرسیدی: "من که حرفی نزدم؟"، واقعا هیچ چی یادت نمیومد؟
طبق معمول̦ هر صبح پنج شنبه "بنان" بود و"الهه ی ناز"
که کسی گفت از سمت تبریز مسافری داره
و سفر، هميشه حکايت بازآمدنِ تو بود، نبود؟!
و باز اون همه نگاه:
"کجایی تو؟"
مگه میشه راستش رو گفت؟
يعنی چه!؟ هی علامتِ حيرت! هی علامت پرسش؟ از من سوال بیجا چرا میکنند!؟
نترس،... نگفتم:
"تو همون شب سرد بارونی،... که سر از اتاق موسیقی در آوردیم
تو نگاه ذوق زده ی تو ،... وقتی پیانوی کهنه رو برانداز می کرد
و لا به لای لمس بی اجازه ی انگشتات،... وقتی "الهه ی ناز" رو نشونشون می دادم "
هنوز هم اون نت رو به خاطر داری؟
ای کاش کسی در حوالیِ احوال من نبود،
دلم برای خواندنِ همان آواز قديمی تنگ است.
خوبه که همه چیز جوری تمام نمیشه كه انگار هیچ وقت شروع نشده.
خوبه که تا چشم به هم می زنی صبح پنج شنبه هست.
همه ی دنیا هم بدونه
کسی به روی خودش نمیاره
که این بدبخت̦ ساکت̦ بغض آلود چشه؟
نه،... من حرفی نزدم،... خیالت راحت!
***********************************************
گواهی میدهم که حرفی نخواهم زد،
گواهی میدهم که بخاطر شعر بيدار بمانم و
بخاطر زندگی بخوابم.
عجيب است
من کی اين همه ساکت مُردهام
که حالا زندهام را به خوابِ گريه میبرند!
۳۰ فروردین ۱۳۸۹
***********************************************
(9)
نه بیتا می فهمید با من چه می کرد و نه من حواسم بود با او چه می کنم. روزهای زیادی رو همچنان در حضورش شب می کردم. کنکوری در کار نبود ولی حضور من قسمتی از واجبات شده بود. هنوز هم تمام امور زندگیش به دست من بود. دوره ی ارشد و مقالاتی که پیاپی برای ترجمه میومد. بیشتر از خودش وقت می ذاشتم. در نظر من شریک زندگیم بود و موفقیت اون موفقیت من. تمام کارها و مسئولیت های اون نا خود آگاه به دوش من سنگینی می کرد. باری که گاه بیش از حد یک طرفه می شد. چیزی که از همون اول مشکل زا شد دوستانش بود. درک اینکه دوستی براش همه چیز باشه و همه کاره براشون سخت بود. مزاحمت های خودشون رو داشتند. تا این که یه روز از من خواست بس کنم. حرف هایی که تو دانشگاه از دوستاش می شنید آزارش می داد. نمی تونستم کاری کنم که اهمیت نده. براش مهم بود. من هم موندم بین موندن و آزار دادنش یا رفتن راحت کردنش. هر وقت می دیدمش با اشتیاق زیادی ازم استقبال می کرد و وقتی می دید داره بیش از حد میشه کنار می کشید. تا امروز هم همین طوره. وقتی کنارش هستم یه جور سخته و وقتی دورم جور دیگه. هنوز هم احساس داره و سعی می کنه تمامش رو خفه کنه.
بعد از یه عقد اجباری تو یکی از همون عید ها که مامان گفته بود، دیگه هیچ چیز تو زندگی برام معنی نداشت. بیتا می گفت هر کس میره سر خونه زندگی خودش و درستش هم همینه. حرفاش کلافه ترم می کرد. نمی خواستم اون هم بره. من که نتونسته بودم در برابر خانواده مقاومت کنم چه برسه به اون که اصلا نمی خواست مقاومت کنه. اون سال با اون روحیه ی افتضاح به زحمت تا دفاع پیشرفتم. بعد از دفاع هم راهی خونه شدم و که باز بخونم و فرار کنم. یه سال به من وقت دادند گفتند همین یه سال رو فقط. بعد می ری سر خونه و زندگی خودت. حالا هم بلاتکلیف منتظر نتیجه ام. با شوهر هم نمی سازم. کلا همدیگه رونمی بینیم و اگر هم ببینیم با هم نیستیم. تو تمام این مدت سه بار بیشتر سعی نکرد با من باشه. هر بار من هم سعی کردم باهاش کنار بیام. اما نشد. وسط راه عذر خواهی کردم و کنار کشیدم. این شد که حالا اون تنها و من تنها، بیتا هم تنها. کم کم اوضاع خراب تر هم میشه. مسئله رابطه نداشتن من باهاش به گوش مامانش رسیده و به زودی شکایت می بره به مامان من که دخترتون به درد پسر ما نمی خوره. کلا اون قدر تو زندگی بد آوردم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. البته جدا شدن احتمالی یه جور خوش شانسی هست. فقط نتیجه ی آزمون های امسال و رهایی من به هم گره خورده.
بیتا که از زندگی من کنار بره، که عملا رفته، دیگه مهم نیست کسی بیاد و بره. نمیشه که تو زندگی ذاتا به بیش تر از یه نفر دل بست. من موندم و عمری که تلف شد و ذره ای از امید که هر روز کم تر میشه و البته یک مشت خاطره ی زیبا که غروب هر پنج شنبه، سر هر سفره ی افطار و سر هر نماز صبح و شب هر عید غدیر، بغض میشه تو گلوم. خسته تر از اون که به کسی دل ببندم و انگار پیرتر از اونی که کسی به سراغم بیاد. به قول شاعر محبوب من " اگر عمري باقي بود طوري از كنار زندگي خواهم گذشت كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي صاحب" .این چند قسمت خاطره رو هم از سر تنهایی و بلاتکلیفی نوشتم و اگه به دل کسی نشست به خاطر این بود که از ته دل بود. فکر نمی کردم شروعی باشه و مورد نظر صاحب قلمی پر ذوق. دست آخر این که ممنونم وقت گذاشتید و نظر دادید. موفق باشید و اگه یادتون موند فقط دعا کنید.
***********************************************
يک چيزی بگويمتان!
هميشه آن سوتر از اين ديوارها
خانههای بیپرده و آرامی هست
با دريچههايی رو به حيرتِ باد
که روزی لبريزِ رويای بوسه باز خواهند شد.
۲۹ فروردین ۱۳۸۹
که او هیچ وقت زنده نبوده است!
***********************************************
(8)
با عرض پوزش از همه ی دوستانم که این قسمت طولانی شد. می خواستم تمومش کنم که نشد. شاید قسمتی دیگر. به زودی رفع زحمت می کنم. خوشحالم که دوستانی هم احساس پیدا کردم و افتخار می کنم که شاعری خوش ذوق برای خوندن این پاره های خاطرات وقت گذاشت...به زودی خواهم رفت و از این همه ترانه حتی یک خط ساده هم با خود نخواهم برد.
ناسازگاری من و مادرم اون سال تابستون به اوج رسید. بابا کاری به کار من نداشت. کلا سرش اون قدر شلوغ بود که فرصت دقیق شدن تو رفتارهای من رو نداشت. اگه مامان امان میداد. می دونستم رو ذهنش کار می کنه. یه روز متوجه شدم پای تلفن با کسی حرف می زنه و از من گله می کنه و خودش و رفتارش رو توجیه. مدت ها توضیح می داد و آخرش می پرسید اگه من اشتباه می کنم شما بگید و انگار طرفش تایید کنه خوشحال می شد. دقیق که شدم دیدم خودشه. دیگه تو خونه ی خودم هم غریبه بودم. از روی عجز شروع کردم به گله کردن:
_مامان جان من این آقا رو دیگه حتی دوست هم حساب نمی کنم. چه طور مسائل خصوصی زندگی ما رو باهاش در میون گذاشتی. یعنی هیچ گوش دیگه ای نبود. چرا اون طور باهاش گرم گرفتی؟ من از این آدم خوشم نمیاد. نمی خوام از این بیشتر از من بدونه. به خانوادم نزدیک باشه. غلط کردم باهاش حتی دوست شدم. غلط کردم گذاشتم با هم برین بیرون.
ما بین این گله کردن ها بابا هم سر رسید. دیگه طرف من نبود:
_باید تکلیف این آدم رو مشخص کنی.
_تکلیفش مشخصه. خودش قبول نمی کنه. مامان قبول نمی کنه. مگه این اولیشه. من با خیلی ها دوست بودم و هستم. به خیلی ها نه گفتم. چرا هیچ کدومشون تا این حد باعث دردسر نشدند. چرا باید تکلیف این یکی رو مشخص کنم. نه به خاطر این که سمجه. از این سمج تر هاشون هم رفتن پی کارشون. صرفا به خاطر این که مامان از این آدم خوشش اومده، به خاطر این که حالا به من شک دارید.
_همین که گفتم. باید ببینمش. من باید بدونم با کی هستی. این طوری خیالم راحت تره.
_من اصلا دیگه باهاش نیستم. این طوری خیال شما راحت تره. گرچه شما هیچ وقت این طوری نبودید. همیشه اعتماد بود. نه شما سخت گیری می کردید نه من پنهان کاری. موضوع بیتا هست. نمی دونم مامان تصورات خودش رو چه طور برای شما تعریف کرده.
_تقصیر من بود که گذاشتم بری تهران درس بخونی. تا آخر این تابستون تکلیفش رو مشخص می کنی یا درس بی درس. ارشد هم هرجا قبول شدی انتقالی می گیری میای همین جا می خونی.
