۱۸ فروردین ۱۳۸۹

من غرقِ گريه‌ات می‌کنم از هِق‌هِقِ بوسه‌ها،
می‌خواهی چه کنی؟

***********************************************
(4)
چند دقیقه ای هیچی نگفت. خوب می دونست چی کار باید بکنه. هیچی نگفت و گذاشت تلافی اون همه سکوت رو بکنم. ساکت که شدم عین بچه های مودب کنارش نشستم. زل زدم به نقطه ای دور تو صفحات کتاب هاش. یه جور خاص که این بار می گم. می دونست که اومدم بگم.
_ فکر نمی کردم تو هم گریه کنی.
_ چرا؟
_بهت نمیاد.
چیزی نداشتم بگم. آخرین باري که این حرف رو شنیدم از ذهنم گذشت.
_هنوزم نمی خوای چیزی بگی؟ چقدر لجبازی.
_لجبازی نیست. نمی تونم. اون طوری نیست که تو فکرش رو می کنی.
_موضوع همون آقایی هست که می بینیش؟ تو که می گی علاقه ای بهش نداری. حتما خالی می بندی... بدجور عاشقشی...
_اصلا بهش فکر هم نمی کنم.
_پس موضوع یکی دیگه هست.
با سر تایید کردم.
_اون هم بهت علاقه داره؟
_نمی دونم.
_هم کلاسیته؟
_نه.
_هم رشته ای؟
_نه.
_تو همین دانشگاست؟
_آره.
_ حتما متاهله؟ از استاد هاست؟
_نه. این چه فکرایی که تو می کنی. دانشجو هست.
_من می شناسمش؟
_شاید.
_شاید...یعنی از بچه های دانشکده ی ما هست؟
_نه.
_تهرانیه؟
_نه.
_پس ساکن خوابگاست.
_آره.
اسم همه خوبگاه های پسرونه رو ردیف کرد.
_تو کدوم یکیه؟
زل زدم به کف زمین و گفتم:
_تو هیچ کدوم.
_پس مایه داره، خونه گرفته. بار اول کجا دیدیش؟
_تو خوابگاه.
بیست سوالی هاش یک لحظه قطع شد. برای اولین بار سوالی متفاوت به ذهنش رسید.
_تو خوابگاه دیدیش...تو دانشكده ي ما كه نيست شاید هم من بشناسمش...نکنه دختره؟
با علامت سر تایید کردم.
_واقعا دختره؟
_فکر کن نشنیدی. خودم یه جوری باهاش کنار میام.
_یعنی این همه که می نوشتی فقط برای یه دختر بود؟ نمی تونم درک کنم.
_گفتم فایده نداره گفتنش.
_چرا نداره. بگو کیه؟ چه شکلیه؟ اسمش چیه؟ اتاقش کجاست؟ می خوام ببینمش.
_که چی بری بهش بگی؟ اون وقت چی فکر می کنه؟ ببین من اصلا اعتماد به نفس ندارم. اون قدر هم مغرورم که دوست ندارم پا پیش بذارم.
_من میدونم چه جوری بگم. کاری می کنم فردا شب همین موقع خیلی راحت بشینید گل بگید گل بشنوید.
از تصورش کنار من اون هم خیلی راحت هیجان زده شدم. هیجانی که تو صدام پیدا بود.
_واقعا؟
همه تو اتاق مطالعه زل زدند به ما. سری تکون دادم و از نگاه های عصبانی شون عذر خواهی کردم.
_چیه؟ ذوق زده شدی. فقط یه شرط داره. هیچ چیز به غیر از دوستی تو کار نباشه. خودت که می دونی که اگه بخوای به بیشتر از اون حتی فکر کنی گناهه...
دست پیش گرفتم و حرفش رو قطع کردم:
_آره بابا. خودم می دونم. فقط دوستی. پاشو برو بخواب. امشب کلی وقتت رو گرفتم.
کتاب هاش رو جمع کرد.از پله ها که بالا می رفتیم، نصیحتم کرد:
_می دونی این ها احساسات دوره ی نوجوانی هست. تو انگار هنوز بزرگ نشدی. منم عاشق معلم هام میشدم. خواهرم که معلمه می گه روزی نیست که از چند تا از دانش آموزاش نامه ی عاشقانه نگیره. واسه تو هم پیش اومده نه؟
یاد همه معلم های جوون و سبزه رویی افتادم که بهشون دل بسته بودم. معلم ها که جای خود داشت، هم کلاسی ها هم بودند. آخریش هم بر خلاف قبلی ها سفید بود. اما ترجیح دادم انکار کنم:
_نه. واسه من تا حالا پیش نیومده.
