۲۳ آبان ۱۳۹۰
۱۸ مهر ۱۳۹۰
برای بیتا
۶ شهریور ۱۳۹۰
قناریهای غمگين در نم باران، نام ديگری دارند.
**********************************************
دلت که بگیره نمی تونی سیگارت رو با خیال راحت روشن کنی. دیروز پچ پچ بوده که پشت ساختمون چند تا ته سیگار دیدن. فکر کردم سر یا دست بریده ای دیدن که این همه شوکه شدن. املت درست کردم. بعد یه روز گرسنگی املت سوخته هم می چسبه. هر لقمه رو که می خورم صورت یه بچه سیاه سوخته میاد جلو چشمم که باباش امروز غروب دم پارک پای یه تلفن عمومی شماره ی خونه رو گرفته بود و گوشی رو داده بود دستش. اون ور تر بساط دست فروشیشون پهن بود. معلوم بود خونه ی اون ها به اندازه ی یک کشور دیگه تو همسایگی شرق ما دور هست. باید خیلی خوشبخت بود که تو اون غروب بارونی و قشنگ یک بهونه ی شادی داشت. خونه ی من هم نزدیک شده. خیلی. چند رو ز دیگه می بینمشون و خوشحالم که مثل قبل با من خوب هستند. باید خیلی خوشبخت باشی اگر شاد بودنت در گرو حضور هیچ غریبه ای نباشه.
۲ شهریور ۱۳۹۰
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمهای اين نيمه را تمام نکرد!
**********************************************
داستان زندگی من یک سری اشتباهات پی در پی هست. بیتا که غزل خداحافظی رو خوند و گفت نه بابا این که زندگی نمیشه، گفتم غصه خوردن فایده نداره و باید برم جلو. چه جلو رفتنی. یک اشتباه محض که جای گفتن هم نداره. در هر لحظه ی اون رابطه حس می کردم در اشتباهم نه به خاطر اینکه به مانند رلبطه ی قبلیم نمی شد که عمرا هیچ رابطه ای برای من باز هم به مانند اون برسه، فقط به این خاطر که از جنس اشتباه بود و به روی خودم نمیاوردم. زده بودم به در منطقی شدن که مثل همه ی آدم های اطرافم باشم با منطق قوی حالا این نشد نفر بعدی و هی سعی می کردم این نفر بعدی رو تحمل تر کنم و به خودم بگم درست میشه بزرگ میشه. نمی تونستم بگم نه. این جزو توانایی های من نبوده از اول خلقت. وگرنه بار یک ازدواج ناخواسته رو به خودم و خانوادم تحمیل نمی کردم. تا این که خودش گفت بی میل شده و می خواد رابطه رو تمام کنه. به روی خودم نیاوردم چقدر راحت شدم و در جا قبول کردم. پایان اون رابطه شد نقطه ی شروع درگیری ها ی من با خانواده. گفتم می برمشون دکتر و راضی می شن. هر بار که می رفتیم دکتر می گفتن مریض تویی با ما چی کار دارن. ضربه ی بزرگی بود براشون وقتی دستشون اومد که چیزی قابل تغییری در من نیست. مامان با چشمای پر اشک بیتا رو ناسزا می گفت. غصه ی اون ها داغون کننده بود ولی کاری نمی تونستم بکنم. غصه ی اون ها داغون کننده بود، مسئولش من بودم و هیچ کس نبود غم من از داغون کردن اون ها رو درک کنه. هفت هشت ماهی طول کشید تا خانواده ها به جداشدن رضایت دادند، گرچه من همون مریض موندم ولی باز هم یک قدم به جلو بود. مامان تا مدت ها غم داشت. بابا غمش رو پنهان می کرد. این برام بدتر بود. شش ماهی گذشت تا همین اواخر که همه چیز عادی شد. گرچه هنوز باید در بعضی جمع ها وانمود کنم که متاهلم ولی مامان خیلی بهتر شده و داره می شه همون آدم شاد سابق. چند شب پیش ایمیلی از بیتا داشتم. می گفت نمی خوای من رو برای افطار دعوت کنی؟ مگه می شد دلم نخواد بهترین لحظه های زندگیم باز برام تکرار بشه؟ عاشق سکوت لحظه های افطار و سحرمون بودم. نظم و سادگی سفره و خوشحالی و آرامش نگاهش.ولی بعد از اون همه مدت. بعد از یک سالی که نپرسید از من کجایی و چه کردی و چه طور با اون اوضاع ساختی و کنار اومدی؟ بعد از نگاه های پر اشک مامان و بغض دار بابا که همه ی غصشون رو ناشی از پیداشدن بیتا تو زندگی من می دیدن؟ زیاد فکر نکردم. فقط چند خط جواب دادم که نه.