همیشه فکر می کردم با فرهنگ ترین خانواده رو دارم. مثل همه ی ساده اندیش ها، مذهبی نبودن رو روشنفکر بودن می دونستم. باورم نمی شد کسی که اون همه ادعای روشنفکری داشت، کسی که حرف اول و آخرش برای من تحصیلات بود، از ترس جامعه ای که برای زن ارزش قائل نیست، همون حالا با من این طور رفتار می کنه. انگار در مورد بعضی مسائل همه علیه آدم هستند.
حس می کردم آدم های اطرافم به شدت بد جنس و نا کس هستند. مخصوصا همون آدم سمج. دلم می خواست باهاشون مثل خودشون رفتار کنم. چاره ای جز دروغ گفتن و دو رو بودن نداشتم. از اون روز به بعد دروغ گفتن برام عادی شده بود. دل تنگی امانم رو بریده بود. بی تابی بیتا من رو دیونه تر می کرد. مامان هم چپ و راست می گفت به این بنده خدا یه زنگی بزن، گناه داره، دل تنگ میشه. کلا رابطه ی خوبی با مامان پیدا کرده بود. با هم حرف می زدن و واسه هم گلایه می کردن. یه بار بهش زنگ زدم و گفتم: پشت گوشت رو دیدی، رنگ ازدواج رو دیدی مگه این که با من همکاری کنی، هر روز هم زنگ نزن این جا که نمی خوام صدات رو بشنوم. چند روز بعد به مامان گفتم می رم ببینمش. کلی خوشحال شد. بلافصله راهی تهران شدم. وقتی دیدمش سعی کردم تا جایی که می تونم مودبانه حرف بزنم. همه چیز رو براش توضیح دادم. آخر سر هم اضافه کردم حدس های مامان همش درسته. من باهاش رابطه دارم، تو هم یه فکری به حال زندگی خودت کن، عمرت رو با من هدر نده. انگار با دیوار حرف می زدم یا با یه نوار ضبط شده که مرتب تکرار می کرد: تو با هر کی می خوای باش، من می خوام با تو باشم. آدمی به اون لجبازی ندیده بودم و ندیدم. سر آخر بهش گفتم من می خوام برم بیتا رو ببینم، خوش ندارم مامان بفهمه. با خواهرم هم هماهنگ کرده بودم، تنها کسی که من رو درک می کرد و بیتا رو دوست داشت. رفتم و دو هفته ای خوش گذروندم. خونه که برگشتم گفتم داریم کم کم به توافق می رسیم. جون خودم به چه توافق ها که نرسیدیم. حس خوبی از اون همه دروغ گفتن ها به پدر و مادر خودم نداشتم. اما از شرط و شروط آخر تابستون دیگه خبری نبود. اگه کسی می پرسید می گفتم راه دوره داریم هماهنگ می کنیم. جواب نهایی کنکور هم که اومد با خیال راحت راهی تهران شدم و ثبت نام کردم.
من که انگار از زندان آزاد شده بودم تا خود اسفند خونه برنگشتم. خوابگاه جدید و دانشگاه جدید به شدت دل گیر بود. نمی دونم چرا هیچ کس به چشمم نمیومد. آخر هفته ها سراغ بیتا می رفتم. اون خوابگاه پر از موردهای دل خواه من بود. بیتا می خواست سه ساله درس رو تموم کنه واسه کنکور هم بخونه. البته اگه حضور من اجازه می داد. مثل زوج های تازه ازدواج کرده بودیم. وقت و بی وقت، هرجا و هروقت که پیش میومد...بله! من که مشکلی نداشتم. طول هفته رو چنان فشرده رو درس و پروژه ها کار می کردم که آخر هفته رو خوش بگذرونم. اما بیتا نمی تونست. خوب می دیدم که تمرکز نداره. چشماش به کتاب بود و حواسش جای دیگه. می دونستم اون سال با اون وضع نه سه ساله تمام می کنه نه کنکور قبول میشه. همون طور هم شد. خیلی بیتابی می کرد و نا امید شده بود. من هم عذاب وجدان بدی داشتم. تقصیر خودم بود. راضیش کردم دوباره امتحان کنه. اون سال تابستون به خاطر کار پایان نامه تو خوابگاه موندم و بیتا رو هم مجبور کردم بمونه و بخونه. مثل سه ماه زندگی مشترک بود. خودمون بودیم خودمون. کسی کاری به کار ما نداشت. نه از مراقبت های مامان خبری بود نه از اصرار برای ازدواج. اگر هم چیزی می گفتند، درجا جواب می دادم مگه نمی بینید سرم شلوغه، من اصلا وقت خونه اومدن ندارم. خواستگار محترم هم شده بود همون دوست سابق. هر ازگاهی میومد و کار ترجمه میاورد. رو حساب دوستی کمکش می کردم و خداییش تو کار پایان نامه حسابی به دادم رسید. می دونست بیتا با من هست و حرفی نمی زد. پائیز که رسید بیتا دوباره برگشت اون سر تهران لعنتی. عملا پایان همه چیز بود و من نمی دونستم. نمی خواستم اشتباه سال گذشته رو تکرار کنم. هفته ای یکبار بهش سر می زدم. پنج شنبه ها قبل طلوع آفتاب بیرون میرفتم. وقتی می رسیدم خواب بود. نون تازه می گرفتم و صبحانه ی مفصلی ترتیب می دادم و کار های شخصی عقب موندش رو انجام می دادم تا بیدار بشه. صبح تا ظهر که می رفت درس بخونه تا می تونستم آشپزی می کردم. سه چهار نوع مختلف غذا هر کدوم به اندازه چندین نفر. بعد از ظهر ها تا جایی که می تونستم سعی می کردم گرامر زبان رو براش توضیح بدم. هر مطلب رو ده بار، ده نوع مختلف وبا ده مثال مختلف. کم کم سایر هم کلاسی هاش هم می اومدند و عملا یک دور کتاب زبان تخصصی رشته شون رو براشون ترجمه کردم. عصر پنج شنبه که می رسید می دونستم نباید بمونم. تجربه ی پارسال می گفت برو. مقداری میوه و شیرینی می گرفتم. خیالم که راحت می شد در طول هفته هیچ کمبودی نداره می رفتم سراغ زندگی خودم. شش ماه زندگی من تا اسفند 86 همون طور گذشت. خیلی سخت بود. از کار و زندگی خودم عقب می موندم، مخصوصا اگه گاهی مریض می شد، عملا چند روز از زندگیم تعطیل بود. کنکور که اومد و رفت بیتا هم رفت خونه. بهار 87 رو تنها موندم. اصلا انتظار نداشتم. دانشگاه آزمون دکترا می گرفت. شک نداشتم باید شرکت کنم. خونه جای من نبود. کارهای پایان نامه هم مونده بود. سرم خیلی شلوغ بود. اصلا وقت مسافرت رفتن نداشتم. هر شب یه ساعتی پای تلفن بودم. ازش می خواستم بیاد. نیومد. اصلا نیومد. تا این که یه روزسر صبح با تماس خواهرم بیدار شدم. اون هم مثل من و بیشتر از خود بیتا نگران نتیجه ی کنکور بود. یک هفته بود که کامپیوتر رو خاموش نکرده بودم. هر لحظه و هر دقیقه منتظر بودم. نتیجه عالی بود. عین اون رتبه رو به خواب دیده بودم اما فکرش رو هم نمی کردم تعبیر بشه. بهتر از اون نمی شد. همه ی دوستاش خبرش رو از من می گرفتن و می گفتن از طرف ما بهش تبریک بگو. هیچ کس به من تبریک نمی گفت. می خواستم به من تبریک بگن. نه به خاطر این که مردم و زنده شدم تا کنکور داد، به خاطر این که دوست داشتم من رو شریک زندگیش بدونن. به بهونه ی انتخاب رشته چند روزی بیتا اومد تهران و یک هفته ای با من موند. طول روز خیلی سرم شلوغ بود. یا دانشگاه بودم یا اتاق مطالعه. کار پایان نامه یه طرف آزمون دکترا هم یه طرف. شب ها تنهاش نمی ذاشتم. روز ها هم پای کامپیوتر من فیلم می دید و تو اینترنت سرگردون بود. آرشیو کامل مجله ی ماها و آخرین شماره های چراغ رو داشتم. فکر نمی کردم باید ازش پنهان کنم. یه روز برگشت و گفت سارا اینا چیه این جا داری؟ گفتم بخون، جالبه، کلی هم فیلم دارم. چند ساعت بعد که برگشتم دیدم اخماش تو همه. می گفت خوشم نمیاد اینا رو بخونی، این فیلما رو ببینی. گفتم : "فیلم به این با احساسی؟ واقعا خوشت نمیاد؟ یه چیزی تو مایه های خودمونه. این مجله ها پر از سرگذشت آدمایی مثل من و توهست." می گفت : من و تو فرق می کنیم. خیلی سعی کردم براش توضیح بدم که ما هیچ فرقی نمی کنیم و من هم خوشحالم که حالا مثل یکی از اون هایی هستم که کسی رو دارند. ایراد از توضیح دادن من نبود، نمی خواست بشنوه. نمی خواست چیزی رو که بود باور کنه. بیتا برگشت خونه. حرفهاش رو زیاد جدی نگرفتم. با خودم گفتم سر وقت براش مفصل توضیح می دم.
تابستون 87 رو هم تنها موندم. از آزمون لعنتی هم راحت شده بودم. به تابستون سال پیش و پیش تر فکر می کردم که چقدر شاد بودم. کلا وقتی آدم تنها به شادی های گذشتش فکر می کنه باید بشینه گریه کنه. بد ترین تابستون زندگی من بود. تمام تیر ماه رو گریه کردم. جواب آزمون که اومد آخرین اشک ها رو هم ریختم. کسی قبول نشده بود. اون سال هیچ استادی دانشجو نمی خواست و همه ی شرکت کننده ها سر کار بودند. نمی شد به جایی هم شکایت کرد. خیلی وقت ها تو زندگی هست که آدم نمی دونه باید به کجا شکایت ببره. بزرگ ترین ضربه ی زندگیم بود. اولین بار بود شکست می خوردم. حس می کردم هیچ آینده و امیدی ندارم. نمی دونستم چه حکمتی تو کاره.
