عشق چیزی ست مثل سرخک که بچه های گنده می گیرند و آنان را به تشکیل خانواده می کشاند تا طبیعت کارش بگذرد و ادامه ی نسل نوع بشر نگسلد و آن چه را مرگ می برد عشق بر جای آورد. پس عشق در این جا مامور تولید نسل است و تاوان ده مرگ. روح ما تشنه ی دوستی دیگر و عشق دیگراست، عشقی که مامور تن نیست. چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش کلاه بگذارد. چه تلخ است میوه ی درخت بینایی! این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. من چنین کردم اما چنین نبودم.
***********************************************
(9)
نه بیتا می فهمید با من چه می کرد و نه من حواسم بود با او چه می کنم. روزهای زیادی رو همچنان در حضورش شب می کردم. کنکوری در کار نبود ولی حضور من قسمتی از واجبات شده بود. هنوز هم تمام امور زندگیش به دست من بود. دوره ی ارشد و مقالاتی که پیاپی برای ترجمه میومد. بیشتر از خودش وقت می ذاشتم. در نظر من شریک زندگیم بود و موفقیت اون موفقیت من. تمام کارها و مسئولیت های اون نا خود آگاه به دوش من سنگینی می کرد. باری که گاه بیش از حد یک طرفه می شد. چیزی که از همون اول مشکل زا شد دوستانش بود. درک اینکه دوستی براش همه چیز باشه و همه کاره براشون سخت بود. مزاحمت های خودشون رو داشتند. تا این که یه روز از من خواست بس کنم. حرف هایی که تو دانشگاه از دوستاش می شنید آزارش می داد. نمی تونستم کاری کنم که اهمیت نده. براش مهم بود. من هم موندم بین موندن و آزار دادنش یا رفتن راحت کردنش. هر وقت می دیدمش با اشتیاق زیادی ازم استقبال می کرد و وقتی می دید داره بیش از حد میشه کنار می کشید. تا امروز هم همین طوره. وقتی کنارش هستم یه جور سخته و وقتی دورم جور دیگه. هنوز هم احساس داره و سعی می کنه تمامش رو خفه کنه.
بعد از یه عقد اجباری تو یکی از همون عید ها که مامان گفته بود، دیگه هیچ چیز تو زندگی برام معنی نداشت. بیتا می گفت هر کس میره سر خونه زندگی خودش و درستش هم همینه. حرفاش کلافه ترم می کرد. نمی خواستم اون هم بره. من که نتونسته بودم در برابر خانواده مقاومت کنم چه برسه به اون که اصلا نمی خواست مقاومت کنه. اون سال با اون روحیه ی افتضاح به زحمت تا دفاع پیشرفتم. بعد از دفاع هم راهی خونه شدم و که باز بخونم و فرار کنم. یه سال به من وقت دادند گفتند همین یه سال رو فقط. بعد می ری سر خونه و زندگی خودت. حالا هم بلاتکلیف منتظر نتیجه ام. با شوهر هم نمی سازم. کلا همدیگه رونمی بینیم و اگر هم ببینیم با هم نیستیم. تو تمام این مدت سه بار بیشتر سعی نکرد با من باشه. هر بار من هم سعی کردم باهاش کنار بیام. اما نشد. وسط راه عذر خواهی کردم و کنار کشیدم. این شد که حالا اون تنها و من تنها، بیتا هم تنها. کم کم اوضاع خراب تر هم میشه. مسئله رابطه نداشتن من باهاش به گوش مامانش رسیده و به زودی شکایت می بره به مامان من که دخترتون به درد پسر ما نمی خوره. کلا اون قدر تو زندگی بد آوردم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. البته جدا شدن احتمالی یه جور خوش شانسی هست. فقط نتیجه ی آزمون های امسال و رهایی من به هم گره خورده.
بیتا که از زندگی من کنار بره، که عملا رفته، دیگه مهم نیست کسی بیاد و بره. نمیشه که تو زندگی ذاتا به بیش تر از یه نفر دل بست. من موندم و عمری که تلف شد و ذره ای از امید که هر روز کم تر میشه و البته یک مشت خاطره ی زیبا که غروب هر پنج شنبه، سر هر سفره ی افطار و سر هر نماز صبح و شب هر عید غدیر، بغض میشه تو گلوم. خسته تر از اون که به کسی دل ببندم و انگار پیرتر از اونی که کسی به سراغم بیاد. به قول شاعر محبوب من " اگر عمري باقي بود طوري از كنار زندگي خواهم گذشت كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي صاحب" .این چند قسمت خاطره رو هم از سر تنهایی و بلاتکلیفی نوشتم و اگه به دل کسی نشست به خاطر این بود که از ته دل بود. فکر نمی کردم شروعی باشه و مورد نظر صاحب قلمی پر ذوق. دست آخر این که ممنونم وقت گذاشتید و نظر دادید. موفق باشید و اگه یادتون موند فقط دعا کنید.
***********************************************
يک چيزی بگويمتان!
هميشه آن سوتر از اين ديوارها
خانههای بیپرده و آرامی هست
با دريچههايی رو به حيرتِ باد
که روزی لبريزِ رويای بوسه باز خواهند شد.