_به هر حال من برات جورش می کنم. یکم که باهاش حرف بزنی عادی میشه.
_یه جوری نگی فکر کنه من خیلی مشتاقم.
_کاملا واضحه نیستی. کدوم اتاقه؟
اتاقش رو نشونش دادم. اسمش رو گفتم و مشخصات ظاهریش رو.
_من بچه های این اتاق رو کم و بیش دیدم. اما اون کسی که تو می گی رو تا حالا ندیدم. شاید هم تا به حال متوجه ی اون نشدم.
خوشحال شدم. اصلا دوست ندارم کسی که مورد توجه من هست رو دیگران زیر نظر بگیرند.
_چه طور متوجه نشدی. از اون بهتر اصلا تو این ساختمون نیست.
_واقعا عاشقی!
اون شب تا صبح به سختی گذشت. فرداش صبح زود رفتم اتاق مطالعه. خوردن و خوابیدن سرم نمیشد. یه ماهی میشد که سه شب می خوابیدم هفت صبح بیدار می شدم. یه نگاهم به کتاب یه نگاهم به در. تا خود غروب حتی از دوستم خبری نشد. رفتم سراغی ازش بگیرم که هم اتاقیش رودیدم.
_این دختره کجاست؟ چرا نمیاد درس بخونه؟
_تو رختخوابه. حالش خوب نیست. چیزیش نیست. ماهی یه باره دیگه.
رفتم پیشش.
_چقدر ضعیفی تو دختر. یعنی تا این حد.
_هیچ وقت این طور نمیشد. داشتم میومدم پایین سرم گیج رفت افتادم تو راهرو. خواهرم اومد پیشم. تازه رفته. تو خواب و بیداری حرفهای دیشب تو میومد تو ذهنم. اون دختره رو هم می دیدم...انگار تو دربارش حرف میزدی...همه چیز یه حالت غمگین داشت. سارا دلم برات میسوزه. باور کن فردا همه چیز رو درست می کنم.
فرداش دوستم با خوشحالی اومد اتاق مطالعه که پیداش کردم. دربارش از دوستاش پرسیدم. بهشون گفتم دوستم واسه برادرش می خواد. خندید ... یکیشون اصرار داشت خودش رو به تو معرفی کنم... نمی دونم تو توش چی دیدی؟ یه آدم عادی هست مثل بقیه.
یه صندلی گذاشت میز مجاور من و نشست. سر ظهر رفتیم قدمی زدیم، چای خوردیم و بر گشتیم. هنوز سرجامون نرسیده بودیم که متوجه ی کسی شدم همون اطراف که ما درس می خوندیم. کسی که چه عرض کنم. فقط انگشتانی بود که لای موهای سیاه لخت فرو رفته بود و صورتش پشت میز گم میشد. حس کردم قلبم تیری کشید و بعد با تمام توان شروع کرد به زدن. دست دوستم رو کشیدم و به طرف میزمون اشاره کردم.
_خودشه؟
_آره.
_از کجا می دونی تو که نمی بینیش.
رفتیم سر جامون نشستیم.
دوستم برگشت پشت سرش رو نگاه کرد.
_آره خودشه. برو باهاش حرف بزن.
_چی بگم؟
_چی می گن این جور موقع ها. اسمش رو بپرس. بگو اهل کجایی. چی می خونی. خیلی عادی. بگو می خوام باهاتون دوست بشم.
_نمی تونم. دست و پام می لرزه. صدام که بد تر. من می رم اتاق. این جا نفسم بالا نمیاد.
_اگه نری باهاش حرف بزنی من می رم.
_چی می خوای بگی؟
_هر چی دلم خواست. میری یا من برم.
_باشه. میرم. صبر کن. چند لحظه.
لحظه ها گذشت و من نرفتم. گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. نمی دونستم چی کار کنم. جمله ها تو ذهنم مرتب نمی شد. چه برسه روبروش. به دوستم گفتم می رم بیرون یکم قدم بزنم آروم بشم. برگشتم باهاش حرف میزنم. به آرامش دوستم حسودیم میشد. حس می کردم دست گذاشتم رو کسی که همه ی عالم می خوانش و من این وسط عددی نیستم.