شهریور ماه بیتا برای ثبت نام دانشگاه دوباره به تهران اومد. یه تجدید دیدار گرم و زیبا. هنوزهم انگار هیچ کس به خوشبختی ما نبود. زیر آفتاب داغ شهریور ماه تو تهران بزرگ و کثیف دنبال کارهای ثبت نامش رفتیم. انگار من مسئول همه چیزش بودم. مثل بچه ای شده بود که به تنهایی از پس کارهاش بر نمیومد و خودش هم از تصور از دست دادن تنها تکیه گاهش وحشت داشت. خیلی سعی کرد به من روحیه بده که سال بعد دوباره شرکت کن. به زحمت قبول کردم که دوباره امتحان کنم. اصولا به سرعت همه ی امیدم رو از دست می دم و خیلی دیر ذره ای از اون امید بر می گرده.همون روزها مامان زنگ زد که فلان روز بیا خونه. خانوادش از مشهد میان. تو هم باید باشی. حسابی جا خوردم. گفتم مگه موضوع تمام شده نبود؟ گفت نه، چی می گی؟ اگه تمام شده بود که زنگ نمی زدن. به سرعت باهاش قرار گذاشتم. یه غروب لعنتی تو یه پارک کوچیک و تاریک. چقدر که باهاش حرف نزدم. همون توضیحات قدیمی. همون حرف های همیشگی. منت کردم که خانوادت رو منصرف کن. به آیندت فکر کن. برای تو آدم کم نیست. من خودم برات پیدا می کنم. مثل بدبختی که دست و پا می زد و تو مرداب لجبازی طرف بیشتر فرو می رفت. کاملا معلوم بود لجبازی هست. اما چرا. مگه من چی داشتم و چی بودم. دختری که هیچ وقت آرایش نکرد، یکبار هم نشد صورتش رو اصلاح کنه و لباس مرتب بپوشه. وقتی قرار باشه بد بیاره، میاره. حرف آخرم این بود که تضمینی نمی کنم که خوشبخت بشی و این ازدواج هیچ مفهوم تعهدی برای من نداره. آزادی که با هر کس باشی و هر وقت خواستی جدا شدی. هیچ چیز از تو نمی خوام.
دوباره زنگ زدم خونه. دوباره منت کشی. مامان گفت از چی می ترسی؟ یه خواستگاری ساده هست. تازه از کجا معلوم ما موافقت کنیم. شاید ازشون خوشمون نیاد. دیدم راست می گه. هنوز جای امیدواری هست. گفتم من خوشم نمیاد. به خاطر من قبول نکنید. گفت از چه چیزش بدت میاد؟ نمی دونستم چی بگم. فقط جواب دادم: وقتی آدم از کسی خوشش میاد باید جواب پس بده از چه چیزش خوشش میاد. این همه آدم تو دنیا باید جواب بدم چرا از تک تکشون خوشم نمیاد.
یه روز بعد از ظهر حول و حوش ساعت چهار راه افتادم و نه شب رسیدم خونه. همه جمع بودند و شاد. یا قیافه ای خسته روبروشون نشستم. مامان اصرار کرد چای ببرم. گفتم عمرا. بابا چای آورد و همه برداشتند. یاد شبی افتادم که بیتا و دوستاش تو اتاق ما جمع بودند و چای می خوردیم. چه لذتی داشت شکار اون نگاه های دزدانه و شرمناک. یک لحظه به خودم اومدم دیدم همه چایشون رو خورده بودند و مامان میگفت حواست کجاست؟ یخ کرد. باز حواسم رفت به همون شب که رفتم پای تلفن و تا برگردم چای من یخ کرده بود. نگاهی به لیوان های خالی بچه ها کردم و سر آخر به چشم های بیتا که زل زده بود به استکان چای دست نخوردش.
بابا شروع کرد به حرف زدن. جمله هایی گفت که دیوانه ترم کرد. بابا گفت: جوون های امروزی که خودشون تصمیم می گیرند سر آخر به ما می گند. ما که این وسط هیچ کاره ایم. اگه این جا دور هم هستیم واسه اینه که خودشون خواستند. حالا ما چه کاره ایم که بگیم نه. خودشون دیدند و پسندیدند. شما هم که بیست ساعتی تو راه بودید تا از شرق کشور به غرب کشور اومدید خسته هستید. قرار های خودمون رو بهشون بگیم اگه مشکلی نداشتند بقیه حرفها بمونه واسه فردا.
نگاهی کردم به مامان و بابا. هیچ کدوم نگاهم نکردند. مامان گفت: پایان ماه رمضون خوبه؟ گفتم من هنوز تا اون موقع دفاع نکردم. بابا گفت مگه قراره حتما اول دفاع کنی؟ گفتم آره. تازه بعد از اون شش ماه می خوام دوباره درس بخونم برای آزمون. بابا خیلی جدی و عصبانی گفت این موضوع خیلی کش دار شده. اول تکلیف این رو مشخص می کنی بعد هر کاری دلت خواست بکن. به بن بست خورده بودم اساسی. مامان گفت پس بمونه عید غدیر. یادم افتاد اولین تولد بیتا رو شب عید غدیر جشن گرفتیم. بلافصله گفتم نه من اون عید رو دوست دارم. حس کردم همه چپ چپ به من نگاه می کنند. مامان گفت پس عید قربان. دیگه چیزی نگفتم. دیدن ساکتم. گفتن یه چیزی بگو. فقط گفتم : من می خوام امشب برگردم. ساعت دو شب ترمینال بودم و شش صبح تهران. آژانس گرفتم و خودم رو رسوندم خوابگاه. اتاق نیمه روشن بود و بیتا سرجای من خواب. انگار یک سال تمام ندیده بودمش. از همون دم در لباسام رو در آوردم خزیدم کنارش. بغضی که از دیشب مونده بود دیگه طاقت فروبسته موندن رو نداشت. از سر دل تنگی و حرص آدم های دیشب می بوسیدمش.
***********************************************
ميان خواب و گريههای آدمی
هميشه فاصلهای هست
فال مبهم علاقهای شايد
۲۷ فروردین ۱۳۸۹
چندان که ماه از ميلِ برهنگی
گيسو گشوده از پيچهی پُر پشتِ ابر به در آيد و
من از طعمِ تنفسِ ملکوت
بر اقليمِ علاقه خدايی کنم.
***********************************************
(7)
همین چند روز پیش دوستی گفت: این جور نوشتن مثل مردن می مونه. از اون جمله هایی که یادم نمیره. دست آخر هم مردم و زنده شدم تا این قسمت رو نوشتم. دارم به این نتیجه میرسم که چقدر این دنیای مجازی خوبه. پر از آدم هایی که می فهمند...مردمان می فهمند...مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند.
بهترین بهار زندگی من هم تموم شد. بهار 85. قرار شده بود تابستون رو با بیتا سر کنم.بیتا ساکن یکی از روستاهای غرب بود. زنگ زدم خونه و گفتم بعد تحویل خوابگاه می رم خونه ی دوستم. مامان عصبانی شد. گفت اول بیا خونه. مامان تو نگاه اول از بیتا خوشش نیومده بود. نمی دونم اصلا تا به حال شده از کسی تو همون نگاه اول خوشش بیاد. حتما نه. خیلی ها به خوشبختی من نبودند. بعضی ها تا آخر عمر هم تجربه نمی کنند. خونه که رفتم یکی دو هفته سوال پیچ شدم که" این دوستت کیه؟ کجایی هست؟ ازکجا پیداش شد؟ تو که تا یه هفته پیش باهاش بودی، حالا صبر کن یه ماه بگذره بعد برو ببینش. اصلا چرا تو بری اون بیاد." خدا اون روز رو نیاره که مامان از یکی خوشش نیاد. شروع کرده بود به مسخره کردن. از اسمش گرفته تا قیافش و از همه مهم تر این که بیتا ساکن روستا بود. هر یه جمله ی تحقیر آمیز رو که می گفت همه ی وجودم آتیش می گرفت. هیچ چیز نمی گفتم. حس می کردم می خواست عکس العمل من رو ببینه. من هم نمی خواستم حساس بشه. حرف آخر مامان این شد که اصلا باید بیاد تا من بشناسمش. بیتا پیش تر به من گفته بود اواخر تیر ماه فصل برداشت و فروش محصول هست و تمام کار های خونه به دوش اون. نمی تونستم ازش بخوام بیاد. سعی کردم واسه مامان توضیح بدم. بعد از یه مدت جر و بحث قبول کرد اما به شرط این که خودشون من رو برسونند. یه روز صبح زود از خونه بیرون زدیم. مامان اصرار داشت خودش رانندگی کنه. بابا کنارش خواب بود. من هم پشت سرشون به این فکر می کردم که اگه خواهرای بیتا به زیبایی خودش باشند، کار من ساخته هست. حدود ظهر بود که رسیدیم. مامان از همون جا شروع کرد به ایراد گرفتن. از جاده. از آب و هوا. دم در خونه وقتی همه برای استقبال صف کشیده بودند، مامان عصبانی بود که حالا من کجا پارک کنم. خونه ی بزرگی بود با حیاتی سرسبز و پر از گل و درخت. فامیل های نزدیک برای استقبال اومده بودند. نمی دونم بیتا به کی رفته بود. هیچ کس ذره ای از زیبایی اون رو نداشت. چند دقیقه ی اول به سکوت گذشت. اگه یه نفر می گفت بریم سر اصل مطلب چیزی از یه مجلس خواستگاری کم نداشت. بعد یه مدت بابا باهاشون حسابی صمیمی شده بود. می گفتن و می خندیدن. مامان همچنان عصبانی بود. گوشیش رو گرفته بود دستش، دور تا دور خونه راه می رفت و غرغر می کرد که چرا هیچ جا آنتن نمیده. من که از رفتارش حسابی خجالت زده شده بودم، لحظه شماری می کردم که هرچه زود تر برگردند. قبل از رفتن مامان خط و نشون کشید که یه هفته دیگه بر می گردی. و تاکید کرد باید با بیتا برگدم. بعد رفتنشون انگار خونه از حالت حکومت نظامی در اومده باشه. بیتا شد همون دوست راحت و صمیمی قبلی. با همه ی اعضای خانواده جور شده بودم. مثل یکی از خودشون شده بودم. مهمون نبودم. هر روز بیشتر عاشق اون روستا می شدم. دوست داشتم همه جاش رو ببینم. نه این که از هر روستایی خوشم بیاد. اون جا فرق می کرد. به چشم من بیتا اون جا به دنیا اومده بود، یه عمر زندگی کرده بود، نفس کشیده بود و بزرگ شده بود. اون جا برام مقدس بود.