*********************************************
من بسيار گريستهام
برای سادگیهای همسايه، برای حماقتهای بسيارم.
اما نمیدانم،
مرا کدام گريه به رويای روزگار خواهد سپرد؟
۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
*******************************************************
از وقتی که مطالب این جا خواسته یا نا خواسته به چشم افردی رسید که آشنایی با من تو دنیای بیرون دارند، هر بار که دلم به نوشتن رو آورد، دستم به نوشتن نمی رفت. هفت ماه گذشته پر از لحظه هایی بود که تا ابد از ذهن من پاک نمیشه. شاید اوجش اون لحظه ای بود که از پله های دادگاه خانوداده بیرون می اومدیم. هوای گرفته و سرد بهمن ماه بود. حکم دادگاه مثل یه برگه کاغذ عادی دستم بود. بی هیچ حسی. به طرف ماشین که می رفتیم نگاهی بهش انداختم. سمت دیگه ی خیابون بود و چشماش پر اشک. دیگه نگاش نکردم. نمی خواستم دل سوزی به سراغم بیاد و تا چند ساعته مونده به محضر نظرم عوض شه. تحمل تلخی اون لحظه از همه ی کج رفتاری های خانواده به خاطر جدایی، سخت تر بوده. و بعد اون حس بی خبری. که نمی دونم چه طور هست و چه می کنه. هرچه هست خانواده ی خودش کمکی براش بودند که این شکست رو تحمل کنه. وقتی رابطه ی من با بیتا به آخرش نزدیک می شد و وقتی تمام شد، خودم بودم و خودم.
نمی فهمم چرا وارد زندگی کسی شدم که به دنیای اون تعلقی نداشتم. چرا دختری وارد زندگی من شد که به دنیای من تعلقی نداشت. چرا دل من از آن کسی شد که خودش از آن من نمی شد؟ بار آخر که برای دیدنم اومد خیلی ساکت بود. مثل یک غریبه ی مودب. همیشه مودب بود. خیلی ملایم و متین. انگار آرامشی در عمق وجودش باشه و همه ی حرکاتش وقار خاصی داشت. مثل همون غریبه ها که یک زمانی دوست بودند از زندگیش پرسیدم. دیر یا زود ازدواج می کرد، همون سبک زندگی دلخواهش که می تونست به راحتی اسم زوج روی خودش و اون مرد بگذاره. من بعد طلاق و اون در آستانه ی ازدواج. هر دو به تبریک احتیاج داشتیم.
نمی دونم چند سال از زندگی من باقی مونده. مسلما بیشتر از تعداد سال هایی که تا امروز زندگی کردم نیست. عجیب هوای رفتن از این مملکت رودارم. انگار همبستگی کمی با این مردم دارم. تو تظاهرات بیست و پنج بهمن که یک صدا با مردم فریاد می زدم و فرار می کردم حس می کردم با اون ها نیستم. اون کسی که کنار ما افتاد و ذره ذره جون داد، انگار از من نبود. و حالا بعد ماجرای طلاق، وقتی هر چند ماه یک بار به خانوادم سر می زنم، از سکوت اون ها هم حس می کنم، از اون ها هم نیستم. هیچ چیز مثل قبل نمیشه. مثل اون صبح های جمعه که نون تازه می گرفتم، سفره ی صبحانه رو با وسواس زیادی می چیدم و عطر چای که بلند می شد، آروم و آروم بیدارش می کردم. یا مثل قدیم تر ها که هر روز غروب سر و صدای بازی فوتبال ما حیاط خونه روپر می کرد و هیچ مردی وارد زندگی من نشده بود که به خاطر نخواستنش روابطم با خانوادم به تیرگی امروز بکشه.
*******************************************************