از اتاق مطالعه رفتم بیرون. پشت در ایستادم. یک هو خنک شدم. نفس عمیقی کشیدم. انگار یه دقیقه بیشتر اون تو می موندم خفه می شدم. صدای اذان ظهر بلند شد و من انگشتانم رو در هم فرو کردم و عاجزانه با خدا حرف زدم. نه مثل دفعه ی قبل با شک و تردید. با اطمینان از این که خدایی هست و اون این راه رو برام انتخاب کرده. من سعی کردم نبینمش ولی نشد. پس حالا کمکم می کرد که برم طرفش.
تصمیم خودم رو گرفتم و رفتم تو. می خواستم حرف بزنم. حالا هر طور شده. داخل که شدم دوست رو دیدم که کنارش نشسته و حرف می زنند. چند قدمی رفتم طرفشون که بلند شدند و با لبخندی انگار از هم خداحافظی کردند. دیدم که داره میاد طرفم با کتابی تو دستش. به من که رسید سرعتش رو زیاد کرد و خیلی سریع رد شد و رفت بیرون. خواستم برم دنبالش که دوستم دستم رو گرفت. صدام رو بلند کردم:
_داره میره.
_صبر کن بذار بره.
تقلا می کردم که دستم رو ول کنه. کم مونده بود اشکم در بیاد داد می زدم:
_داره میره. ولم کن. نذار بره.
_یه لحظه گوش کن. من باهاش حرف زدم. امتحان داره. دیرش شده. گفت برگشت میاد همین جا باهات حرف بزنه.
_واقعا؟
_باور کن. قول داد برگشت بیاد پیشت.
چنان ذوق زده شدم که محکم در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. همه تو اتاق مطالعه زل زده بودند به ما. باز هم از همه شون عذر خواهی کردم. اگه یه بار دیگه تکرار میشد بعد اون سر و صدای دیشب هردومون رو بیرون می کردند. دوستم می خندید. می گفت: تو که سال نو و قدیم سرت نمیشد تو این چهار سال ندیدم یه روبوسی ساده با دوستات بکنی ببین چه طور بغلم کردی...تو رو خدا یه بار دیگه...و مي خنديد. خیلی جدی گفتم اصلا فکرش رو هم نکن.
از اون لحظه به بعد لحظه شماری می کردم. غروب که شد به دوستم اشاره کردم پس چی شد؟
_به من گفت میاد.
_بهش چی گفتی؟
_چی کار داری؟ یه چیزی گفتم دیگه.
حس می کردم خیلی بد شده و این که نیومده یه جواب بد هست.
چند ساعتی گذشت. کتاب هام رو ورق می زدم. اما آروم و قرار نداشتم. هنوز هم اون صفحات رو كه می دیدم و نمی تونستم بخونم تو ذهنم هست. متوجه ی اشاره ی دوستم شدم.
_سارا...پشت سرت...
نگاهم به پشت سرم خیره موند و خیلی آروم صندلیم رو کنار کشیدم و بلند شدم. دستی به طرفم دراز بود:
_سلام ساراجان من بیتا هستم.
قلبم تیری کشید و تا نوک انگشت های پام داغ شد. فکر کردم همه دارند مارو نگاه می کنند. نمی دونستم چی کار کنم. نمیخواستم متوجه ی لرزش دستم بشه. چاره ای نداشتم. من هم دستش رو فشردم: بهتره بریم بیرون حرف بزنیم.

***********************************************
همگان به جست‌ وجوی خانه می‌گردند،
من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم
بی‌انتها برای رفتن
بی‌واژه برای سرودن ...
دلم می‌خواهد دوستت داشته باشم
يک ديوارهايی اين وسط‌ها کشيده‌اند
بی‌انصافی می‌کنند به خدا!
ترا به خدا بگذاريد
هر کسی هرچه دلش می‌خواست
لااقل به خواب ببيند!






۱۶ فروردین ۱۳۸۹

سیاهی چسبناک شب
هنوز هم هر از گاهی مجله ی ماها رو می خونم...حتی يه سري مطالب تكراري رو. بعد از ماها چراغ و حالا ندا. اما خداییش هیچ کدوم به پای ماها نمی رسه. تو شماره ی 12 مطلبی از حمید پرنیان هست در مورد کتابی به نام سیاهی چسبناک شب. باورم نمیشد چنین کتابی مجوز چاپ گرفته باشه. یه کم تو اینترنت گشتم و نقد هایی در مورد این اثر خوندم. واقعا چقدر پیچیده نقد می کنند کتابی رو که به این راحتی حرف زده. از خونه زدم بیرون و تو اولین کتاب فروشی پیداش کردم. راستی این سانسور کننده ها چقدر احمقند. همیشه دلم می خواست کتابی بخونم که تم غیر قابل درک دگرجنس گرایی توش خود نمایی نکنه. حالا به لطف ظرافت بیان نویسنده و حماقت سانسور کننده ها چنین کتابی خیلی آزاد در دست هست.