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر صبح تا ظهر بین درخت های میوه گشتن خوبه، چقدر آب تنی کردن تو یه حوض بزرگ پر از ماهی زیر آفتاب داغ ظهر تابستون حال میده. هیچ چیز بهتر از این نیست که عصر تابستون زیر سایه ی یه درخت بزرگ گردو بشینی و ورق بازی کنی، غروب هاش منتظر باشی که دونه دونه ستاره ها پیدا بشن و دست آخر شب هاش با بچه های شاد و پر انرژی اون قدر فوتبال بازی کنی که بیهوش بیفتی تو رختخواب. اگه تماس های مداوم مامان نبود شمار روزها از دستم خارج می شد. بعد از یه هفته دست بردار نبود که برگرد. یه هفته رو به زحمت به ده روز رسوندم و بالاخره با بیتا راهی شهر ما شدیم. راه برگشت پر از خاطره بود. کوپه ی خالی، راه سرسبز با تونل های طولانی، اما نه طولانی تر از شیطنت ها و بوسیدن های بیتا. همه ی خوشی ها درست تا لحظه ی رسیدن به خونه ادامه داشت.
خونه ی ما با یه حیات کوچیک و باغچه ی ناچیز برای خودم مثل زندون بود. چه برسه برای بیتا. از بچه هم خبری نبود. خودم بودم و مامان که برای مهمونش کم نمی ذاشت. مدام آشپزی می کرد و سفره های رنگی می چید و همه ی رفتارمون رو زیر نظر داشت. کلا یه جورایی حکومت نظامی بود. یه وقتایی که حس می کردم دیگه نمی تونه زیر نگاه مامان تحمل کنه، می رفتیم زیر زمین خونه. اون جا یه واحد مجزا مخصوص خودم بود که کسی به غیر از من کاری باهاش نداشت.
یه روز بعد از ظهر مشغول مطالعه روزنامه و حل جدول بودیم که دیدم بیتا خوابش گرفته. به حساب خواب نیمروزی فقط یه زیر انداز و یه بالش براش آوردم. پشتش رو کرد به من و خوابید. از کارش دل گیر شدم و پرسیدم:
_حالا چرا روت رو بر گردوندی؟
_ممکنه مامانت بیاد پایین.
_این جا هیچ کس به غیر از من نمیاد.
همون طور که پشتش به من بود بغلش کردم و مست عطر تنش خوابم برد. بعد از ظهر اون روز مامان عصبانی بود و حرف نمی زد. هر چه اصرار کردم، چیزی نمی گفت. تا شب همون طور گذشت. آخر شب بود که تصمیم گرفت حرفش رو بزنه. من تو زیر زمین داشتم جای خواب رو آماده می کردم. مثل همیشه دو تا تشک چسبیده به هم و دو تا بالش و دو تا پتو که عملا از یکیشون استفاده می شد. مامان از تو حیات منو صدا زد. رفتم پیشش. دیدم خیلی جدی و عصبانی هست و مستقیم رفت سر اصل حرفش و شروع کرد به رفتارهای من گیر دادن. دوست نداشتم بیتا صداش رو بشنوه. یه لحظه رفتم زیر زمین و ضبط رو روشن کردم و صدا رو هم تا جایی که می شد بالا بردم. وقتی برگشتم حیات مامان بلند تر حرف می زد. اول از موضوعات بی ربط شروع کرد.
_چرا تو ماشین کنار من نمیشینی.
_خوب مامان جان شما حواستون به رانندگیتون هست. کنار شما بشینم که چی. ترجیح میدم پیش دوستم بشینم.
_فقط اون نیست. تمام مدت دستش تو دستته. خودم از تو آینه دیدم سرش رو شونه ی تو میذاره. چه معنی داره اصلا چرا از یه لیوان آب میخورید. اون روز تو خوابگاه قبل رفتن برای کنکور دیدم بغلت کرد. خجالت نکشیدی. همه نگاه می کردن.
_مامان تو خوابگاه خیلی ها همدیگه رو بغل می کنن. رو بوسی می کنن.
_اونا اشتباه می کنن. اصلا هم عادی نیست. همین امروز بعد از ظهر، قصد سرک کشیدن و فضولی کردن نداشتم، یه لحظه اومدم بهتون سر بزنم، یه جوری عاشقانه بغلش کرده بودی که انگار...
حرفش رو نیمه کاره گذاشت. من هم جوابی نداشتم بدم. سکوت بود و سکوت. صدای ضبط از زیر زمین نمیومد. بعد از مبلغی نصیحت که آدم حدود دوستی رو رعایت می کنه گذاشت و رفت.
وقتی رفتم زیر زمین بیتا تشک ها رو از هم فاصله داده بود و با فاصله ی زیادی از من دراز کشیده بود. می خواست چیزی بگه اما گریه امونش نمی داد. به زحمت گفت: مامانت حق داره. من اصلا حواسم نبود. نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. دیگه بسه.
لحظه به لحظه بیشتر از مامان متنفر میشدم. همه ی آرزو هام رو ویران کرده بود و زیر آواری که درست کرده بود غرورم کاملا له شده بود. منت بیتا رو می کردم که حرف های مامان رو ندیده بگیره و با من اون طور رفتار نکنه. اما اصلا کارگر نبود. سر آخر سرم رو کنار بالشش رو زمین گذاشتم و گفتم: پس من همین جا می خوابم. اون جا بود که دیگه دلش به رحم اومد. سرم رو بلند کرد و بالشش رو زیر سرم کشید. اشک هام رو پاک کرد و جا شون رو بوسید. غرورم شکسته بود اما ترسم دوبرابر شده بود. بیتا صورتم رو می بوسید و من هیچ کاری نمی کردم. تا این که شروع کرد به بوسیدن لب هام، باز جرات پیدا کردم. مثل قبل نبود. بوسه های ساده و طولانی مدت نبود. بوسه هایی بود که هر لحظه عمیق تر و شدیدتر می شدند. حس کردم خون تو تمام رگهام به سرعت جریان گرفته. داغ شده بودم. تا به حال بیتا رو اون طور گرم و بوسه هاش رو اون طور عمیق حس نکرده بودم. برای اولین بار قدمی به جلو برداشتم. خیلی آروم از رو لباسش دستی به سرشونه و سینه هاش کشیدم. کم مونده بود نفسش بند بیاد. نگران نبودم ناراحت بشه. کاملا واضح بود می خواد. خوب می دونست من هم می خوام. حتی تا یه ساعت پیش از اون هیچ نظری نداشتم بین دو تا دختر تو رختخواب چی ممکنه پیش بیاد. خیلی ها تا امروز از من همین رو پرسیدن. تجربه ی اون شب من میگه وقتی دو نفر همدیگر رو با تمام وجود بخوان خودشون می فهمند چی کار باید بکنند.
صبح روز بعد بیتا به طرز عجیبی تو نظرم زیباتر بود. از خواب که بیدار شد گفت :
_مامانت از همین می ترسید.
_زیادم ترسناک نیست که؟ بنده خدا اومد درست کنه، خراب تر شد. شاید هم می خواست خراب کنه، حالا طوری درست شده که عمرا خراب بشه.
بیتا تصمیم گرفت همون روز بره. منم اگه به جای اون بودم چنان خونه ای رو تحمل نمی کردم. خیلی سخت بود. انگار روز اول بعد از ازدواج جدا بشی. از ترس مامان یه خداحافظی و روبوسی ساده هم نداشتیم. تو ایستگاه راه آهن تو گوشش گفتم: تازه پیدات کردم. خندید و گفت منم همین طور. اون روز غمگین ترین پنج شنبه ی زندگی من بود. وسایلش رو دادم دستش و سوار قطار شد. مامان راضی بود. حتی باهاش دست ندادم. صوت قطار که بلند شد، حضور مامان هم دیگه کارگر نبود. بی اختیار اشکام می ریخت. تا جایی که می تونستم قطار رو دنبال کردم. آخرین واگن که از کنارم رد شد، از مامان خیلی دور شده بودم. همون جا نشستم با صدای بلند زدم زیر گریه.
***********************************************
تو هی زلالتر از باران،
نازکتر از نسيم،
دلِ بیقرارِ من، ریرا!
رو به آن نيمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوتهی بابونه ... همان کنارِ ايستگاهِ پنجشنبه،
همانجا، نزديک به همان ميلِ هميشهی رفتن!
