۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

يه دل می‌خواد خيلی عاشق
که بفهمه من دارم با کی حرف می‌زنم
چی ميگم، برای کی ميگم، چطور ميگم!

***********************************************


ای کاش جرات حرف زدنی بود و حوصله ی شروع کردنی. دیشب هم تا صبح تو خوابم بود. یه چیزی تو مایه های با " رویاهامان چه می کنند؟" خودم هم از پسشون بر نمیام. هر شب اونجاست. بی اجازه و وفادار. ساعت های شب که رو به پایان میره دور و دور تر میشه. صبح که می رسه می بینم تنهام. مامان می گه باز تو خواب حرف می زدی؟ فقط به خاطر تو هست نمی گم با کی بودم. قول دادم، سرش هم هستم. فقط به خاطر تو هست که از کوره در نمی رم وقتی یه لیوان آب اضافه سر میز نمی ذارند و می گند زن و شوهرید دیگه! می دونی حالم بهم می خوره وقتی بوی تنش رو حس می کنم و صدای نفس هاش رو می شنوم. این قسمت رو قبول دارم که من دیوانه ام، مریضم. مگه میشه آدم از کسی اونقدر متنفر باشه که حس کنه همه جا بوی تنش رو می ده و داره خفه میشه. اون هم کسی که یه زمانی رفیقش بوده. من این طوری نبودم. همه ی حرمت ها رو شکستند و دیوانه ام کردند. عذاب می کشند وقتی سرد بودنم رو می بینند. می گند "نذار تنها بره بیرون، دستش رو بگیر و برو بگرد." چه طور بگم و با چه زبونی که باور کنند احساس داشتن که به زور نیست. واقعا چه رسمی هست؟ اون زمان که در اوج احساس بودم هیچ کس ندید و هر کس دید سر برگردوند که حرام است عشق! حالا به زور می گند احساس به خرج بده. ای کاش کسی بهشون می فهموند، که کاری کردید که دیگه رفاقت هم نمی شه به خرج داد. ببین... تو هم یکی از همون هایی! گفتی "زیادهم بد نشده این جوری سخت گیری های خانواده رو دور زدی."... فعلا این تویی که من رو دور زدی! خدا رو شکر، با شب هام کاری ندارند. بهشون گفتم "فقط سکوت. هیچ صدایی نباشه. حتی نفس." بازهم دروغ، باز هم دروغ. مگه خودت نبودی که شب اول گفتی:" تو خواب حرف می زنم، اگه خوابت خراب میشه نیا". يادته تو جوابت چي گفتم؟ "مگر این که تو خواب حرف بزنی!" خداییش خیلی حرف می زدی اما مبهم. انگار از چیزی ترسیده باشی. عاشق همون لحظات بودم که با صدای تو بیدار بشم و نوازشت کنم تا آروم بشی و بخوابی. راستی صبح که می پرسیدی: "من که حرفی نزدم؟"، واقعا هیچ چی یادت نمیومد؟

طبق معمول̦ هر صبح پنج شنبه "بنان" بود و"الهه ی ناز"
که کسی گفت از سمت تبریز مسافری داره
و سفر، هميشه حکايت بازآمدنِ تو بود، نبود؟!
و باز اون همه نگاه:
"کجایی تو؟"
مگه میشه راستش رو گفت؟
يعنی چه!؟ هی علامتِ حيرت! هی علامت پرسش؟ از من سوال بی‌جا چرا می‌کنند!؟
نترس،... نگفتم:
"تو همون شب سرد بارونی،... که سر از اتاق موسیقی در آوردیم
تو نگاه ذوق زده ی تو ،... وقتی پیانوی کهنه رو برانداز می کرد
و لا به لای لمس بی اجازه ی انگشتات،... وقتی "الهه ی ناز" رو نشونشون می دادم "
هنوز هم اون نت رو به خاطر داری؟
ای کاش کسی در حوالیِ احوال من نبود،
دلم برای خواندنِ همان آواز قديمی تنگ است.
خوبه که همه چیز جوری تمام نمیشه كه انگار هیچ وقت شروع نشده.
خوبه که تا چشم به هم می زنی صبح پنج شنبه هست.
همه ی دنیا هم بدونه
کسی به روی خودش نمیاره
که این بدبخت̦ ساکت̦ بغض آلود چشه؟
نه،... من حرفی نزدم،... خیالت راحت!

***********************************************
گواهی می‌دهم که حرفی نخواهم زد،
گواهی می‌دهم که بخاطر شعر بيدار بمانم و
بخاطر زندگی بخوابم.
عجيب است
من کی اين همه ساکت مُرده‌ام
که حالا زنده‌ام را به خوابِ گريه می‌برند!