.
.
.
گاهی یک کلمه است،
گاهی یک لحظه،
که می تواند زندگیت را زیر و رو کند.
کلمه را نگویی و لحظه را از دست بدهی، عمری حسرت به جا می ماند.
کدام یک از ما تجربه اش را نکرده ایم و تجربه اش را نداشته ایم؟
کلمه ای را که باید می گفتیم نگفتیم و عكس العملي را که باید نشان می دادیم ندادیم
سیاهی چسبناک شب از این لحظه ها و از این حسرت ها می گوید.

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

((و خدایی که در این نزدیکی ست... ))
***********************************************
(3)
و حقیقت جز اون چه فکر می کردم نبود.که اگه باز ببینمش می شناسمش...برای من نه اسمی داشت و نه نشانی و گاهی فکر می کردم که فقط یه رهگذر بود که تصادفا از اون جا رد شد و اگه ساکن دایمی اون اطراف بود پس قبلا کجا بود...چرا تازه متوجه حضورش شده بودم. فردای اون شب کمی تو راهرو پرسه زدم ولی خبری نشد..رفتم سراغ کتاب هام .ولی نمی شد.باید می دیدیمش.دوباره برگشتم اتاق و باز کمی پرسه زدن ولی خبری ازش نبود تصمیم گرفتم دیگه وقت تلف نکنم. دوباره رفتم اتاق مطالعه و با تمام توانم چند ساعتی تمرکز کردم. شب های قبل اگه چند ساعت می خوندم واسه استراحت همون جا کمی قدم می زدم اما اون شب نمی شد. می دونستم استراحت کردن بهونه هست ولی باز راهی اتاق شدم. چیزی که می خواستم اون جا نبود...بقیه بهونه بود...دوباره بلند شدم که برم...لب پله ها که رسیدم تو افکار خودم حساب می کردم که امشب شش بار چهار طبقه رو بالا و پایین رفتم و نگاهی به پایین اولین سری پله های روبرو ی خودم انداختم...خالی و خلوت...فقط دختری به میله های محافظ پلکان تکیه داده بود و به انتهای پلکان نگاه می کرد...انگار منتظر بالا اومدن کسی بود...با دیدنش بی اختیار قلبم لرزید...نمی دونم چی شد که برگشت بالا رو نگاه کرد و دستی به مو هاش کشید...که دیگه نتونستم نگاهش کنم...قلبم به شدت می زد و انگار پاهام سست شده بود...این بار مثل شب قبل نبود که من تو نگاه آرومش شناور بشم و همه ی دنیای اطراف به احترام اون لحظه ی خاص سکوت کنه...چنان حول و دست پاچه شدم که توانایی پایین رفتن از اون همه پله رو تو خودم نمی دیدم...تمام توانم رو جمع کردم که زمین نخورم و با سرعت از کنارش رد شدم و پایین رفتم.
این تازه شروع ماجرا بود...شروع وابستگی من به حضور مبهم کسی بود...هر بار که می دیدمش با خودم می گفتم این بار آخرم هست اما بعد مدتی باز دلم هوای دیدنش رو می کرد. مدت ها به انتظارش می موندم. حتی گاهی یک ساعت تو راهرو لب پنجره بودم که شاید ببینمش. وقتی می دیدمش دیگه نمی تونستم اون مکان رو تحمل کنم...کم کم اسمش رو فهمیدم و بعد اتاقش رو پیدا کردم. سر کلاس تمرکز نداشتم...به همه ی دفعاتی که دیده بودمش فکر می کردم به این که اصلا اون هم من رو می بینه و اگه می بینه رفتار من و فرار کردن هام فرصتی براش نمیذاره که قدمی جلو بگذاره. اگه یه روز نمی دیدمش هیچ کاری از دستم بر نمیومد نه خوندن و نه خوابیدن و نه خوردن. وقت درس خوندن هر وقت هوای دیدنش به سرم می زد یه پاره کاغذ بر می داشتم و اولین چیزی رو که از سر دلتنگی به ذهنم میومد می نوشتم.روزها می گذشت و حال من بدتر می شد. بار ها تصمیم گرفتم برم طرفش و باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. یک بار در حین وضو گرفتن دیدمش و با خودم گفتم کارم ساخته هست. اگه برم جلو بهش بگم خانوم من از شما خوشم اومده چی فکر می کنه.