اگر میآمدی، میدانستی
چرا هميشه، رفتن به سوی حريمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
۲۴ فروردین ۱۳۸۹
يک طوری ساده و دور
وابستهی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقهايم
***********************************************
(6)
سه ماه بعد کنکور یعنی بهار پیش رو بهترین روز های زندگیم بودند. درس های ترم آخر سبک بودند و وقت آزاد زیاد. روز هام با بیتا شب میشد. دو هفته مونده به آخر سال بیتا با دانشگاه راهی اردوی مشهد بود و من هم شک نکردم که باید برم. گرچه هیچ شوق و کششی برای زیارت نداشتم اما با علاقه ی زیادی من هم همراه شدم. به خونه اطلاع دادم که راهی مشهد هستم. گفتند اونجا چرا؟ اگه می خوای خوش بگذرونی جا زیاد هست. درکشون می کردم. مثل خودم بودند. اما درکم نمی کردند که مقصود چیز دیگه ای بود و کعبه و بت خانه بهانه. من اون سفر رو به خاطر بیتا می رفتم و خودش هم خوب می دونست. انتظار داشتم بیش تر از سایر دوستاش به من توجه کنه. تو جمع اون ها احساس غریبی داشتم. همه آشنا بودند و شر. کوپه های شش نفره که تو هرکدوم غوغایی بود. انگار یه مهد کودک پر از بچه بود تا یه قطار دانشجو. بیتا از بقیه نجیب تر بود. اما شیطنت های خودش رو داشت. دلم که می گرفت می رفتم تو راهرو و از پنجره های بلند نیمه باز به ماه کامل نگاه می کردم که انگار از روی تپه های تاریک کویری دنبالمون می کرد. بیتا که متوجه ی غیبت من میشد میومد بیرون چند دقیقه ای کنارم می ایستاد و گاهی لبخند می زد. اما دوستاش مهلت نمی دادند. به خیال خودم به من به چشم وصله ی نا جور و غریبه ای که معلوم نیست از کجا پیداش شده نگاه می کردند. وقت خواب که شد فهمیدیم از جای خواب خبری نیست. صندلی ها تخت نمی شدند و باید تا صبح همون طور می نشستیم. بچه ها که از شیطنت و بالا و پایین پریدن و احیانا فوتبال و والیبال بازی کردن تو کوپه خسته شده بودند هرکدوم یه مدلی چمباتمه زدند و خوابشون برد. یکی رو میز وسط. بعضی ها رو هم. مسئولای اردو که اصلا جایی نداشتند، تو راهرو راه می رفتند و گاهي یه گوشه چرت می زدند. من موندم کنار بیتا که از شدت خواب خم و راست میشد. تا جایی که اون یکی بقل دستیمون اجازه میداد خودم رو به طرفش کشیدم تا جا برای بیتا باز شه. تو عالم خواب و بیداری تعارفی کرد و سرش رو گذاشت رو پام و تا خود صبح راحت خوابید. شاید اون شب تو قطار کسی به راحتی اون نخوابید و کسی به خوش وقتی من نبود.
نزدیکای صبح بود که رسیدیم. یه مهمانسرا نزدیک حرم برامون گرفتند. تو فلکه ی زد یا آب. محله ی قشنگی نبود اما مهمانسرای به نسبت شیکی بود.بچه ها ذوق زده بودند و به دنبال اتاق و تخت مورد علاقه شون طبقات رو بالا پایین می رفتند. حس می کردم یه جورایی گم شدم و دلم برای خونه تنگ شده بود. طبقات رو آهسته و بی هدف بالا میرفتم که بیتا صدام کرد:
_سارا بیا این تو ببین خوبه؟ این دو تا تخت؟
_اون دو تا؟ بد نیست؟
_نه بابا. این دو تا. مگه نمی خوای با هم باشیم.
_زیاد هم برام مهم نیست.
خیلی برام مهم بود کنارش باشم و یک لحظه هم دور نشه. اما فکر کردم بیش از حد خودم رو مشتاق نشون دادم و باید کمی سنگین تر رفتار می کردم. واضح بود که ناراحت شده. از حرف خودم پشیمون شدم.
تو اون چند روزی که مشهد بودیم جای تفریحی و دیدنی نصیبمون نشد. به غیر از یکی دو تا بازار. بچه ها هم کم تر اعتراض می کردند. غذا که به موقع بود. گردش تو شهر هم آزاد. بیتا صبح و ظهر می رفت حرم. من هم دنبالش. گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم. گاهی هم شب ها می رفتیم که هنوز نیمه شب رو رد نکرده خوابمون می گرفت. بیتا هم اصولا خوش خواب بود و فورا برمی گشتیم. یك بار هم شب جمعه رفتیم هوا سرد بود و حرم خلوت. صدای دعای کمیل بلند بود. داخل یکی از صحن ها نشستیم. بیتا کنارم بود اما صورتش رو نمی دیدم. چادر رو تا جلوی صورتش پایین کشیده بود و آهسته گریه می کرد. نمی فهمیدم چرا. معنی دعا رو دیگه حفظ شده بودم و هیچ چیز̦ به اون صورت غمگینی توش نمی دیدم. بعد ها فهمیدم که آدم ها به حال خودشون زار می زنند نه به متن دعا. بعد از اون سال بارها و بارها زیارت حرم نصیبم شد اما هیچ کدوم به پای اون لحظات که بیتا کنارم بود نمی رسید. همین امسال هم رفتم و طبق معمول وقتی همه سعی می کردند یه طوری به ضریح نزدیک بشند چشم من تو جمعیت اطراف به دنبال نگاه بغض آلود دختری بود که چند سال پیش در چند قدمی من...ساکت ایستاده بود و در آرامش خودش محو تماشای ضریح بود و فقط خدا می دونست تو دلش چی می گذره که چشم های زیباش اون طور برافروخته بود. خدا می دونه و صاحب اون بارگاه که من هنوز هم به عشق همون دختر پا به حرم میگذارم و به عشق همون دست های زیبا که زمانی در ورودیش رو لمس می کرد دست به درش می کشم و داخل میشم.
آه اگر بميرم اين لحظه
چه کبوترانی که ديگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!
دوران مشهد هم تموم شد و برای من مثل ماه عسل شیرین بود. تعطیلات عید به سختی گذشت و هر روز براش می نوشتم. بعد عید همه ی نوشته هام حتی اون هایی رو که دوستم تو اتاق مطالعه از رو میزم جمع کرده بود بهش دادم. اولش سخت بود. نوشته های من بی پرده بود و به طرز واضحی عاشقانه. نمی دونستم عکس العملش چی می تونه باشه. از اون به بعد دل بسته ی نوشته هام شد. هر بار که نوشته ای بهش می دادم، انگار بهترین هدیه رو گرفته بود. با هم اتاقیش به خاطر من اختلاف پیدا کرده بود که همه ی حرفت شده سارا و معلوم نیست صبح تا شب کجایی. ازش انتطار توجه داشت. نه این که رقیب من باشه. آدمی بود که همیشه یه گوش شنوا می خواست تا مدت ها درد و دل کنه و اون گوش شنوا و ساکتش همیشه بیتا بوده که به لطف حضور من از دست رفته بود. ناراحتیش تا جايی رسید که گفت نمی تونه اون وضع رو تحمل کنه و گذاشت و رفت. اون شب بیتا با بغض و گریه برای من تعریف کرد که نمی خواست اون طور بشه و نمی تونه تنها بمونه. در نهایت تردید پیشنهاد دادم که اگه بخواد می تونم اون شب رو پیشش بمونم. طوری جواب داد که انگار پیشنهاد من یه جور خالی بندی باشه یا تعارف الکی. خلاصه این که اولین شب رو باهاش سر کردم. هنوز هم می ترسیدم ذهنیتش نسبت به من عوض بشه و همه چیز تموم شه. جرات هم نداشتم بپرسم تو تا کجا با من هستی؟ انگار خودش هم جرات نداشت از خودش بپرسه من تا کجا قراره پیش برم. دو تا بالش کنارهم یه تشک و یه پتو جای خوابی بود که اون در نظر گرفته بود. سعی کردم تا جایی که می تونم ازش فاصله بگیرم. رفتم زیر پتو و خودم رو کنار کشیدم و زل زدم به جای خالیش. برق رو خاموش کرد. اومد کنارم و پتو رو کنار زد. یه جایی بین نگاه کردن و باور کردن درگیر بودم که یک آن دستش رو دور شونه ام و پشت سرم حس کردم. مثل همون بار اول که سلام کرد و دستش انتظار دست من رو می کشید. دور از ادب بود که جوابی ندم. من هم دستم رو دور بدنش حلقه کردم. حداکثر کاری بود که به خودم اجازش رو می دادم. منتظر بودم که ببینم بعد چه می کنه. که هیچ نکرد و هیچ نگفت. فقط سرش رو گذاشت رو بالشم و خوابید. شب های بعد بدون این که تعارفی کنه می دونستم باید برم. انگار خدا بدن هامون رو طوری شکل داده بود که دقیقا تو آغوش هم جا بگیریم. آروم و بی دغدغه. هم اتاقی هام فهمیده بودند که جدیدا شب هاش هم با بیتا می گذره. شب هایی که تا مدت ها فقط به همون آغوش های ساده و حرف های ناتمام می گذشت.
اواخر اردیبهشت بود که نتایج اولیه ی کنکور اعلام شد. از بعضی اتاق ها صدای شادی و پایکوبی بلند بود و از بعضی دیگه شیون و زاری. رتبه ی من اون قدر خوب نبود که تو بهترین دانشگاه بتونم ادامه بدم. با بیتا هم نمی تونستم بمونم. باید به یکی دیگه از دانشگاه های تهران نقل مکان می کردم. به هر حال بعد اون همه سربه هوایی اون نتیجه از سرم هم زیادی بود. قسمت فاجعه ماجرای کسی بود که به خاطر نتیجه ی کنکورش تا مرز خودکشی رفت. بچه ها از دستش کلافه شده بودند و نمی دونشتند چه کنند. تا چند روز بعد اعلام نتایج هم حالش بهتر نشد. انگار که خبر مرگ کسی رو بهش داده باشند. تصمیم گرفتم ببرمش پیش یه روانشناس. گرچه بعد از آخرین باری که پیش یکیشون رفته بودم دیگه اعتقادی بهشون نداشتم. هر روز می بردمش و حالش کم کم بهتر می شد. ولی انگار درد های آدم از بین نمیرن. فقط جایگزین میشن. حالش که خوب شد هر روز با یه شاخه گل و چند تا نامه دم در اتاقم بود. از اون کارش حالم بد می شد. اگه با هیچ کس هم نبودم به اون حتی نمی تونستم فکر کنم. خودش هم خوب می دونست با بیتا هستم. همه ی خوابگاه می دونست. روزی نبود که یکی جلومون سبز نشه که: شما چه طور آشنا شدید و تا این حد صمیمی؟ نه هم اتاقی بودید نه هم کلاسی؟
روزهای بهار هم به سرعت می گذشت. شمارش معکوس پایان سال تحصیلی شروع شده بود.سالی که نمی خواستم تموم شه. چون نمی دونستم تابستون رو چه طور سر کنم. یه شب بیتا پرسید : تابستون رو چی کار کنیم؟ با خودم گفتم پس تو هم بهش فکر می کنی و تو جوابش: نمی دونم. تو میگی چی کار کنیم. گفت: با من بیا. دوست داشت خانوادش رو ببینم. خودم هم به شدت هوای دیدن پدر و مادرش رو داشتم. انگار پدر و مادر خودم باشند... یکی از همون شب ها که طبق معمول کنار هم دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم بی مقدمه صورتم رو بوسید. یادم نمیاد چرا. نفهمیدم چرا. کلا هوش از سرم پریده بود و از اون شب فقط همین رو به یاد دارم که دوباره صدای قلبم گوشم رو پر کرده بود تا جایی که می ترسیدم به گوش خودش هم برسه... ای کاش رسیده بود... ای کاش شنیده بود. ساکت شدم و فقط نگاهش کردم. دیده نمی شد. نور زیادی به اتاق راه نداشت. باز هم صورتم رو بوسید. نمی دونستم چی کار کنم. بس که اعتماد به نفسم کم و غرورم زیاد بود. با خودم گفتم اگه باز هم ببوسه من هم می بوسمش. باز هم بوسید اما نه صورتم رو. نمی دونم اشتباه کرد یا از عمد بود ولی من فکرش رو هم نمی کردم و قصد داشتم مثل دو دفعه ي قبل خودش فقط صورتش رو ببوسم. از اتفاقی که افتاد جا خوردم. اون رو نمی دونم. حتما انتظارش رو داشت که باز جلو اومد. یادمه اون شب اون قدر بوسیدمش که فکم خسته شده بود و نمی دونم کی خوابمون برد. نزدیک صبح بیدار شدم. سرم گیج می رفت. رفتم یه لیوان آب بخورم. وقتی برگشتم سر جام بیتا بیدار شد. انگار کاری رو نیمه تمام گذاشته بود و باز شروع کرد به بوسیدن. صبح روز بعد نمی دونستم چه طور رفتار کنم. خودش طوری رفتار می کرد که انگار چیزی نشده. چیزی هم نشده بود. فقط من نمي تونستم تو چشماش نگاه كنم.
***********************************************
حالا حوالی همين روزهای مثلِ هم
برای من از نشانی مهآلودِ دخترِي بنويس
که روزی از سمتِ سرشارترين بوسهها خواهد آمد
دستم را خواهد گرفت
ومرا با زورقِ پريانِ پردهْپوش
به خوابِ بیپايانِ گُلِ سرخ و پروانه خواهد برد.
پس کی اين لبِ تشنه
ترانهای خواهد شنيد
از اين دلِ تنگ
۲۲ فروردین ۱۳۸۹
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست...!
***********************************************
(5)
تو یک ماه گذشته هیچ وقت نتونستم باهاش حرف بزنم. بارها تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم، اما هر بار که نزدیکم می شد نمی تونستم نگاه و حضورش رو تحمل کنم. "تحمل حضور را نداشتم و از سنگینی بودن با کسی که بودن با او دشوار بود به آسودگی می گریختم. می گریختم تا آزاد و راحت به او بیاندیشم." اما این بار با پای خودش اومده بود و من چاره ای جز موندن نداشتم. موندم اما آروم و بی دقدقه. از رفتار خودم و فرار كردن هام خجالت زده بودم و همین که بیرون رفتیم عذر خواهی کردم. گفت دلیلی برای عذر خواهی نمی بینه و اصلا متوجه ی چیزی نشده. لحن حرفش طوری بود که نتونستم باور کنم.
بیتا یه کتاب معارف تو دستش بود. چند پله ای بالا رفتیم و به پاگرد پله ها که رسیدیم. تکیه داد به میله محافظ و من به دیوار روبروش. شروع کرد از خودش گفتن. خودش که نه. از رشته و گذشته خودش. من محو چشمان زیبا و صدای دل نشینش بودم. بیشتر می گفت کم تر می پرسید و من دوست داشتم فقط بگه. هیچ وقت اون طور از نزدیک ندیده بودمش و نشنیده بودمش. نمی خوام توصیفش کنم. تنها کلمه ای که به نظرم می رسید و می رسه اینه که بگم زیبا بود. وقتی از من پرسید که چرا همیشه اتاق مطالعه هستم، گفتم کنکور دارم. تعجب کرد از این که دو سال از من بزرگتره ولی دو سال عقب تر. من هیچ وقت عقب ندیدمش. بعد ها گفت بارها بعد امتحان تا دم در اتاق من اومده و منصرف شده. می گفت نمی دونست چی بگه و خجالت می کشید. تعجب کرده بود وقتی دوستم گفته بود کسی می خواد باهات دوست بشه. بهش گفتم تو که دور و برت همیشه شلوغه، چه تعجبی؟ می گفت: اون ها بچه های تیم هستند و فقط موقع سرخوشی ها پیداشون میشه. اون شب یک ساعت و نیم حرف زد. برای من مثل یک ربع بود که دوستم از اتاق مطالعه بیرون اومد:
_شما هنوز دارید حرف می زنید ؟
_یه ربع که بیشتر نشده.
_یه ربع؟ یک ساعت و نیم.
به ساعتم نگاه کردم. بیشتر از یک ساعت بود که اون جا ایستاده بودیم.
_عاشقی دیگه.
این تیکه ای بود که به شوخی مینداخت و هر بار که جلو بیتا این حرف رو میزد حسابی خجالت می کشیدم.عاشقش بودم اما نمی خواستم بدونه. بیتا کلی عذر خواهی کرد که مانع درس خوندن من شده و دست داد که بره ولی انگار حرف تازه ای به ذهنش رسید. انگار دلش نمی خواست بره و خوشحال بود. یک ربعی دستش تو دستم بود ولی من آروم بودم، یادم نمیاد چی می گفت شاید تعارف های عادی ولی من فقط نگاهش می کردم. اون واقعا زیبا بود ولی انگار هیچ کس نمی دید. بعد ها اون صحنه برای بچه هایی که به اتاق مطالعه رفت و آمد می کردند عادی شده بود. بیتا به دیدنم میومد اما می دونست نباید زیاد وقتم رو بگیره. دلم می خواست یک ماه و نیم باقی مونده به کنکور تو یه چشم به هم زدن تموم شه و من همه ی وقت دنیا رو برای بودن باهاش داشته باشم. می دونستم که خودش هم همین رو می خواد. گاهی به دیدنم میومد. آروم و بی صدا. به فاصله ی چند صندلی از من می نشست و بدون این که چیزی به من بگه می رفت. از این کارش دل گیر می شدم. من برای دیدنش لحظه شماری می کردم. مثل خودش. اما انگار فقط به خودش حق میداد. بعد ها همه جا می دیدمش و می فهمیدم مثل یک ماه پیش من حالا اون انتظار میکشید. هم اتاقی هاش شاکی بودند که یهو میری و مدت ها بر نمی گردی. باورش برام سخت بود. غریبه ای که تا همین یک هفته پیش فقط آرزوی یک لحظه دیدنش رو داشتم حالا دوستی بود که انتطارم رو می کشید. حس می کردم خدا در حق من بیشتر از اون چه ازش خواستم لطف کرده بود. اولین شب جمعه بعد از آشنایی بود که از بیتا خواستم با هم بریم دعای کمیل. خوشحال شد. گفت خیلی وقته نرفته. اون شب جمعه ده روزی از تولدش می گذشت و نزدیک عید غدیر بود. براش یه کتاب گرفته بودم، دو تا کارت پستال. و یه شمع که مدت ها بود در نهایت وسواس ازش نگه داری می کردم. خوشحال بودم با هم تنها هستیم که آخرین لحظات فهمیدم یکی از دوستاش هم اضافه شد. یکی از همون ها که فکر می کرد ماجرای خواستگاری برای برادرم واقعیت داره و تقریبا هر وقت می خواستم با بیتا تنها باشم پیداش میشد. برام سنگین بود که خودم پیش قدم رفتن به مسجد باشم. من آدمی بودم که همیشه کتاب های مادی گرایانه جلوی چشمم بود و با تمام قدرت و همت همه رو می خوندم. نقیض همه ی برهان های علیت، نظم و ترتیب و خلاصه هر برهانی که خدا رو اثبات می کرد تو آستین داشتم و تمام دوران دبیرستان سر هر کلاس معارف ساز مخالف رو زده بودم و خوشحال از این که کسی از پس جواب من بر نمیومد. از نظر من همه ی آدم های مذهبی سادگانی بودنند که به چیزی که نمی شناختند ایمان داشتند، غافل از این که من هم به کسی که حس نمی کردم و نمی شناختم کافر بودم. اون شب واقعا چشم تماشا داشت.