هم اتاقی هام متوجه شده بودند که یه چیزی بدجور آزارم می ده. می خواستن که باهاشون حرف بزنم اما من نمی تونستم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. کسی که منو نشناسه و کمکی از دستش بر بیاد. یک بار رفتم پیش روان پزشک دانشگاه و براش همه چیز رو تعریف کردم، یک سری سوال پرسید آخرش هم گفت تو افسرده هستی و چند تا قرص داد و سر آخر پرسید احتمالا این خانوم رو یک بار حین تعویض لباس برهنه دیدی که این طور برات جذاب و بر انگیزنده شده...این رو که گفت فهمیدم این آدم پرت تر از اون هست که درد من رو بفهمه. من فقط عاشق بودم، عاشقی که از عشقش و معشوقش وحشت داشت. دوباره رفتم تو لاک خودم. درس می خوندم. از سر دلتنگی می نوشتم.نمی خوردم.نمی خوابیدم و انتظار دیدنش رو می کشیدم. دوستی داشتم که وقتی از درس خوندن خسته می شد میومد کنار میز من. اون متوجه ی نوشته های من که شد برشون می داشت و می خوند، آهی می کشید و می گفت می تونم این رو بردارم؟ هر چی من می نوشتم رو اون می برد. دختر صاف و ساده ای بود. یه بار نشست و سفره ی دلش رو برام باز کرد، از من خواست که مشکلم رو براش بگم. من نمی تونستم مثل اون به راحتی از احساسم بگم. فقط می گفتم چیزی نیست، هیچ یادم نمیره که اون هم می گفت: تو عاشقی، از نوشته هات معلومه، اگه نبودی با این همه ذوق به حرف های من گوش نمی دادی، تو حرف های من رو درک می کنی ،من به تو اعتماد کردم و همه چیز رو گفتم، به من بگو طرفت کیه. من هیچ چیز به هیچ کس نمی تونستم بگم. با خودم می گفتم اگه قراره با کسی حرف بزنم به خودش می گم. هرچه بادا باد. هرچه پیش بیاد بدتر از شریط فعلی من نیست. حس می کردم اون هم من رو می بینه اما رفتار نادرست من مجالی برای آشنایی بهش نمی ده.
غروب یک روز پنج شنبه خسته و دل گیر تو اتاق نشسته بودم. خسته به معنی واقعی. فکرم خسته بود و روحم. هوا تاریک می شد و صدای اذان تو اتاق می پیچید. صدایی که به لطف انتظار برای دیدن بیتا کم کم برام دل نشین شده بود. هم اتاقی هام بر خلاف من از خانواده های فوق العاده مذهبی بودند و به غیر از یکیشون بقیه همیشه سعی در ارشاد من داشتند. این کار اون ها و خود برتر بینیشون باعث می شد بیشتر از مذهب و مسلکشون زده بشم. اون روز غروب همون که هیچ وقت کاری به دین و مذهب من نداشت اومد طرفم و گفت من واسه نماز می رم مسجد و بعدش دعای کمیل هست اگه دوست داری با من بیا، فقط بشین گوش کن، بالاخره باید با یکی حرف بزنی، هر چه بیشتر تو خودت نگه داری بدتر میشه. قبول کردم. تو موقعیتی که من داشتم و تو بن بستی که گیر کرده بودم هر پیشنهاد کمکی رو قبول می کردم...به شرطی که کسی چیزی از من نپرسه. رفتم اتاق مطالعه و از دوستم کتاب دعا گرفتم. بنده خدا خیلی ذوق کرده بود که من ازش چنین چیزی می خوام. کتاب رو داد و گفت مال خودت و یادت باشه چون بار اولت هست هر چی از خدا بخوای بهت می ده. من اصلا مطمـئن نبودم خدایی وجود داشته باشه. کتاب رو ازش گرفتم و نگاهی به معنی دعای کمیل کردم. چیز خاصی توش ندیدم. یک ساعت بعد با هم اتاقیم تو مسجد بودیم. گوشه ای تشستم تا نماز تمام بشه. قبل شروع دعا برق ها خاموش شد. سعی کردم یه گوشه ی روشن پیدا کنم تا معنی دعا رو ببینم. الان که فکر می کنم لحظات خاصی بود. اما اون موقع چیزی رو درک نمی کردم. انتظار داشتم یکهو معجزه بشه.اما حالا می فهمم که همه ی معجزه ها یک دفعه اتفاق نمیفتند. جمعیت بعضی قسمت های دعا رو تکرار می کرد. و بعضی قسمت ها کم کم داشت برام معنی دار می شد...