از اون لحظات به یاد موندنی زیاد اومدند و رفتند. لحظاتی که برای من خاطره بود و برای بقیه عادی.
یه شب بیتا اومد دنبالم. گفت بریم بیرون تو محوطه قدم بزنیم. بارون میومد. خیلی کم. اما سرد بود. بچه های دیگه ای هم بودند. بارون کم کم زیاد می شد و بچه ها کم کم می رفتند. تا جایی که انگار شلنگ آب رو سرمون گرفته باشند. من یه پالتو رو یه کاپشن زخیم پوشیده بودم و بیتا فقط یه کاپشن نازک رو یه تیشرت. می گفت سردش نیست. اون شب براش از همه ی شعر هایی که می دونستم خوندم. از فروغ و مولوی از حافظ و سپهری. خیس آب شده بودیم و می گفت باز بخون. می خوندم و می رفتیم و می خندیدیم. روز های برفی و شب های بارونی و هوای بادی و سرد که کسی جرات بیرون رفتن رو نداشت برای ما فرصت غنیمتی بود برای تنها موندن و تنها وقت گذروندن که اگه من چیزی نمی خوندم به سکوت می گذشت. یه سکوت خاص که حرفی منتظر گفته شدن بود." گویی بر لب همه ی اشیا عالم حرفی برای نگفتن بی قراری می کرد." اصلا دلم نمی خواست فکرش از یه دوستی ساده منحرف بشه به حساب اين كه آدم مذهبي هست و ممكنه همه چيز رو تموم كنه ومن هم همون لحظات خوب رو از دست بدم. می خواستم تا هر جا خودش راحته جلو برم و بار ها با خودم پفته بودم تا همین حد هم از سر من زیاده. یکی از هم اتاقی هام یه بار گفت شما مثل تازه نامزدها رفتار می کنید. ترسیدم بیتا از این حرفش ناراحت بشه. اما دیدم که اون هم مثل من خودش رو به نشنیدن زده بود. عجیب بود که نه ناراحت می شد و نه جواب می داد.
سه هفته بیشتر به کنکور نمونده بود که واسه یه کنکور آزمایشی ثبت نام کردم. شب قبل آزمون آزمایشی شب شام غریبان بود. بیتا از من خواسته بود قبل خواب بهش سر بزنم. وقتی رفتم پیشش تازه از مسجد برگشته بود و چند تا شمع آورده بود که روشن کنیم. من زیاد از مراسم مذهبی سر در نمیاوردم و علت اون کارها و مراسم خاصش رو نمی فهمیدم. اما از اون کار استقبال کردم. تو اتاق تاریک دو تا شمع روشن کردیم. و روبری هم نشستیم و زل زدیم به ذره ذره آب شدنشون. فکرش رو نمی کردم بیتا دختری با چنان روحیه ی زیبایی باشه. شمع اول تو سکوت آب شد و خاموش شد. دومی هم آب شد اما هم چنان روشن موند. خسته شدم و کنار شمع روی زمین دراز کشیدم. بیتا هم روبروی شمع نیمه روشن دراز کشیده بود. نور ضعیف شعله شمع صورت زیبای بیتا رو روشن می کرد. شمع که داشت خاموش می شد دستم رو طرفش دراز کردم. می خواستم روشنش نگه دارم که نشد. اتاق تاریک شد. بیتا ظرف شمع رو کنار زد و حالا دست خودش کنار دست من بود و من در تردید که چه کنم. با خودم گفتم انصاف نیست که همیشه انتظار اولین قدم رو از اون داشته باشم. به زحمت انگشتام رو حرکت دادم که یک لحظه دستش رو حس کردم و اون نهایت قدم من به جلو بود. بیتا خیلی آروم انگشتانش رو بین انگشتان من جا داد. حس کردم قلبم تیری کشید و باز شروع به تپیدن کرد. مدتی که به سکوت گذشت گفت:
_امشب رو پیش من بمون. تنهام.
می دونستم اگه بمونم تا صبح نمی خوابم.
_امشب رو نمی تونم. فردا بعد آزمون میام پیشت.
فردای آزمون رفتم اتاقش. وقت زیادی نداشتم بمونم. همون چند دقییقه ای رو که قرار بود استراحت کنم براش حرف زدم و از دوران قبل آشنایی و همه ی دفعاتی که دیدمش گفتم. بعضی ها رو به خاطر میاورد و بعضی ها رو نه.
شب کنکور رسید. آخرین مرورها رو کردم و رفتم اتاق و در نهایت تعجب مادرم رو دیدم. تو اون چند ماه اخیر بیشتر به خاطر بیتا و کمتر به خاطر کنکور به خونه سر نزده بودم. مادرم می گفت برای روحیه ی من اومده بود. همون شب بیتا رو به عنوان یه دوست بهش معرفی کردم. حس کردم اون استقبالی رو که انتظار داشتم نکرد. حس می کردم تو نبود من هم اتاقی هام چیزی گفته بودند. ظهر روز بعد که آماده ی رفتن می شدم مادرم اسفند دود می کرد. اون روز از صبح برای همه ی دوستام که کنکور داشتند این کار رو کرده بود. بیتا تو حیات منتظرم بود. انگار از حضور مادرم کمی واهمه داشت. وقت خداحافظی خیلی آروم و دوستانه بغلم کرد. کاری که بعد ها دست آویز گلایه های مادرم شد. سر جلسه ی آزمون بارها حواسم پرت می شد و مدت ها به فکر فرو می رفتم. فقط می خواستم آزمون تموم بشه و برگردم. کنکور هم تموم شد و من هیچ فکر نمی کردم آزمونی به اون مهمی رو به اون سادگی پشت سر بگذارم.
وقتی رسیدم خوابگاه همه جلو چشمم بودند به غیر از بیتا. همه میومدند و می پرسیدند و می رفتند. بیتا از حضور مادرم دوری می کرد. مادرم که آدم اجتماعی و خوش مشربی بود با هم اتاقی هام حسابی جور شده بود و آخرای شب رفتند تو محوطه و سرگرم بازی بدمینتون شدند. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ بیتا. می دونستم منتظره. منتظر بود. در جواب سوال هاش مثل همه می گفتم خوب بود. ولی هیچ نظری نداشتم که واقعا خوب بود یا نه. فردای اون شب مادرم اصرار داشت که اون مرد سمج رو ببینه. قراری براشون جور کردم ولی خودم نرفتم. آخرین باری که دیده بودمش فهمیده بود که یه جورایی حواسم پرته. وقتی علت رو ازم پرسید گفتم کسی فکرم رو نشغول کرده. ناراحت شد. عصبانی شد. سرخ و سیاه شد که پس من چی؟ که اون کی هست؟ برام مهم بود که همه چیز رو بدونه شاید دست از سرم برداره و بفهمه بدردش نمی خورم و بره پی زندگی خودش. واسه همین خیلی راحت بهش گفتم که طرف دختره. ابن رو که شنیده بود نفس راحتی کشیده بود که انگار رقیب ناچیزی داره...
***********************************************
اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
فرض که هيچ نامهای هم به مقصد نرسيد،
فرض که بعضی از اينجا دور، بعضی از این جا بی خبر
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفتهاند،
با روياهامان چه میکنند؟!
۱۸ فروردین ۱۳۸۹
میخواهی چه کنی؟
***********************************************
(4)
چند دقیقه ای هیچی نگفت. خوب می دونست چی کار باید بکنه. هیچی نگفت و گذاشت تلافی اون همه سکوت رو بکنم. ساکت که شدم عین بچه های مودب کنارش نشستم. زل زدم به نقطه ای دور تو صفحات کتاب هاش. یه جور خاص که این بار می گم. می دونست که اومدم بگم.
_ فکر نمی کردم تو هم گریه کنی.
_ چرا؟
_بهت نمیاد.
چیزی نداشتم بگم. آخرین باري که این حرف رو شنیدم از ذهنم گذشت.
_هنوزم نمی خوای چیزی بگی؟ چقدر لجبازی.
_لجبازی نیست. نمی تونم. اون طوری نیست که تو فکرش رو می کنی.
_موضوع همون آقایی هست که می بینیش؟ تو که می گی علاقه ای بهش نداری. حتما خالی می بندی... بدجور عاشقشی...
_اصلا بهش فکر هم نمی کنم.
_پس موضوع یکی دیگه هست.
با سر تایید کردم.
_اون هم بهت علاقه داره؟
_نمی دونم.
_هم کلاسیته؟
_نه.
_هم رشته ای؟
_نه.
_تو همین دانشگاست؟
_آره.
_ حتما متاهله؟ از استاد هاست؟
_نه. این چه فکرایی که تو می کنی. دانشجو هست.
_من می شناسمش؟
_شاید.
_شاید...یعنی از بچه های دانشکده ی ما هست؟
_نه.
_تهرانیه؟
_نه.
_پس ساکن خوابگاست.
_آره.
اسم همه خوبگاه های پسرونه رو ردیف کرد.
_تو کدوم یکیه؟
زل زدم به کف زمین و گفتم:
_تو هیچ کدوم.
_پس مایه داره، خونه گرفته. بار اول کجا دیدیش؟
_تو خوابگاه.
بیست سوالی هاش یک لحظه قطع شد. برای اولین بار سوالی متفاوت به ذهنش رسید.
_تو خوابگاه دیدیش...تو دانشكده ي ما كه نيست شاید هم من بشناسمش...نکنه دختره؟
با علامت سر تایید کردم.
_واقعا دختره؟
_فکر کن نشنیدی. خودم یه جوری باهاش کنار میام.
_یعنی این همه که می نوشتی فقط برای یه دختر بود؟ نمی تونم درک کنم.
_گفتم فایده نداره گفتنش.
_چرا نداره. بگو کیه؟ چه شکلیه؟ اسمش چیه؟ اتاقش کجاست؟ می خوام ببینمش.
_که چی بری بهش بگی؟ اون وقت چی فکر می کنه؟ ببین من اصلا اعتماد به نفس ندارم. اون قدر هم مغرورم که دوست ندارم پا پیش بذارم.
_من میدونم چه جوری بگم. کاری می کنم فردا شب همین موقع خیلی راحت بشینید گل بگید گل بشنوید.
از تصورش کنار من اون هم خیلی راحت هیجان زده شدم. هیجانی که تو صدام پیدا بود.
_واقعا؟
همه تو اتاق مطالعه زل زدند به ما. سری تکون دادم و از نگاه های عصبانی شون عذر خواهی کردم.
_چیه؟ ذوق زده شدی. فقط یه شرط داره. هیچ چیز به غیر از دوستی تو کار نباشه. خودت که می دونی که اگه بخوای به بیشتر از اون حتی فکر کنی گناهه...
دست پیش گرفتم و حرفش رو قطع کردم:
_آره بابا. خودم می دونم. فقط دوستی. پاشو برو بخواب. امشب کلی وقتت رو گرفتم.
کتاب هاش رو جمع کرد.از پله ها که بالا می رفتیم، نصیحتم کرد:
_می دونی این ها احساسات دوره ی نوجوانی هست. تو انگار هنوز بزرگ نشدی. منم عاشق معلم هام میشدم. خواهرم که معلمه می گه روزی نیست که از چند تا از دانش آموزاش نامه ی عاشقانه نگیره. واسه تو هم پیش اومده نه؟
یاد همه معلم های جوون و سبزه رویی افتادم که بهشون دل بسته بودم. معلم ها که جای خود داشت، هم کلاسی ها هم بودند. آخریش هم بر خلاف قبلی ها سفید بود. اما ترجیح دادم انکار کنم:
_نه. واسه من تا حالا پیش نیومده.
_به هر حال من برات جورش می کنم. یکم که باهاش حرف بزنی عادی میشه.
_یه جوری نگی فکر کنه من خیلی مشتاقم.
_کاملا واضحه نیستی. کدوم اتاقه؟
اتاقش رو نشونش دادم. اسمش رو گفتم و مشخصات ظاهریش رو.
_من بچه های این اتاق رو کم و بیش دیدم. اما اون کسی که تو می گی رو تا حالا ندیدم. شاید هم تا به حال متوجه ی اون نشدم.
خوشحال شدم. اصلا دوست ندارم کسی که مورد توجه من هست رو دیگران زیر نظر بگیرند.
_چه طور متوجه نشدی. از اون بهتر اصلا تو این ساختمون نیست.
_واقعا عاشقی!
اون شب تا صبح به سختی گذشت. فرداش صبح زود رفتم اتاق مطالعه. خوردن و خوابیدن سرم نمیشد. یه ماهی میشد که سه شب می خوابیدم هفت صبح بیدار می شدم. یه نگاهم به کتاب یه نگاهم به در. تا خود غروب حتی از دوستم خبری نشد. رفتم سراغی ازش بگیرم که هم اتاقیش رودیدم.
_این دختره کجاست؟ چرا نمیاد درس بخونه؟
_تو رختخوابه. حالش خوب نیست. چیزیش نیست. ماهی یه باره دیگه.
رفتم پیشش.
_چقدر ضعیفی تو دختر. یعنی تا این حد.
_هیچ وقت این طور نمیشد. داشتم میومدم پایین سرم گیج رفت افتادم تو راهرو. خواهرم اومد پیشم. تازه رفته. تو خواب و بیداری حرفهای دیشب تو میومد تو ذهنم. اون دختره رو هم می دیدم...انگار تو دربارش حرف میزدی...همه چیز یه حالت غمگین داشت. سارا دلم برات میسوزه. باور کن فردا همه چیز رو درست می کنم.
فرداش دوستم با خوشحالی اومد اتاق مطالعه که پیداش کردم. دربارش از دوستاش پرسیدم. بهشون گفتم دوستم واسه برادرش می خواد. خندید ... یکیشون اصرار داشت خودش رو به تو معرفی کنم... نمی دونم تو توش چی دیدی؟ یه آدم عادی هست مثل بقیه.
یه صندلی گذاشت میز مجاور من و نشست. سر ظهر رفتیم قدمی زدیم، چای خوردیم و بر گشتیم. هنوز سرجامون نرسیده بودیم که متوجه ی کسی شدم همون اطراف که ما درس می خوندیم. کسی که چه عرض کنم. فقط انگشتانی بود که لای موهای سیاه لخت فرو رفته بود و صورتش پشت میز گم میشد. حس کردم قلبم تیری کشید و بعد با تمام توان شروع کرد به زدن. دست دوستم رو کشیدم و به طرف میزمون اشاره کردم.
_خودشه؟
_آره.
_از کجا می دونی تو که نمی بینیش.
رفتیم سر جامون نشستیم.
دوستم برگشت پشت سرش رو نگاه کرد.
_آره خودشه. برو باهاش حرف بزن.
_چی بگم؟
_چی می گن این جور موقع ها. اسمش رو بپرس. بگو اهل کجایی. چی می خونی. خیلی عادی. بگو می خوام باهاتون دوست بشم.
_نمی تونم. دست و پام می لرزه. صدام که بد تر. من می رم اتاق. این جا نفسم بالا نمیاد.
_اگه نری باهاش حرف بزنی من می رم.
_چی می خوای بگی؟
_هر چی دلم خواست. میری یا من برم.
_باشه. میرم. صبر کن. چند لحظه.
لحظه ها گذشت و من نرفتم. گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. نمی دونستم چی کار کنم. جمله ها تو ذهنم مرتب نمی شد. چه برسه روبروش. به دوستم گفتم می رم بیرون یکم قدم بزنم آروم بشم. برگشتم باهاش حرف میزنم. به آرامش دوستم حسودیم میشد. حس می کردم دست گذاشتم رو کسی که همه ی عالم می خوانش و من این وسط عددی نیستم.
از اتاق مطالعه رفتم بیرون. پشت در ایستادم. یک هو خنک شدم. نفس عمیقی کشیدم. انگار یه دقیقه بیشتر اون تو می موندم خفه می شدم. صدای اذان ظهر بلند شد و من انگشتانم رو در هم فرو کردم و عاجزانه با خدا حرف زدم. نه مثل دفعه ی قبل با شک و تردید. با اطمینان از این که خدایی هست و اون این راه رو برام انتخاب کرده. من سعی کردم نبینمش ولی نشد. پس حالا کمکم می کرد که برم طرفش.
تصمیم خودم رو گرفتم و رفتم تو. می خواستم حرف بزنم. حالا هر طور شده. داخل که شدم دوست رو دیدم که کنارش نشسته و حرف می زنند. چند قدمی رفتم طرفشون که بلند شدند و با لبخندی انگار از هم خداحافظی کردند. دیدم که داره میاد طرفم با کتابی تو دستش. به من که رسید سرعتش رو زیاد کرد و خیلی سریع رد شد و رفت بیرون. خواستم برم دنبالش که دوستم دستم رو گرفت. صدام رو بلند کردم:
_داره میره.
_صبر کن بذار بره.
تقلا می کردم که دستم رو ول کنه. کم مونده بود اشکم در بیاد داد می زدم:
_داره میره. ولم کن. نذار بره.
_یه لحظه گوش کن. من باهاش حرف زدم. امتحان داره. دیرش شده. گفت برگشت میاد همین جا باهات حرف بزنه.
_واقعا؟
_باور کن. قول داد برگشت بیاد پیشت.
چنان ذوق زده شدم که محکم در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. همه تو اتاق مطالعه زل زده بودند به ما. باز هم از همه شون عذر خواهی کردم. اگه یه بار دیگه تکرار میشد بعد اون سر و صدای دیشب هردومون رو بیرون می کردند. دوستم می خندید. می گفت: تو که سال نو و قدیم سرت نمیشد تو این چهار سال ندیدم یه روبوسی ساده با دوستات بکنی ببین چه طور بغلم کردی...تو رو خدا یه بار دیگه...و مي خنديد. خیلی جدی گفتم اصلا فکرش رو هم نکن.
از اون لحظه به بعد لحظه شماری می کردم. غروب که شد به دوستم اشاره کردم پس چی شد؟
_به من گفت میاد.
_بهش چی گفتی؟
_چی کار داری؟ یه چیزی گفتم دیگه.
حس می کردم خیلی بد شده و این که نیومده یه جواب بد هست.
چند ساعتی گذشت. کتاب هام رو ورق می زدم. اما آروم و قرار نداشتم. هنوز هم اون صفحات رو كه می دیدم و نمی تونستم بخونم تو ذهنم هست. متوجه ی اشاره ی دوستم شدم.
_سارا...پشت سرت...
نگاهم به پشت سرم خیره موند و خیلی آروم صندلیم رو کنار کشیدم و بلند شدم. دستی به طرفم دراز بود:
_سلام ساراجان من بیتا هستم.
قلبم تیری کشید و تا نوک انگشت های پام داغ شد. فکر کردم همه دارند مارو نگاه می کنند. نمی دونستم چی کار کنم. نمیخواستم متوجه ی لرزش دستم بشه. چاره ای نداشتم. من هم دستش رو فشردم: بهتره بریم بیرون حرف بزنیم.
***********************************************
من کوچهی خلوتی را میخواهم
بیانتها برای رفتن
بیواژه برای سرودن ...
دلم میخواهد دوستت داشته باشم
يک ديوارهايی اين وسطها کشيدهاند
بیانصافی میکنند به خدا!
ترا به خدا بگذاريد
هر کسی هرچه دلش میخواست
لااقل به خواب ببيند!