تا امروز هم که گاهی این دعا رو می خونم قسمت های تازه ای برام معنی دار می شه. دعا که تموم شد یاد حرف دوستم افتادم که هر چی از خدا بخوام قبول میشه. با خودم گفتم اگه خدایی هست که دانا و شنوا و تواناست شاید گره از کار من باز کنه. تردیدی ته دلم بود. شنیده بودم که رابطه هایی از نوع هم جنس خواهانه تو دین اسلام چه جایگاهی داره و من که تا اون روز بر اساس همون شنیده ها ی نادرست در مورد اسلام قضاوت کرده بودم فکر نمی کردم که اگه خدایی وجود داشته باشه در مورد چنین عشقی به من کمک کنه. هیچ یادم نمی ره اون روز از خدا چی خواستم : من نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم اگه احساس من یک هوس بی پایه هست کمکم کن که فراموشش کنم، این آدم رو از سر راه من بردار و من هم نهایت سعی خودم رو می کنم که بهش فکر نکنم، اگه قسمت این هست که این آدم هم چنان سر راهم باشه کمکم کن به طرفش برم.
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم نه بهش فکر کنم نه ببینمش. اواخر دی ماه بود و دو ماه بیشتر تا کنکور نمونده بود. برای رفتن به اتاق مطالعه کل ساختمون رو دور می زدم که مبادا سر راهم قرار بگیره و هر وقت مطمئن می شدم همه جا خلوت هست بر می گشتم. دلم می خواست همه چیز مثل یک ماه قبل بشه که ندیده بودمش و با فکر راحت و آزاد درس بخونم. اما انگار قسمت نبود. تا دیروز که برای دیدنش لحظه شماری می کردم به زحمت پیداش می شد اما حالا که دیگه نمی خواستم ببینمش هر روز سر راهم بود. حتی وقتی راهم رو عوض می کردم که نبینمش. نمی دونستم چی کار کنم. همه چیز داشت بدتر می شد. دیگه داشت شکم به یقین تبدیل می شد که خدا و دعا همش حرفه. یه روز که رفتم اتاق مطالعه اون جا دیدمش چند میز از من فاصله داشت. دیگه آخر بی انصافی بود، هیچ وقت پاش رو اون جا نمی گذاشت و حالا درست کنار من. یک ساعتی به زحمت اون جا رو تحمل کردم تا این که بلند شد و رفت. وقتی دور می شد خوب نگاهش کردم. تا به حال اندام هیچ دختری تا اون حد برام جذاب نبود. هم چنان سعی داشتم که نبینمش، اون روز حتی برای غذا خوردن هم بر نگشتم اتاق. یه مقدار چای و شیرینی داشتم و تا ساعت دو صبح همون جا سر کردم. یه قطعه شعر از صبح رو میزم مونده بود، بردمش برای دوستم. کاغذ رو از دستم گرفت و خوند. بر خلاف قبل بدون تعریف و تمجید فقط گفت: هنوزم نمی خوای بگی چته؟ در جوابش شب بخیر گفتم و رفتم. راهروها ی خلوت و ساکت اون وقت شب تا حدی ترسناک به نظر میومد. وارد یکی از سرویس های بهداشتی شدم، آب سرد رو باز کردم و سر و صورتم رو گرفتم زیر آب. خیلی لذت بخش بود. سرم رو که بلند کردم درست تو آینه ی روبرو جلوی چشمم بود. چند ثانیه ای تو آینه بهش زل زدم. باورم نمی شد اون وقت شب اون جا ببینمش. نمی دونستم چی کار کنم، حتی نمی تونستم برگردم و مستقیم نگاهش کنم. دوباره برگشتم اتاق مطالعه، کنار دوستم نشستنم سرم رو گذاشتم رو شونش و زدم زیر گریه.
***********************************************
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر
تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم و تو نيامدی!
باز عابران، همان عابرانِ خسته‌ی هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان ...!
من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار می‌دانستم
ديدار دوباره‌ی ما مُيَسّر است ... !
مرا نان و آبی، علاقه‌ی عريانی،
ترانه‌ی خُردی، توشه‌ی قناعتی بس بود
تا برای هميشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.